یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

2 بهمن روز به یادماندنی :)

آخرین روز دی ، آخرین امتحان من بود. درسته کلاً دوتا درس بود ولی یکی از درس ها کاری با من کرد که کل سیستم آموزش پروش در طول 12 سالی که درس خوندیم نتونست بکنه ، و حتی 6-7 سالی که درگیر کارشناسی و بعدش ارشد بودم. (20 ساله دارم درس میخونم ؟!) و این زشت ترین قورباغه ایی بود که در طول عمرم قورت دادم. امروز یه خانمی برای یکی از دوره هایی که تابستان میخواستم ثبت نام  کنم و به خاطر هزینه نکردم بهم زنگ زد تا متقاعدم کنه چقدر این دوره روانشناسی میتونه واسم مفید باشه . وقتی بهش گفتم تقریبا مشکلاتی که از تابستون داشتم تا الان خیلی هاش برطرف شده ، ازم خواست اگه دوست دارم با جزییات واسش توضیح بدم و من که منتظر یک فارس زبان ، گرم و مهربون برای هم صحبتی بودم ، از چالشی که پشت سر گذاشتم واسش گفتم! و اون خوب گوش کرد و گفت : تو باید خیلی به خودت افتخار کنی . این موفقیت هایی که به دست اوردی رو بنویس. لیست کن . بزن به در یخچال تا هر روز به مغزت یادآوری کنی چقدر قوی و فوق العاده ایی!!

و من به جرات برای اولین بار در طول این 33 سال به خودم افتحار کردم. با تمام وجود:)

دیروز نمره اون درس سخت که آوازه ی استاد از سخت گیری همه جا پیچیده رو زدن. بعضی اساتید وزنه یک دانشگاه هستن و دانشجوی اونها بودن مثل یه نمره 20 توی کارنامه اته! یادمه اول ترم استادم گفت یا این درس رو بگیر یا یه درس دیگه با مهندسی پلیمر! که بعد در نهایت گفت اون درس پلیمر به درد نمیخوره و دنبالش باش این رو بگیری. این درس هم توی دانشکده عمران ارائه میشد . و من شاید اگر این رشته رو انتخاب نمیکردم قطعا معماری یا عمران انتخابم بود! بررسی کردم دیدم درس پلیمر گلابیه و میشه نمره خوب گرفت ولی این یکی که عمران ارائه میشه باید هفت روز دخیل ببندی تا شاید پاس بشی! کلا سطح پلیمر توی دانشگاه ما پایین تره! بقیه دانشگاه ها رو اطلاعی ندارم(اصلا هم ربطی به خصومت شخصی نداره:)) )

فشاری که این یک ماه تحمل کردم حتی خیلی بیشتر از دو سالی بود که ارشد رو گرفتم. شب ها ساعت   2-3 بیدار میشدم و درس میخوندم.و این آخری ها دلم میخواست گریه کنم  و وقتی گوشی الارم میداد میگفتم نمیخوام پاشم. میخوام بخوابم ، ولم کنید. و بعد در حالی که چشم هام می سوخت پتو رو کنار میزدم و همین پتو کنار زدن، برای پریدن کل خواب کافی بود. از بس خونه ی ما سرده. سیستم کاملاً اروپاییه اینجا:))

دیروز وقتی نمره ام رو دیدم اونقدر جیغ زدم و بالا پایین پریدم که بچه ها هم به وجد اومدن و با من جیغ میزدن و خوشحالی میکردن. 

و من یادم هست شب امتحان وقتی همسرم شیفت بود و میخواستم بچه ها رو بخوابونم تا ساعت 2 بیدار بشم و درس بخونم، والا گفت : خدایا کمک کن به مامانم امتحانش رو 20 بشه. خدا مامانم خیلی مهربونه خیلی کمکش کن.

و هنوز وقتی یادم می افته از اوج خوشبختی ام بغض میکنم. برای من که چالش های زیادی رو با والا پشت سر گذاشتم ، این که محبوب قلبش شدم ، بزرگترین دستاورد زندگیمه.

نوشته ی زیر رو 14 دی نوشتم و  الان فرصت کردم ویرایش کنم 

ساعت ۶ صبح صدای آلارم گوشی رو میشنوم و خیلی سریع خاموشش میکنم. چشمهام می سوزه، همسرم و والا روی زمین خوابیدن.  یارا کنارم جابه جا میشه. دوباره میخوابم. نمیدونم دیشب تا کی بیدار بودم و درس میخوندم ولی از سوزش چشمهام این رو میدونم که زمان زیادی نیست که خوابیدم. تازه چشمهام گرم شده بود که دوباره ساعت گوشیم آلارم کیده. ساعت ۷ شده، خیلی زودتر از انتظارم. پتو رو کنار میزنم و خیلی آروم روی یارا پتو می اندازم ، ولی اون خیلی سریع پتو رو پرت میکنه. یواش و با احتیاط فقط روی پاهاش می انذازم ولی اون با شدت پاهاش رو تکون میذه و‌پتو رو‌رد میکنه. لبه ی پتو رو روی کمرش می اندازم و با لبخند کجی که روی صورتم می نشینه این پیروزی رو توی ذهنم جشن میگیرم. آبی به دست و صورتم نمی تونم بزنم چون به قدر کافی سرویس خونمون سرده که نشه دست به آب زد. در عوضش زیر کتری رو‌ روشن میکنم. مشغول چک کردن سریع سوشال مدیاها میشم که در اتاق باز میشه! اولین چیزی که به ذهنم میرسه حیف تلاشی که برای پتو انداختن کردم. برخلاف هر روز که بی حوصله و با ناله های پس زمینه خودشو سمت من پرت میکرد با لبخند میاد توی اتاق. بغلش میکنم .

