یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

فکر مهار نشدنی


یکی از هدیه های دوست داشتنی تولدم که یک هفته زودتر گرفتم :)

برویم ادامه ی ماجرا 
ادامه مطلب ...

خانم معلم ؟!


هفته ی پیش مادرم تماس گرفت که به مدیر دبیرستان دخترانه ی سر کوچه ایشان من را معرفی کرده و آن ها هم گفته بودند خودش بیاید. باورم نمیشد مادرم ، من را معرفی کند چون حدود 1 ماه پیش وقتی از مادرم خواستم بین مدارسی که می رود من را معرفی کند زیر بار نرفت و میگفت من نباید از موقعیتم سوء استفاده کنم. هرچه هم گفتم شما فقط دارید کسی که مستعد تدریس است را معرفی میکنید همین و بس قبول نکرد . برای همین وقتی مادرم گفت از بین همه ی مدارس من را به یکیشان معرفی کرده باورم نمیشد. 

هفته ی پیش صبح همراه مادرم به مدرسه رفتم. خودم را توی آینه نگاه کردم و ناخواسته از تیپ کاملاً اسپرتم تبدیل شده بودم به یک خانم معلم . مدیر و معاون مدرسه برخورد خیلی خوبی داشتند و معاون جلوی اسمم تدریس ریاضی و فیزیک را نوشت. خداحافظی که کردیم مدیر صدایم کرد که آیا می توانم کارهای پروشی انجام دهم ؟ من هم گفتم تا حالا انجام نداده ام. وقتی از دفتر بیرون آمدیم مادرم میگفت چرا این طور گفتی مدیر میخواست به هر طرفندی شده دست تو را در مدرسه اش بند کند. من هم غریدم که واقعاً برایم سنگین است با مدرک مهندسی بیایم و دبیر پروشی بشوم. 

عاشقانه معلمی را دوست دارم مخصوصاً دخترهای دبیرستانی و خصوصاً این بالا شهری های مغرورِ درس نخوان که به هیچ صراطی مستقیم نیستند و مهار کردنشان کار هر کسی نیست. از کارهای سخت خوشم می آید حتی اگر تدریس باشد سخت هایش را دوست دارم. برای همین خیلی دوست دارم این مدرسه امسال نیرو کم بیاورد و برای ریاضی یا فیزیک اش یا هر دو با من تماس بگیرد. هر چند بٌعد مسافت کار را سخت می کند اما شدنی است :)

از خودم بابت اخلاق این روزهایم به شدت راضی هستم. از اینکه آنقدر خودم را برای خودم مهم کرده ام که متوجه باشم هر حرف و رفتاری ارزش ناراحتی من را ندارد و خیلی ساده از کنار خیلی رفتارها میگذرم و این طور خیلی هم آرام تر هستم. در برابر خواسته هایم مقاومت و صبوری میکنم و همه چیز با آرامش به دست می آید.همسرم دیروز خیلی حرفها که مدتها روی دل هر دویمان بود را به مادرش گفت اول مادرش خیلی تلاش کرد که زیر بار نرود و 100 % مقصر شوهرم باقی بماند اما بعد از 1 ساعتی بحث کمی هم قبول کرد که مقصر است . من تمام مدت را در اتاق بودم تا راحت حرفهایشان را بزنند اما دیدم کم کم دارد بحث به من و خانواده ام میرسد و شوهرم معمولاً این جا دیگر قافیه را می بازد برای همین از اتاق بیرون آمدم و با لبخند زٌل زدم به چشم های مادر شوهر و خواهر شوهرم و در دلم گفتم هر چه می خواهید حالا بگویید من به این زودی ها قافیه را نمی بازم ،  اهل مشاعره ام . اما آن ها زرنگ تر از این حرفها بودند و خواهر شوهرم اصلاً بحث را به خودش کشاند و تمامش کرد. :))

هفته ی پیش دومین سالگرد عروسیمان بود و من که ماهگردهایمان را هنوز جشن می گیرم سالگرد ازدواج را فراموش کردم. خودم را بازخواست نکردم چون آن روزها ، روزهایی بود که به خاطر روزه سر درد میگرنی ام به اوج رسید و با قوی ترین مسکن ها هم آرام نمی گرفت و راه رفتن و نشتن برایم سخت و غیر ممکن شده بود. اما خوب ناراحتی ام را نمی توان انکار کنم. البته که باز هم خودم یادم نیامد و مادرم تماس گرفت و تبریک گفت و عذر خواهی بابت یک روز تاخیرش! آن روز خانه ی برادر شوهرم بودم ، همسرم برای کارش کلاس بود و ما تا شب که دو برادر بیایند با هم درد دل کردیم. شب همسرم در کمال نا باوری با دو هدیه و یک دسته گل آمد و من اصلاً نمی دانستم در آن لحظه جز دوام این خوشبختی چیزی دیگری هم مگر میشود از خدا خواست.

پ.ن : امروز با دیدن خانمی که بیش از حد چاق بوده و این روزهای اندام باریکش شاید آرزوی خیلی ها باشد به فکر رفتم که بیشتر مراقب سلامتی ام باشم. درست است که الان کاملاً نرمال هستم و هیچ گونه اضافه وزنی ندارم  اما اگر 5-6 کیلو کمتر شوم فوق العاده احساس رضایت بخش تری خواهم داشت . هر چند در طی این چند روز با کنترل میزان غذایم 2 کیلو کم کرده ام . اما باید هم غذایم را کمتر کنم هم آرام تر و جویده تر غذایم را بخورم. دیشب خانه ی دختر خاله ام با این که دلم خیلی از غذاهای خوشمزه اش میخواست و دوست داشتم مثل همیشه آنقدر بخورم که سیر شوم ، خودم را کنترل کردم و حتی نصف برنج ام را برای همسرم ریختم . مدام حدیث حضرت علی یادم می آید که می فرمودند قبل از سیر شدن از سفر بلند شوید.و همین شده که این روزها تصمیم جدی برای کنترل غذا خوردن ام گرفته ام و به دنبال کلاسی هستم که ساعت و روزهایش به من بخورد تا ورزش را شروع کنم. اصلاً کلاس ورزش را در شهر محل سکونتم را دوست ندارم. و این کارم را سخت کرده.

طلاق

این روزها به واژه ی طلاق خیلی فکر میکنم. نه برای خودم . برای درک مفهومش. وقتی می بینم خانواده ایی را که بعد از نزدیک 20 سال زن و شوهر هر شب در گوش هم زمزمه میکنند که از هم متنفرند ولی باز هم در یک خانه نفس می کشند و باهم مدام کلنجار می روند و در سال شاید 1 ماه اش را هم با هم خوب نباشند ، نمی فهمم چرا از هم جدا نمی شوند. نمی فهمم حرف مردم و مفهوم منفی طلاق اینقدر مهم است که نشود خوب و راحت زندگی کرد؟ البته کسی که طرز فکر اینطور دارد نمی تواند تنهایی هم لذت ببرد و ترجیح میدهد شب و روز به صورت کسی نگاه کند که ته دلش از دیدنش بهم میخورد ولی باز این طور زندگی برایش بهتر است . در عوضش کسی را هم سراغ دارم که در عین عشق از همسرش جدا می شود و هنوز بعد از 10 سال همسرش را دوست دارد و تا وقتی هم زنده بود هر از گاهی با هم ملاقات داشتند چون نمی خواستند آن همه حس قشنگ به نفرت برسد ، زن جوان به تنهایی زندگی کردن ادامه داد و استفاده کرد و بانوی موفقی هم شد . گاهی هم خانواده هایی را می بینم که زن و شوهر بعد از 30 سال گاهی از هم متنفر میشوند و چند روزی را با هم قهرند و این تکرار مکرارت در سال چندین بار تکرار می شود ولی اصلاً واژه ی طلاق برایشان نا مفهوم است . سنت و شرع و آبرو را به تنگش می بنند و همدیگر را تحمل می کند و نمیدانند عاشقانه زندگی کردن چیست. آنچه کنار هم نگهشان  دیدار بچه هایشان است. و خدایش بیامرزد پدربزرگم را سراغ دارم که بعد ازنزدیک 50 سال زندگی با همسرش تا دم مرگش هم عاشقانه همسرش را دوست داشت. 

درست است طلاق واژه ی منفی است اما گاهی می شود نجات و موفقیت ، گاهی هم باید به طلاق فکر کرد و گاهی هم باید آنقدر جنگید و زندگی کرد و به طلاق فکر نکرد اما تا آنجا که رشته ی محبت پاره نشود . آنچیزی که زن وشوهر را از هم جدا می کند زندگی بدون عشق است نه طلاق ! اول هر زندگی عشق است پس پایانش هم پایان عشق است.

همسرم دیشب شاد و شعف زده آمد خانه و اتفاق عجیب غریبی که افتاده بود را برایم تعریف کرد و از اینکه جلوی ارسال محموله ایی را گرفته بود که اگر به تولید میرسید خطر مالی هنگفت و شاید هم جانی برای سرنشین خودرو داشت و چقدر از این اتفاق خوشحال بود و چقدر من به بودن همسرم در سمت خدمت به کشورم به وجودش بالیدم اما این شادی حتی به ساعت هم نکشید که موبایلش زنگ خورد و از بالا پیغام آمد محموله را بفرستید وگرنه خط می خوابد و ضرر مالی سنگینی می خوریم اگر در داراز مدت مشکلی پیش آمد آن وقت ما میدانیم و این ها... حلاوت موفقیت همسرم یک جا به دهن هر دومان زهر شد . همسرم گفت :" در این مملکت جان مردم شده آزمون و خطا "

اسم تو که رومه یه جور خوبی آرومم

احساس می کنم یه دنیا اهمیت دارم

هر جای دنیا من رو با اسم تو می شناسن

ترکم نکن من پیش تو اهمیت دارم

ببین چی کار کردی با قلب این همه عاشق

هرکی ازت دوره دلش میخواد برگرده

تاریخ قبل از عشق یا تاریخ بعد از عشق

کشف تو سرنوشت تاریخو عوض کرده

هوات هوایی می کنه خاکت مثل خون میکشه

عشقه که کار پسرات به دشت مجنون میکشه

ایران خانم مادر منشال سه رنگت کفنم

 اسمت که میاد میخوام به سیم آخر بزنم

آهنگ فوق العاده شال سه رنگ - رستاک