نوشت اول : دیروز که از دانشگاه بر میگشتم با خودم فکر میکردم چقدر زندگی میتونه راحت باشه . من نزدیک ۱ میلیون کتاب از کتابخونه امانت گرفتم، با ۴ هزار تومن جوجه کباب و یه سوپ خیلی خوشمزه خوردم ، خب همه ی این ها باعث رفاه و حس خوب به آدم میده. تا اینکه من بخوام بگردم کتاب بخرم ، کلی هزینه کنم .
نوشت دوم :تنها چیزی که خیلی منو بهم میریزه گریه های یارا وقتی والا عمدا هولش میده یا فشارش میده و کارهای این چنینی. امروز چند بار این اتفاق افتاد و بالاخره از کوره در رفتم و عصبانی شدم از دستش. بعد از یه طوفان ، توی اتاق باهم داشتیم بازی میکردیم که والا گفت مامان من تو رو خیلی دوست دارم. بوسش کردم و گفتم قربونت برم منم خیلی زیاد دوست دارم. گفت پس سعی کن دیگه بالای سرم داد نزنی ... گفتم چشم ، من کار اشتباهی کردم. پس باید جریمه بشم. گفت بله گفتم تو بگو جریمه ام چی باشه. گفت نه دلم نمیاد آخه دوستت دارم...قلبم درد گرفت از این همه مهربونی والا در مقابل خط کشی ها و قوانینی که بهشون متوسل میشم.با خودم فکر کردم چقدر قلب بچه ها بزرگتر و مهربون تر از ما بزرگترهاست ...
نوشت سوم : هر وقت بچه ها میخوابن خیلی عذاب وجدان دارم که مامان خوبی نبودم. به کل روز که نگاه میکنم یکی دوبار از کوره در رفتم... همیشه ترس این رو دارم که این رفتار های من زمینه ساز یکسری مشکلات مثل اضطراب یا هر چیزی بشه .... وقتی اشتباه میکنم ، میدونم دارم اشتباه میکنم ولی اون لحظه کم آوردم دیگه... خسته شدم . با خودم میگم تو که سی ساله هستی نمیتونی خودتو کنترل کنی چرا انتظار داری بچه ۵ ساله خودشو کنترل کنه ؟ میدونم که باید بیشتر روی آرامش و صبرم کار کنم. مادر دوتا پسر بودن صبر و حوصله ی زیادی میخواد ...
نوشت چهارم :به یارا آنتی بیوتیک اش رو میدم. نمیخوره. گریه میکنه هر ترفندی بلدم انجام میدم. نمیخوره. اگه هم موفق بشم و بریزم توی دهنش همه چیز رو برمیگردونه. لباس هر دومون کثیف میشه. کلافه از اینکه چطوری بهش بدم . گریه میکنه. هر طوری هست یکم بهش میدم. والا میگه آخی بیچاره. توی دلم میگم بیچاره من که سر هر چیزی داستان دارم. و لی به جاش میگم آره بیچاره اذیت شد. میگه بیچاره مامانم خیلی زحمت میکشه.
نوشت پنجم : امروز میانترم دوم ریاضی مهندسی بود، فکر میکنم این امتحان شکر خدا خوب شد. صبح که راه افتادم هوا ابری و آلوده بود. ماشین رو پارک کردم . برف می بارید . ولی شاید اسم برف برای اون دونه های ریز سنگین باشه .کلاه بارونی ام رو کشیدم روی سرم و دلم میخواست کسی بود تا توی این ده دقیقه باقی مونده تا شروع کلاس باهم زیر این به اصطلاح برف چایی میخوردیم، ولی به جاش از پله ها دویدم بالا تا زودتر از سرما راحت بشم. استاد اومد . گفت سرماخورده. ۲-۳ تا از بچه ها هم گفتن ماهم مریض شدیم. و دوباره موجی از ویروس. به این فکر کردن چقدر کار خوبی کردم والا رو این هفته هم نبردم پیش دبستانی. البته که تعطیل بودن ولی پیش دبستانی والا برقرار بود. وقتی فهمیدم استاد مریضه ناخودآگاه سرم درد گرفت ، گلوم می سوخت و حس میکردم تب دارم. کلاس خیلی اذیت کننده شده بود واسم و مدام ساعت رو چک میکردم که زودتر کلاس تموم بشه.