خیلی طول نمی کشه که والا هم بیدار میشه ولی اون با غرغر و ناله سراغ گوشی رو میگیره. دیروز جریمه شده بود. قانون گوشی تو خونه ی ما فقط ۵شنبه جمعه ۴۰ دقیقه است. و دیروز به والا به خاطر کار خطرناکی که کرده بود امروز جریمه بود. ناله های والا به یارا هم منتقل میشه و دوتایی غرولند کنان حوصله ام  رو‌سر می برن. یارا میگه بابا رو بیدار کن. تقریبا ساعت ۸ شده و همسرم رو بیدار میکنم که نون بخره. یارا هم میخواد بره و چالش همیشگی لباس . بالاخره با کلی بالا پایین کردن اینو‌بپوشم‌اونو نپوشم، کاپشن پاره ی بچگی والا رو می پوشه و همراه همسرم میره. والا از زیر پتو کنار بخاری میگه. مامان میشه بخندی؟ میگم اول صبح غرغرهای شما دوتا کلافه ام کرده نمیتونم بخندم. میگه چی کار کنم خوشحال بشی؟ میگم با بابا نون بخر . سریع آماده میشه و میره. 

از اینکه لبخند من واسش اینقدر مهمه ، به وجد میام و تمام تلاشم رو میکنم حتی در حالت عادی هم گوشه ی لبهام رو بدم بالا.

نظرات 5 + ارسال نظر
نسترن پنج‌شنبه 11 بهمن 1403 ساعت 00:12 http://second-house.blogfa.com/

واقعا لذت میبرم از این همه تلاش و موفقیت هایی که بدست میارید... هزاران هزار تشویق و تبریک تقدیم شما خانم مهندس دکتر امیدوارم همواره موفق و پیروز باشید
اون درس سخته چی بود ؟

ممنون عزیز دلم
میگم بهت

نجمه یکشنبه 7 بهمن 1403 ساعت 06:46

عزیزززم
واقعا بهت تبریک میگم
شرایطمون خیلی شبیه همه،برای همین میدونم چه کار بزرگی انجام می دی
من همیشه از پسرم میخوام برام دعا کنه
نمیدونه موضوع چیه.اما اون لحظه که دستشو می بره بالا و میگه خدایااا
حس میکنم مستقیم و بی واسطه وصل شده به خدا
خدا حفظشون کنه.ببوسشون

ممنون عزیزدلم
واقعا بچه ها یک جور عجیبی توی دنیای پاکی ها هستن و فه قول شما بی واسطه وصل ان

لیمو شنبه 6 بهمن 1403 ساعت 09:21 https://lemonn.blogsky.com

خانم مهندس عزیزم خیلی زیاد خوشحال شدم اول بابت شادی و حال خوبتون و بعد برای نتیجه خوبی که از زحماتتون گرفتید. بارها و بارها گفتم و باز هم میگم شما واقعا باعث افتخارید چه برای پسرها و چه برای همسرتون. از اون طور افتخارها که احتمالا چند سال بعد همه جا میگن: شما مادر من رو ندیدید بسیار سخت کوش و موفقه.

عزیزدلم ممنون
جمله آخرت یه بعض شیرین شد تو گلوم
ممنون که اینقدر خوب من رو‌می بینید

