ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
به مامانم زنگ میزنم و احوال پرسی های همیشگی. ظهر رفته بودن روضه خونه دختر خاله ام. اونجا فهمیده بودن که پسردایی ام اومده شبکه ۴ توی برنامه باهاش مصاحبه کردن. استاد دانشگاهه . ۳-۴ سال از من بزرگتره. برنامه رو از اینترنت نگاه میکنم . هنوز هم تکبر پشت نگاهش موج میزنه . خاطرات کودکی جلو چشمم رژه میرن. اون روزی که به من گفت اگه بتونی ۱۰۰ تا دریبل بزنی واست پاستیل میخرم و من زدم و اون هیچ وقت نخرید. اون روزهایی که تو کل فامیل فقط اون دوچرخه داشت و به هیچ کس هم نمیداد. اون روزی که فرصت مطالعاتی رفت آمریکا و یکی از هم کلاسی های دخترش خیلی دوست داشت باهاش بره ولی اون باج به کسی نمیداد و تنها رفت. اون روزی که زندایی با یه غرور خاص میگفت فلانی برای پسرش زن دکتر گرفته منم به امیر گفتم زن تو نباید کمتر از دکتر باشه . ازدواج کرد با یه متخصص ولی نمیدونم یک سال شد یانه ، طلاق گرفت.
قیافه و تیپ درست حسابی که نداشت ، اخلاق هم که من میدونم تعطیل …. ولی موفق بود. موفق علمی… h-index بالا ، نخبه علمی ، با کمتر از ۴۰ سال دانشیار یه دانشگاه مطرح دولتی، وضع مالی هم خوب ، ماشین خوب ، یه خونه تو منطقه بالای تهران…
صبح با همسرم و یارا رفتیم دانشگاه ، هر دوتا استادها بعد از چند دقیقه اومدن ، ماده امو ساختم . حین ساخت به چالش خوردم ولی برطرف شد .همسرم ساعت ۲ رفت ، باید میرفت دنبال والا. استادم فکر کرد من هم میرم بدون هیچ غرولندی گفت تا کی باید هم بخوره گفتم ۴ ساعت گفت باشه حله! گفتم خودم هستم . ساعت ۳/۵ استادم رفت و ساعت ۵ دوتا پسری که کارمون یکیه ولی باهم کار نمیکنیم . ماده اشون جواب نداد. و این اولین بار، در این یک سال بود که از جواب نگرفتن ماده اشون خوشحال شدم.
امتحان روز سه شنبه بد نشد. ولی بد نشدن در امتحانی که همه خوب دادن فاجعه است، اونم با استاد راهنمای خودت. کم تلاش کردم. از این بابت خیلی خودخوری میکنم.
چند روز پیش با ج (همین پسری که کارمون شبیه همه) حرف میزدم که وقتی قطع کردم همسرم عصبی شد. میگفت چرا اینقدر تحویلش میگیری و ازش سوال میپرسی مگه خودت ماده نزدی ؟ مگه نمیگی روشی که اینا میزنن همن روشیه که خودت گفتی. پس چرا اینقدر سوال میپرسی و به اطلاعات اون نیاز داری؟
حرفهای همسرم ، دیدن پسر دایی مغرورم… بچگی خودم ، آروم و بی حاشیه یه گوشه ی رینگ زندگی بودم … و چقدر از این بعد بدون اعتماد به نفسم ناراحتم …. نمیگم از من که گذشت درسته خیلی از پسر دایی ام عقبم ، چون هیچ وقت مثل اون تلاش نکردم . شب هایی که اون از ۴ صبح بیدار میشد درس میخوند برای تیزهوشانی که هیچ وقت قبول نشد من خواب بودم. زمانی که من عروسی کردم و درگیر چالش های زندگی مشترک بودم اون درس خوند و دانشجو ممتاز شد.وقتی من درگیر مسمومیت بارداری و زایمان بودم اون دکتری گرفت و هیئت علمی شد . ولی از این بعد وجودم که نمیتونم محکم وایسم و حرف بزنم ، از اون بعد وجودم که اصلا شبیه استادم که با جذبه و نافذه ، نیست خسته شدم.
دوست ندارم پسرها رو مثل خودم بزرگ کنم ، درسته که برگردم بازهم زندگی من همینه . چون من با همسرم و بچه ها عاشق شدم، بزرگ شدم و رشد کردم . درسته که یکسری از اخلاق هام خودم رو اذیت می کنه ولی مطمئنم کسی یاد من بیافته روی قلبش جای خراش حضور من توی کودکی اش نیست!
یکی از درس هام دانشکده عمران . یه پسری هست که دوسال از من بزرگتره. بسیار مودب و محترم. اون روز موقع ارائه اش به نام خدا گفت و بعد از استاد برای ارائه اش اجازه گرفت . فکر کردم ادب در محضر خدا بودن … در برابر استاد … چقدر زیباست . چیزی که فراموشم شده .
امروز همسرم و بچه ها برای ۱-۲ ساعت رفتن بیرون و من درس خوندم و چقذر راضی شدم از خودم. به همسرم گفتم کل این دو هفته رو صبح رود تا بعد از ظهر میخوام برم دانشگاه درس بخونم تو خونه نمیتونم. همسرم چیزی نگفت میدونم راضی نبود ولی چاره ایی نیست. اگه این کار رو نکنم حتما این درس که با عمران گرفتم رو میافتم.