پ.نوشت : همه خوابیدن چون از ساعت ۵ صبح بیداریم و من وجود خستگی و سردرد شدید ترجیح دادم یک ساعتی Quntinuum بخونم و بعد بخوابم.
یک شنبه
چایی میریزم و به هوای دو روز پیش که توی تراس چایی ام رو میخوردم تا گرمای چایی توی هوای سرد بیشتر بهم بچسبه ، چایی و رولت خامه ایی رو میبرم توی تراس . هوا خیلی سرده . زیر نور چراغ کوچه چند تا دونه ی ریز سفید میبینم... یعنی هنوز یک ماه مونده به دی، زمستان شروع شده. شاید ۱۰ ثانیه هم نمی تونم بمونم و برمیگردم توی خونه. لای جزوه و برگه هام چایی رو هم سر میکشم. دست و دلم به خوندن نمیره و بعد از مدت ها وقتم رو با گوشی حروم میکنم که صدای گریه یارا بلند میشه. میخوابونمش و هر دوشون رو چک میکنم الهی شکر تب ندارن. یاد شیرین کاری های یارا قبل از خوابش میافتم و ناخودآگاه توی تاریکی اتاق به خودم و زندگی ام لبخند میزنم . والا بلند میشه روی تخت میشینه و منو که میبینه ناله ایی میکنه و میخوابه. این یعنی به نوازش من احتیاج داره. بالای سرش میشینم و دستمو لای موهاش میبرم و نوازشش میکنم. صدای برگه زدن درس خوندن همسرم و نفس های یارا سکوت اتاق رو میشکنه.
فکرها عین یک مرکز پر ترافیک از همه طرف به سمت مغزم حرکت میکنن و توی اون شلوغی تفکیک حق تقدم خیلی سخت میشه.
سه شنبه
همسرم که امد، عجله ایی دوتا لقمه از نیمرویی که واسه همه پخته بودم رو خوردم ، ترول ماگ رو از چایی پرکردم و راه افتادم، هوا خیلی سرد بود ، دماسنج ماشین هم با نشون دادن -۲ درجه تایید میکرد که دیگه لباس های پاییزه من جوابگو نیست. با خودم فکر میکنم باید در اولین فرصت کاپشن بخرم یا اولین پولی که دستم رسید.
استاد سر کلاس بود ، کوئیز گرفت ، برخلاف اصرار های ما که بلد نبودیم. چون جلسه پیش نبودم و سوال از جلسه قبل بود واسه همین نمیتونستم خوب بنویسم. با این حال نصف سوال رو نوشتم و در نظر خودم رضایت بخش بود. بعد از کلاس دوم رفتم سایت. که البته اینجا به سایت میگن خدمات ماشینی! یکسری کلمات هست که من فقط اینجا شنیدم.
میخواستم جزوه و کتاب دانلود کنم و همونجا پرینت کنم. ولی دیدم چیزی که میخوام نیست. رفتم کتابخونه یکم گشتم ولی چون نمیدونستم چطوریه کتاب مورد نظرمو پیدا نکردم. ولی حس کتابخونه همیشه من رو سر شوق میاره ، چنان شعف و ذوقی کل وجودم رو میگیره که تا ساعت ها انرژی دارم بی وقفه کار کنم و درس بخونم . رفتم سلف بدو بدو نهار خوردم و رفتم سمت دانشکده.دیر شده بود . یکی از بچه ها زنگ زد که نیا میخوایم کلاس رو کنسل کنیم . نشستم توی سالن مطالعه . استاد اومد ۱۰ دقیقه ایی توی کلاس نشست و رفت . بچه ها اومدن ، عذاب وجدان داشتن که کلاس رو کنسل کردن. قرار شد بریم به استاد بگیم اومدیم ، یکی از پسرها گفت برای چی بریم ؟ گفتم از صبح همه کلاس ها رو رفتین کنسل کردن این کلاس اصلا معنی نداره ! قرار شد من برم پیش استاد ... رفتم و استاد به شدت عصبانی بود ، گفت منتظر عواقب کارتون باشید ! گفتم من دیر رسیدم استاد ، بچه ها هم الان توی کلاس هستن . گفت شما دیر رسیدی ، بقیه هم دیر رسیدن ؟ بچه ها هر کدوم اومدن و استاد با دیدن بچه ها بیشتر عصبانی شد و گفت نمیاد سر کلاس . و توجیه های مارو اصلا قبول نمیکرد.