احسان جمعه 5 بهمن 1403 ساعت 12:55 https://hdana.blog.ir/

سلام
ببخشید من بعضی وقتها به وبلاگتون سر میزنم و پست هاتون رو با اجازتون میخونم خصصوصا پستهای تحصیلی. چون برام تجدید خاطره میشه..من در دوره دکترای خودم خیلی علاقمند بودم وبلاگ دانشجویان دکترا رو جهت کسب تجربه دنبال کنم به عنوان مثال این سه وبلاگ رو:
https://doctormisham.blogfa.com/
https://phdnights.blogsky.com/
https://phdandme.blogfa.com/
ولی متاسفانه این وبلاگها دیگه ننوشتند ولی من پستهاشون رو میخوندم و انرژی میگرفتم تا دفاع کردم
دکترا خوندن تو ایران اونم تو یه دانشگاه خوب بدون حقوق و درامد واقعا کار سختیه، اونم با زخم و زبونهای اطرافیان و حسودان و خناسان....و اینکه زحمتی که باید بکشی و بقیه تو دانشگاههای دیگه شاید زحمت کمتری بکشن! استادراهنمای ما 4 تا مقاله isi میخواست و بسیار سخت گیر بود..ولی من از صمیم قلب عاشقش بودم و هر کاری می گفت انجام میدادم...درسته من اقا هستم ولی دکترا خوندن برای ما آقایون از یه زاویه سخته برای شما خانمها به مراتب سختتر و من واقعا تحسین تون می کنم با دو تا گل پسر دارید دکترا میخونید..واقعا کاربزرگی دارید می کنید اونم اگر اشتباه نکنم تو رشته مهندسی و با زندگی متاهلی..من هم وضعیتم بهتر از شما نیست و من واقعا دوران سختی رو گذروندم ولی خاطرات شیرینش هیچ وقت فراموش نمیشه...من خیلی زحمت کشیدم و خیلی تلاش کردم..به خواسته های دلم رسیدم مقاله هایی که میخواستم چاپ کردم حتی الان هم بعد از دفاع با استاد راهنمام دارم مقاله میدم، بنظرم ادمهایی که روح بزرگی دارند اهداف بزرگی هم دارند...همه چی که پول و مادیات نیست..اگر من دکترا نمیخوندم هیچ وقت خودمو نمی بخشیدم....بذارید بقیه هر چی میخوان بگن بگن و حسادت کنن..فقط بلوغ فکری و مناعت طبع همسرمحترمتون رو تحسین می کنم که چقدر فهمیده هستند و شرایط رو برای تحصیل شما فراهم می کنند..
سه تا توصیه هم به عنوان برادر کوچکتر خدمتتون جسارتا داشتم:1- از تک تک فرصت هاتون تو این مدت استفاده کنید-کارهای جنبی رو کم کنید ولی نیم نگاهی به فرصت های شغلی پیش رو داشته باشید که برای بعد دفاع استفاده کنید2- کاری کنید به بچه هاتون خیلی فشار نیاد این فقط با برنامه ریزی ممکن هست.همینطور همسر محترمتون رو دریابید و نگذارید احساس بی توجهی کنه اگر هنوز امکان ادامه تحصیل یا ارتقا دارند تشویقشون کنید به این کار 3. از الان به فکر متصویب پروپوزال (اگر هنوز تصویب نشده) و مقاله دادن باشید.
ببخشید اگر فضولی کردم
موفق باشید
احسان

سلام
خیلی ممنون از اینکه اینقدر وقت گذاشتین و راهکارهای مفیدی نوشتین
بله متاسفانه درس خوندن توی دانشگاه های مختلف خیلی فرق داره و حالا توی همون دانشگاه رشته به رشته خیلی فرق داره و در نهایت حتی توی یک رشته هم استاد تا استاد خیلی متفاوت هست
برای خانم ها درس خوندن یکسری چالش داره برای آقایون هم یکسری و واقعا نمیشه گفت شرایط کی سخت تره
ولی چیزی که کار رو برای من خیلی هموار کرد دور بودن از خانواده ها بود ، چون دیگه وسط درس درگیر مهمونی رفتن و مهمونی دادن نبودم . مهمون ها نهایتا تابستان میان که خب خدا روشکر فرصت آزاده و میشه استراحت کرد
ولی در کل کاملا حرفتون رو قبول دارم که اگر درس رو ادامه نمیدادم هیچ وقت خودم رو نمی بخشیدم
خدا رو شکر همسرم دکتری رو زودتر از من شروع کردن و الان درگیر دفاع هستن تا اگر بتونن زودتر مقالاتشون چاپ بشه و ادامه داستان
تمام پیشنهادهاتون رو با دقت خوندم و خیلی ممنون از یادآوری هایی که واقعا بعضی وقت ها لازمه

پری پنج‌شنبه 4 بهمن 1403 ساعت 08:23

تمام حال خوبت رو به ما هم منتقل کردی با نوشته ات
چقدر ، ندیده، پسرای گلتو دوست دارم، من همیشه از پسر بچه ها بدم میومد ولی از داخل نوشته هات میخوام دوتاشونو ببوسم
آفرین و صدها هزار آفرین به تمام تلاشی که کردی و نتیجه داد، پر از هیجان شدم اونجا که با بچه ها بالا پایین پریدی و جیغ زدس و به خودت افتخار کردی
عزیزم کاش راز این همه تلاش و پشتکارو به منم یاد میدادی

خدا رو شکر که تونستم حال خوبم رو باهات شریک بشم
ممنون عزیز دلم
راستش پشتکارم یه بخشی اش با بالا رفتن و سن تجربه به دست اومد و یه بخشی اش هم همسرم! من قبلا آدمی بودم که سریع دست از تلاش میکشیدم و وقتی دیدم همسرم برای موفقیت هاش خیلی جاها چقدر تلاش میکنه یاد گرفتم از خیلی چیزها بگذرم تا به چیزی که میخوام برسم. وقتی من میتونم تلاش کنم و به جایی که خودم دوست دارم برسم پس قطعا تو می تونی خیلی بهتر از من باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد