ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
از صبح که بیدار شدم نوشتن یه گوشه ایی از مغزم رو درگیر کرده و یک چیزی در وجودم میگفت وظیفه ایی که نداری فردا صبح با ادبیات بهتر و زیباتر بنویس.
والا بعد از خوردن شام میگه :
مامان خیلی خوشمزه بود دستت درد نکنه
یارا بغلم میکنه و میگه :
مامان خیلی خوشمزه بود دستت درد نکنه
والا میگه :
مامان ما خیلی خوشبختی ایم که تو رو داریم. ممنون که با بابا ازدواج کردی.
بوی قلیان همسایه و باد خنک بهم کمک میکنه تا بغض نکنم . بغض نکنم به خاطر این روزهایی که از این همه خوشبختی خسته شده بودم و ساکت و بی حوصله نظاره گر عاشقانه هایی بودم که برام عادی شده بود.
عاشق بوی قلیانم . من رو پرت میکنه به 10-11 سال پیش. وقتی با پالتوی صورتی ام که حسابی از سرما خودم راپوشانده بودم، از شهروند شام خریدیم و رفتیم درکه توی یکی از آلاچیق ها نشستیم و شام خوردیم.
-گیلین گیلین
گوشی خیالی رو از جیبش در میاره و آروم آروم با کسی حرف میزنه. قطع میکنه و میاد سمتم. یه دستش رو به دیوار تکیه میده و یه دستش رو به پهلوش میزنه و میگه :
-مامان اینجا رو جمع و جور کن استاد ج(اسم استاد راهنمای من) الان میاد.
-برای چی میاد مامان؟
-کار داره با من
اوضاع هنوز اونقدر خوب نشده که بنویسم. چی شد که به اینجا رسیدم؟!
حس نا امیدی، خستگی و تنهایی ... یه حسی شبیه به وقتی کتاب تماما مخصوص عباس معروفی رو میخونی یا تاریکی ِ کتاب بوف کور!
شاید از روزی که ننوشتم حال روحی ام بدتر هم شده باشه و هر روز نگاهم به تقویمه که روز بعدی مشاوره ام کیه.
مامان بد اخلاقی شدم که حتما روزی یک بار بچه ها رو دعوا میکنم.
همسر بی حوصله ایی شدم که در برابر حرفهای همسرم تهش یه اوهوم میگم.
یه زن کم خلق که وقتی از خونه ام دور میشم اضطراب میگیرم.
یه دختری که حتی دیگه گل و کتاب و کافه هم نتونه حالش رو خوب کنه.
نباید اینطوری می شد.
یک روزی از دچار شدن به روزمرگی می ترسیدم و امروز از افسردگی.
دیروز از تهران بر میگشتیم.
تو جاده به خودم قول دادم بنویسم.
هر روز بنویسم.
در برابر قول هایی که شنیدم خودم باید خوش قول باشم.
کسی به جز خودم سرسختانه نمیجنگه تا حالم رو خوب کنم.
مشاور بهم گفت
رابطه کمال گرایی بر نمیداره. حتی رابطه با همسر!