ناراحت شدم از این موضوع چون استاد حق داشت ، جلسه پیش که من غایب بودم به بچه ها تاکید کرده بود بیاین و میگفت شما به من بی احترامی کردید. تصمیم گرفتم که جلسه ی دیگه قبل از کلاس باهاش حرف بزنم ، چون استاد خوب و دلسوزی هست . و واقعا از ناراحت شدنش ناراحت شدم.
دوباره رفتم کتابخونه اینبار میدونستم چی کار کنم. اول توی سیستم سرچ کردم و محدوده ی کتاب رو پیدا کردم. بعد رفتم توی کتابخونه لابه لای کتابها، کتاب هایی که میخواستم رو انتخاب کردم. ۸ تا کتاب برداشتم . ۴ تاشو گذاشتم توی کوله ام و ۴ تای دیگه دستم گرفتم.
چشمم به کتاب هام بود و هوای ابری و برگ هایی زرد و نارنجی که رو چمن های یخ زده ریخته بودن. آهنگ فرانسوی و جاده و من که عاشق رانندگی هستم ، همه چیز برای عالی بودن حالن فراهم بود.اونقدر حالم خوب بود که کل خوشبختی واسم همون لحظه بود.توی راه از مغازه ی همیشگی ویفر همیشگی رو خریدم. فروشنده بعد از گفتن چندتا کلمه ترکی خندید و گفت ببخشید یادم میره شما فارس هستید . گفتم در حد این چندتا کلمه متوجه میشم . گفتم ویفر ها رو همون قیمت قبل حساب کنید. خندید و قبول کرد.
رسیدم خونه . دلم واسه بچه ها تنگ شده بود. پر از انرژی بودم. همسرم چایی دم کرده بود و با ویفر ها خوردیم. میخواست بخوابه. خسته بود از نگه داشتن بچه ها . گفتم نخواب باهم حرف بزنیم.
فنجون های چایی امون رو هی پر کردیم و هی حرف زدیم ....
شب تا ساعت ۲ بیدار بودم و درس خوندم. یارا به شدت خر خر میکرد در حدی که ۵ دقیقه یک بار بیدار میشد و به شدت گریه میکرد. نمیدونم این خر خر ها میتونه نگران کننده باشه یانه ! توی اینترنت خوندم ممکنه به دلیل بزرگ بودن لوزه سوم باشه... امیدوارم که این طور نباشه. آنتی بیوتیک که تموم بشه دوباره میبرمشون دکتر
والا نوشت : امروز صبح قبل از رفتن به والا یه سیب دادم که بخوره. با اینکه نمیخواست ولی با کلی ترفند و صحبت خورد . خورد ولی کلی غر زد .بعد از ظهر که اومدم صحبت موضوعی شد که والا با ذوق گفت یعنی دیگه لازم نیست صبح ها سیب بخورم ؟؟
همسرم میگفت امروز صبح میگفت خدا روشکر که مامان نیست. گفتم چرا ؟ گفت آخه منو کشت اینقدر بهم سیب داد :))
فکر نمیکردم یه سیب خوردن اینقدر اذیتش کرده باشه.
پ.ن : این چند وقت خیلی خسته شدم ، سعی میکنم کمتر از حال بدم بنویسم ولی اینجا یکی از پناه های روزهای سختمه. و البته ثبت شدن این روزها به خودم در آینده خیلی کمک میکنه.
و با خوندن کامنت های خصوصی و عمومی اتون از ذوق اشک ریختم که چقدر خوبه که اینجا هست و شما رو دارم.
یک شنبه مربی والا زود نیومد و من مجبور شدم تا ۸:۴۵ اونجا بمونم. از والا خداحافظی کردم و رفتم و اون هم تا لحظه ی آخر سفارش میکرد که به بابا بگو زود بیاد دنبالم . ۹:۳۰ رسیدم سر کلاس . این تاخیر من اصلا به مذاق استاد خوش نیومد. اوضاع وقتی بدتر شد که چند نفر هم بعد از من اومدن و استاد مدام غر زد .
دوشنبه به مربی والا دوباره یادآوری کردم که اگه میتونه فردا زودتر بیاد. گفت حتما. و اومد. ما ساعت ۸:۱۵ رسیدیم و مربی اش اومده بود. ولی والا میگفت نرو. چندبار گریه افتاد . بغض کرد . ساعت ۸:۳۰ بود و والا حالش مدام از رفتن من بدتر میشد با خودم گفتم باید یه باره برم و اینطوری اوضاع بدتر میشه . خداحافظی کردم و رفتم. والا گریه میکرد و صدام میزد. و من همون طور اشک هام بدون پلک زدن تند تند روی زمین میریخت ا ز پیش دبستانی اومدم بیرون. سوار ماشین شدم و نصف مسیر رو با صدای بلند گریه کردم. چند سالی بود که هیچ اتفاقی نتونسته بود اینطور روحم رو به درد بیاره... زنگ زدم پیش دبستانی مربی گفت والا خوبه و الان هم پیش منه. تا رسیدم به دانشگاه هنوز بغض داشتم و هر از گاهی بی اراده چشم هام تر میشد ولی ترس از قرمز شدن و ورم بیش از حد چشمهام باعث میشد خودم رو کنترل کنم.
از پسر پیرهن آبی که شبیه مامور های اطلاعاتی بود و هر روز صبح میچرخید تا تعیین کنه کجا ماشینت رو پارک کنی خبری نبود. برای همین جلوی پله های دانشکده ماشین رو پارک کردم و با عجله رفتم. یکی از بچه ها خرامان خرامان میرفت و مدام برمیگشت به من نگاه میکرد. گفتم شاید میخواد باهم بریم سر کلاس که استاد کمتر غر بزنه. سلام علیک کردیم که گفت استاد نمیاد ... کل بغض من یک دفعه شد عصبانیت .... داشتم منفجر میشدم و صدای گریه والا هنوز توی گوشم بود. چندتا از بچه های دیگه جلوی در دانشکده ایستاده بودن. هرکدوم داشتن میگفتن که کجا برن. میخواستم برم سر کلاس که درس بخونم ولی عصبانی تر از اون بودم که بدون گفتن حرفم سر جام بشینم. رفتم آموزش و گفتم اطلاع دادن اینکه استاد امروز نمیاد اصلا کار سختی نیست. ما لیسانس نیستیم که کل کارمون درس خوندن باشه. بچه های ارشد یا شاغل ان یا کلی برنامه و کار دیگه دارن که برای تک تک لحظه هاشون برنامه ریزی کردن. مسئول آموزش هم بهم حق داد و گویا خودش هم ناراحت بود و میگفت استاد ۵ دقیقه قبل از کلاس به من خبر داده . کلی حرف زد و گفت من حتما توی جلسه میگم این موضوع رو ولی خودتون هم به رئیس دانشکده بگین . آدم منطقی هست. رفتم اونجا ولی نبود . نمیدونم چرا به خودمون اجازه میدیم وقتی به جایی رسیدیم راحت حق بقیه رو ضایع کنیم و اسمون مهم نباشه ؟ نمیدونم چرا وقتی باهامون اینطور برخورد میشه ، سکوت میکنیم و اعتراض به رفتار اشتباه بالا دست آخرین و یا حتی محال ترین گزینه امون میشه.
شاید برای اولین بار در عمرم پیش خودم گفتم بابت حقی که از ماضایع کردی نمی بخشم... چون چهره و گریه های والا از جلوی چشمم نمیرفت.