یک شنبه میخوام برم پیش هر دوتا استادها، تمرین کردم قاطع و با اعتماد به نفس حرف بزنم.
هر شب با بچه ها کارتون جودی ابوت رو میبینیم، چقدر درس اخلاق داره !!! چقدر گم شدم. یک زمانی رفتار جولیا واسم رقعت انگیز و غیرقابل درک بود ، ولی توی این سالها چقدر ناخواسته شبیه جولیا شدم. تشریفات و لذت نبردن از اتفاقات کوچیک زندگی. نگاه فقط و فقط مادی به همه چیز …
عزیزم من برای این پست ک پست قبلیت نظرمو نوشتم، ولی انگار نرسیده
چرا عزیزم رسید من دیر تایید کردم ببخشید
اون گوشه رینگ بودنه رو خصوصا درک میکنم. همیشه توی ذهنم شبیه بازی های کامپیوتری پله هایی هست که برای برگشت از اونها برمیگردیم. تصمیمات مهمی شبیه ازدواج یا زایمان که وقتی به گذشته فکر میکنیم اول از همه اونها توی ذهنمون میان برای تغییر. که اگر اینکار رو نکرده بودم، اگر اون راه رو نرفته بودم و... . بنظر من شاید پسرخاله از لحاظ آکادمیک بسیار بالا رفته باشند اما هم من و هم شما میدونیم زندگی هیچوقت یک بعد نیست. شما با داشتن خانواده و تلاشتون برای رسیدن به هدفهای آکادمیک بسیار موفق تر به نظر میاید.
یکم گم شدم توی زندگی ام
و این سردرگمی گاهی بهم غلبه میکنه
خیلی بده ولی باید اعتراف کنم اگه کسی بپرسه بعد از دکتری میخوای چی کار کنی ؟ هیچ جواب محکم و قابل قبولی ندارم! شاید هم به خاطر وضعیت جامعه است که نمیشه تصمیم گرفت
دوست عزیزم شما همین الان هم خیلی موفق و قدرتمندی
این به قول خودت خودخوری ها فقط انرژی تو تحلیل میبره؛ انرژی که واست دانشگاه و خودت و زندگیت نیاز داری
همسر و مادری نمونه و با چارچوب
تازه یه دختر کجا و ۲تا پسر بچه کجا
اگه بخوام یه آدم همه چیر تمومو مثال بزنم اون خود تویی
من هیچ وقت تو رو ندیدم اما همیشه با اشتیاق و عشق نوشته هاتو خوندم و کیف کردم و خیلی وقتا دلم میخواست مثل شما باشم
کسی رو میشناسی که دلش بخواد مثل پسر دایی مغرور شما باشه؟ بعید میدونم. اما به جرات میتونم بگم خیلی دلم میخواد مثل شما باشم؛ پرتلاش، مهربون، درستکار
پسردایی نخبه نتونست یک سال همسرشو نگه داره ولی تو سالهاست که یه همسر فوقالعاده ایی
من از وقتی مادرشدم فهمیدم چی میکشی
تو فوقالعاده محشری عزیزم، شک نکن
از خوندن پیام پر از مهرت دوست ندیده واقعا به خودم افتخار کردم که دوست مهربان و خوش قلبی مثل شما دارم
بعضی وقت ها که خسته میشم یاد لطف شما میافتم و میگم نباید کم بیارم شما من رو دارین اینقدر زیبا میبینین پس باید ادامه بدم
تو همین الانم واقعا باید سرت رو بگیری بالا و با افتخار و حتی تکبر از خودت حرف بزنی. جایی که الان بهش رسیدی اصلا آسون و راحت نیست. از خودت خیلی گذشتی تا این شدی.
پس اعتماد به نفس داشته باش، به خودت افتخار کن و بزار این تو وجودت ریشه کنه.
تو مهمی و کاری که می کنی هم خیلی مهمه. من که حقیقتا فقط دورا دور و از لای نوشتهات می شناسمت کلی بهت افتخار می کنم، به این خانوم تحصیلکرده با فهم و شعور که نه تنها یه خانوم موفق بلکه یه مادر و همسر هم هست.
ممنون عزیزم چقدر از داشتنت خوشحالم و حرفهات حالم رو خوب کرد


از بابت داشتن دوستهایی مثل سما واقعا به خودم افتخار میکنم
سلام
خیلی خوب حالتونو درک میکنم.
از کلاسی که توی دانشکده داشتیم فقط من و چند نفر معدود دیگه هستیم که نه مهاجرت کردیم و نه تخصص گرفتیم و نه کار خاصی کردیم.
گاهی فکر میکنم اگه به عقب برگردم هم همین راه را دوباره میام؟
سلام
آدم که درگیر ازدواج و بچه ها میشه از خیلی چیزها باید بگذره که میشه یکسری جای خالی توی وجودش
من برگردم مسیرم همینه ولی یه اشتباهات کوچیک رو تکرار نمیکنم