ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
عیدی را که لباسم صورتی گل دار با دامن شطرنجی با لباس خواهرم که درست شبیه لباس من بود اما سورمه ایی بود را خوب به خاطر دارم. خانه ایی کاهگلی با دیوار هایی که تا نیمه آبی رنگ شده بودند و بعضی جاهایش هم گچ دیوار ریخته بود و از نو رنگ و گچ شده بود عجیب بوی عید میداد . همه جای خانه ی قدیمی ما برق میزد حتی زیر کابین های رنگ و رو رفته که عمر خودشان را کرده بودند. همه لباس پوشیده و مو شانه کرده منتظر سال تحویل بودیم تا برویم عید دیدنی خانه ی حاج آقا (پدر مادرم) و بعدش هم خانه آقاجون و تا دم دمای عصر همانجا بمانیم و بعدش هم خانه ی عمه ی بزرگم و برویم توی مطبخ ته حیاط و کلی بازی با عروسک های پارچه ایی دختر عمه ام بکنیم و دنبال پیدا کردن یک چیز خارق العاده بین آن همه خنزر پنزر باشیم و همیشه دست خالی اما با امید برگردیم شبش هم خانه ی دایی بزرگم . هر لحظه ذوق زده بودیم تا کسی به خانه ی ما بیاید یا ما به خانه ی کسی برویم و ذوق مضاعف لحظه ی خداحافظی بود که چشممان به دست صاحب خانه بود که امسال چقدر به ما عیدی میدهد و به محض دادن عیدی از صاحب خانه از دستش در هوا می قاپیدیم و تشکر میکردیم و مادرم که چادرش را سفت تر می گرفت میگفت ای بابا اینا بزرگ شدن دیگه عیدی نمیخوان.دست شما درد نکنه .و من و خواهرم هر شب عیدی هایمان را می شمردیم که ببینیم کداممان بیشتر پول جمع کردیم و من حتی خانه ی همه دایی و عمه و عمو و خاله ی پدر و مادرم هم می رفتم تا بتوانم عیدی هایم را بیشتر کنم و روز 13 عید که میرسید من بیشتر عیدی داشته باشم و بعد از تمام شدن عید هم همیشه به یک بهانه ایی مادرم پول هایمان را میگرفت و دیگر پس نمیداد اما ما هر سال منتظر عیدی بودیم که لباس نو بپوشیم و پول جمع کنیم و هوای عید را اسنتشاق کنیم.
آن روز ها از بحث ها و بگو و مگوهایی که پشت هر عید دیدنی بود بی خبر بودم و فقط به عید دیدنی و دیدن فامبل فکر میکردم حتی اگر گاهی صدای پدر و مادرم بلند میشد میدوم ته حیاط و با جوجه ها بازی میکردم و هیچ چیز از بحث هایشان را نمی فهمیدم .اما این سال هایی که بزرگ شده ام پشت هر عید دیدنی کلی گله و شکایت است و اصلاً عید انگار بوی خوشی ندارد . 4 سالی هست که هر سال یا لحظه ی سال تحویل چشمم گریان است یا اواسط عید یا اواخرش. بالاخره هر طور شده انتظارات و توقعات دیگران و نیش و کنایه ها و درک نشدن ها یک جوری عید را به مذاقم تلخ کرده و شور و شوق عید از زندگی ام رفته ، حتی هوا هم دیگر بوی عید نمیدهد. نمیخواهم منفی فکر کنم و هر سال ، عید پارسال را فرموش میکنم و میگویم امسال یک عید خاطره انگیز می سازم. امسال هم گذشت و با تمام وجودم می جنگم برای بهترین عید برای سال آینده.
سال نو همگی مبارک :)
پ.ن: عکس از آرشیو خودم
عکس از سایت هتل توریست
یکی از صحنه های زیبای زندگی من بر میگردد به 10 سال پیش ، یک روز پاییزی که با خواهر بزرگم برای اولین بار در خیابان های جلفا قدم میزدیم و همه ی ساختمان های قدیمی برایم عطر تازگی داشت و هوای سرد و کوچه و خیابان های باریک با ساختمان های کوتاه که منتهی می شد به ساختمان یک کلیسا که بعد ها فهمیدم اسم کلیسا حضرت مریم است بوی دلچسب قهوه هر از گاهی مشام آدم را قلقک میداد و آدم را وسوسه می کرد تا سری به کافه های آن جا بزند.از آن روز آرزویم دوباره رفتن به آن محله و تجربه ی آن حس ناب بود و هرگز فکرش را نمی کردم یک روزی برسد که ساکن همان حوالی بشوم و وقتی آنجا برای سکونت شد منزل ما باز هم فکرش را نکردم که یک روزی به خیلی دورها باید بروم.بارها و بارها به آن محله سر زدم و حتی ناخواسته بارها به آنجا دعوت شدم کافی شاپ هتل جلفا ، کافی شاپ مهتاب ،کافی شاپ آس ، خانه برگر و ... و هربار هم هوای پاییز و زمستان داشت و هر بار هم خاطره ایی شد خاطر انگیز.
وقتی برای خرید عید با همسرم به پاساژ مارتین رفتیم و من کیف و کفش زرشکی ام را از آنجا خرید حس خوب آن محله با خریدم برای خودم به ارمغان بردم.
عکس از سایت همگردی
و باز هم دیروز به دعوت خواهرم به یک فست فود دنج توی یکی از کوچه های تنگ و پر پیچ و تاب و سنگ فرش شده ی این محله ، حس خوبم دوباره تازه شد و انرژی های تحلیل رفته ام از این روزهای سخت دوباره تازه شد.
+ باید کلاس عکاسی ثبت نام کنم و به جای رفرنس دهی به عکس های وب لاگم پایین اش بنویسم عکس از خانم مهندس ....یک قدم به جلو . تلفن را بر میدارم.