استاد ریاضی مهندسی هم درس داد و گفت میانترم یک روز به جز روز کلاس هاتون بیاین. همه نگاه کردن و بازهم کسی اعتراض نکرد. تا اینکه من گفتم استاد همون روزی باشه که دانشگاه هستیم . گفت باشه ساعت ۲، سه شنبه. گفتم کلاس داریم ۴ به بعد. گفت من نیستم دیگه. شنبه من وقتم آزاده... باز فقط من مخالفت کردم... و بالاخره یکی دیگه از آقایون که گفت شاغلیم و استاد گفت به من مربوط نیست. یا درس یا شغل !یکم هم همه شد . استاد با لج قبول کرد و گفت باشه همون روز. من هم کمتر درس میدم. پیش خودم فکر کردم احتمالا استاد بعدا میگه فلان مبحث رو خودتون بخونید من وقت نمیکنم درس بدم.
بعد از کلاس رفتم مسجد نمازم رو خوندم . کلا ۴ نفر هم نبودیم. یاد دوران دانشجویی لیسانس افتادم که حداقل ۷-۸ ردیف صف بودیم واسه نماز... ولی این روزها همه چیز خیلی تغییر کرده نه به اندازه ی ۱۰ سالی که گذشته....
نهار رفتم بوفه سه تا ساندویچ گرفتم که بعداز ظهر برم خونه باهم بخوریم.اینجا اسم مکان هاشون با چیزی که توی ذهن من هست فرق میکنه . مثلا توی رزو غذا یکی از مکان ها سلف ِ که طبیعیه یکی دیگه تاک ... که من اصلا نمیفهمم منظورشون کجاست ! یا اینکه به سایت میگن خدمات ماشینی!
قیمت ساندویچ های دانشگاه آدم رو یاده دهه ۸۰ میاندازه. که با ۱۰۰ ت میشد سه نفر بریم فست فود با نوشیدنی بخوریم و پولمون بقیه هم داشته باشه. ساندویچ ها رو گذاشتم توی ماشین.خودم اصلا اشتها نداشتم.
بعد از کلاس آخرم یکی از بچه ها گفت شما چرا فیلتر شکن استفاده نمیکنی؟ (چون همه تمرین ها و اطلاعات و ... توی گروه واتزاپ و تلگرام و اینهاست.) گفتم نمیخوام خودشون فیلتر کنن بعد من ازشون فیلتر شکن بخرم. حس میکنم دولبه ازم کلاه برداری میشه. گفت فکر کردم به خاطر اینکه غیرمجاز و اینهاست استفاده نمیکنید. و بعد گفت من فیلتر شکن رایگان دارم واستون میفرستم شاید لازم شد ازش استفاده کنید.
وقتی رسیدم خونه ، همسرم و بچه ها دم در بودن و در پارکینگ هم واسم باز کرده بودن :)) کاملا معلوم بود که چقدر منتظرم بودن. با اینکه خیلی خسته بودم و دیشب فقط ۵ ساعت خوابیده بودم وبه خاطر گریه صبح چشم هام میسوخت بهشون گفتم بیاین بریم پارک ساندویچ بخوریم. یارا خیلی بی حال بود. تب داشت. همسرم میگفت از صبح اینطوریه. دیشب هم تا صبح درست نخوابید ازبس سرفه کرد. بعد از خوردن ساندویچ هامون رفتیم دکتر.
من اینجا تا حالا ۵ بار دکتر بچه ها رو عوض کردم و هنور دکتر خوب پیدا نکردم. یکی اصلا معاینه نمیکنه، یکی فقط داروهای بی ربط مینویسه ،یکی زورش میاد دارو بنویسه، یکی تمام حواسش اینه که فاصله ات کم نشه که خطری واسه خانم دکتر نداشته باشی ، یکی حتی چراغ های مطبش رو هم روشن نمیکرد، یکی پرونده تشکیل نمیده یکی دیگه تشکیل میده ولی روی کاغذ منشی دست نویس اسم و فامیل و ... نوشته .... خلاصه که هر بار بچه ها مریض میشن عذابیه واسم که پیش کی برم.
خدا روشکر مطب خلوت بود و سریع ویزیت شدیم. و مثل همیشه بعد از ویزیت از برخورد دکتر پر از حس بد بودم. داروخونه خیلی شلوغ بود. یارا هم مدام میخواست عرض اندام کنه. کارت بانک رو از دستم میگرفت و خودش تحویل مسئول مربوطه میداد. خانم دکتر هم کلی به ترکی باهاش حرف میزد و من فقط لبخند کمی عصبی شاید میزدم از اینکه اصلا متوجه حرفهاش نمیشدم. بعد از تحویل دارو متوجه شدم داروها رو کم داده و واسه اصلاح فاکتور باید باز هم معطل میشدم.
صبح که بیدار شدم با خودم فکر کردم که اصلا حال صبحانه و نهار آماده کردن واسه والا رو ندارم. برای همین صبحانه رو خونه بهش دادم و تصمیم گرفتم ظهر زودتر برم دنبالش که نهار خونه باشه. وقتی میگفت من امروز نمیخوام برم پیش دبستانی توی دلم میگفتم منم اصلا حالشو ندارم ببرمت ... باهاش بحث نمیکردم و وقتی میگفت نمیرم خودم رو به نشنیدن میزدم . آماده شدیم و اسنپ گرفتم. وقتی رسیدیم گفتم میمونم برو سر کلاس. ولی نمیرفت. با کلی صحبت و صبر بالاخره رفت طبقه بالا سر کلاس. ولی هر نیم ساعت یک بار با چشم های پر از اشک میومد تا از بودنم مطمئن بشه. سارا هم اومد و مامانش توی اتاق انتظار اولیا موند. مهیسا هم اومد ولی مامانش رفت. کل روز رو مهیسا روی مبل جلوی در نشسته بود و با هیچ کس حرف نمیزد . حتی سر کلاس هم نرفت.از فکر اینکه روزهایی که من نیستم والا هم اینطور تنها میمونه یا نه حالم بد میشد. البته نه تنها از مربی ها از بقیه مامان ها میشنیدم که وقتی من نیستم والا تمام وقت سر کلاسه !
ساعت ۱۱/۵ بود و از شدت دست درد به خاطر بغل کردن مدوام یارا و اینکه باید مدام میکشیدمش که توی سالن بازی نره ، روی زمین نخوابه و .... کلافه شدم و به والا گفتم بریم خونه. باورش نمیشد که امروز اینقدر کم مونده بود پیش دبستانی. برگشتیم خونه و نهار آماده کردم و والا مشغول تمرین کردن مشق هایی بود که امروز بهشون داده بودن. یه نگاهی به صفحه ایی که روبروش بود کرد و گفت : کاش من می مردم و اینقدر درس نمیخوندم.
پشتم رو کردم بهش و مشغول سیب زمینی پوست کندن شدم تا خنده ام رو نبینه. دوباره گفت:
من باید تا شب بنویسم ؟ تو میخوای من رو خسته کنی . تو میخوای منو منفجر کنی ؟
و من کل تلاشم این بود که نفهمه چقدر از حرفهاش خنده ام گرفته. تند تند مینوشت و غر میزد. گفتم مامان جون اگه خسته ایی ننویس بذار واسه وقتی که دوست داشتی .
ولی اون می نوشت و غر میزد ...
عکس نوشت : قسمتی از تمرین والا برای نوشتن حرف س بود که تبدیل به آژیر یا تایر ماشین شده :))
تیر ماه پر از اتفاق های خوبه واسم که امسال ازشون جا موندم. 2 تیرماه شد 8 سال که ما باهم زیر یک سقف زندگی میکنیم. شب عروسی ، عقد و همه مراسم های از این دست خودم را اصلا دوست ندارم. خاطره های قشنگی نبودن واسم و چقدر حیف ... چقدر حیف که آدم بزرگ ها نفهمیدن با چهره ی درهم کشیدشون و حرفهای سنگینشون چه خاطره ایی رو واسم می سازن ، و شاید هم میدونستن....
8 تیر تولد همسرم و 13 تیر تولد خودم. امسال اولین سالی بود که من برای همسرم هدیه ایی نخریدم و این برای خودم خیلی عجیب بود...و عجیب تر اینکه همسرم واسم هدیه خریده بود :) تصمیم داشتم با امیروالا بریم دوتا ادکلن بخریم یکی واسه خودم یکی واسه همسرم از طرف امیروالا ولی نشد... وقت نشد ... درگیر امتحانات بودم . همسرم 1 تیر آخرین امتحانش رو داد و من 9 تیر آخرین امتحانم بود. دهه ی اول تیر روزهای به شدت سخت و پر از استرس واسم سپری شد.
نتیجه ی ارشد اومد و من رتبه ام 900 شد. حسابی خوشحال و ذوق زده بودم. بریم چندتا واکنش ببینیم :))
جاری ام : وای آفرین ... چقدر خوبه که اینقدر به درس علاقه داری.
مامانم : آهان ... خب .... ارشد باید دو رقمی بشی وگرنه فایده نداره !
خواهر بزرگه : ا ؟ دانشگاه آزاد قبول میشی ؟
به خواهر بزرگه و مامان توضیح دادم اگه یادتون باشه 10 سال پیش پسر دایی امون رتبه اش 500 شد و علم و صنعت قبول شد (مهندسی برق ) و اونجا خواهر بزرگه گفت آخه یادمه منم سه رقمی شدم ولی قبول نشدم. و من بعدا یادم افتاد خواهر بزرگه ارشد IT داده بود و اون سال شاید اولین سالهایی بود که این رشته داشت دانشجو میگرفت. و خب خیلی فرق میکنه. مثلا همکار همسرم پارسال رتبه اش 12 شد اما چه رشته ایی ؟ مهندسی سوانح (یه چیزی توی همین مایه ها ) خب کلا این رشته نهایتا تا رتبه 50 مجاز به انتخاب رشته بودن ! مثلا شما چطوری میتونی این رشته بشی سه رقمی؟ و خب رشته ی من که تا رتبه ی 7000 مجاز هستن یعنی حداقل تا رتبه 2000 میشه امید به قبولی داشت... خلاصه همه ی این ها رو گفتم واسه اینکه وقتی درمورد چیزی اطلاعات نداریم حداقل انرژی مثبت بدیم .
دیشب خواب دیدم که دانشگاه زنجان اونم شبانه قبول شدم.توی خواب با خودم میگفتم خب اشکال نداره حداقل وقت دارم برم همدان مدارکم رو بگیرم :)) وقتی بیدار شدم خیلی ناراحت بودم ولی یادم افتاد اصلاً من زنجان رو نزدم :)) .... اگه خیلی ساله وب لاگم رو میخونین میدونین که من سال 95 دانشگاه بوعلی همدان ارشد اخترفیزیک قبول شدم و رفتم ولی حادثه ایی که واسم اتفاق افتاد باعث شد دیگه نرم و حتی انصراف هم ندادم.
روزی که میخواستم آزمون ارشد بدم شرایطی بود که ما رشت بودیم و بعدش باید میرفتیم اصفهان و من حوزه ام تبریز بود . و صرفا به خاطر آزمون من از رشت اومدیم تبریز و از تبریز رفتیم اصفهان ! و مثل همیشه (به خاطر تربیتی که 20 سال تحت تاثیرش بودم ) به همسرم گفتم من که چیزی نخوندم ولش کن مستقیم بریم اصفهان! ولی همسرم گفت نه از کجا معلوم شاید قبول شدی نباید فرصتت رو از دست بدی.... و من چقدر ممنون و خوشحالم که همسرم اجازه نداد صورت مسئله رو پاک کنم و رتبه ام هم خیلی خوب شد و بی نهایت امیدوارم تبریز - روزانه قبول بشم.
امروز صبح شاید بعد از دو هفته دوباره برگشتم به همون خانم مهندس قبلی و ساعت 6:30 بیدار شدم و الان کلی سرحالم. پروژه و گزارش کارآموزی ام مونده و باید یک بار دیگه برم تهران .