ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
به محض اینکه می نشینم پشت سیستم به خودم میگم این آخرین باره که سایت سنجش رو چک میکنم. خودم جواب میدم این حرف رو از صبح تا حالا ده بار زدی.نیمه ی اول شهریور اعلام میکنن دیگه. چک نکن. چشم هام رو ریز میکنم و در حالی که دارم صفحه سازمان سنجش رو باز میکنم میگم آخریش!
نتایج نهایی آزمون دوره دکتری سال 1403
به همسرم که مشغول جمع کردن نخاله های حیاط نگاه میکنم.خیلی وقت بود هیجان قلبم رو به تپش ننداخته بود. مشاهده نتیجه رو زدم و... لبخند با دهان باز که احساس میکردم این لحظه باید برای همیشه بمونه. همسرم گفت دوتا گونی دیگه داشته باشیم تموم میشه.
و من فقط با لبخندی که شبیه یک قهقه ی بی صدا بود نگاهش کردم.همسرم که جوابی از من نگرفته بود سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد:
چی شده؟
به لپ تاپ اشاره کردم.ولی همسرم بیش از این حرفها فکرش درگیر جمع و جور کردن حیاط پشتی بود.
چی شده؟
-دکتری قبول شدم
خوشحال شد و اومد کنارم تا اون جدولی که زده دانشگاه فلان قبول شدم رو ببینه.
احساس کردم شاید فکر همسرم بیشتر درگیر آینده باشه "این که دوباره دانشگاه رفتن و روزهای بچه داری رسید " تا اینکه قلباً خوشحال شده باشه.
زنگ زدم به خواهر وسطیه . تنها کسی بود که دوست داشتم توی این لحظه ی خوشحالی ام شریکش کنم.
به همسرم گفتم روزهای بی خوابی من رسید و هر طور شده باید پایان نامه ام را جمع کنم.
خداحافظی میکنم و کفش هایم را می پوشم. گربه ی سفید همیشگی همراهم میاد ، همسرم میگه اگه من بودم فرار میکرد. با انگشت سرش را ناز میکنم و گربه خودش را لوس میکند. آهسته میگویم تو برایم دعا کن قبول شوم.
توی گوگل مپ میزنم دانشکده فیزیک ، وسط های راه یادم می افتد که نباید به گوگل اعتماد کنم و شاید این در که روی نقشه نشان میدهد بسته باشد. نزدیک دانشگاه که میشوم ترافیک شروع میشود، خیالم راحت میشود که دیر نرسیده ام.راننده ی پراید نقره ایی که کمی جلوتر دوبل پارک کرده را دنبال میکنم. در بسته است و راننده از نگهبان سوال می پرسد و نگهبان با حرکت دستش در هوا شاید نشان میدهد که همین جاها ! مرد که شاید 36-37 سال سن داره ، به سمت ماشینش برمیگردد و من حدس میزنم که نگهبان گفته نمی تونید وارد دانشگاه بشید و ماشین رو همین دور و اطراف پارک کنید. به اولین کوچه که میرسم وارد میشوم ، با اینکه مسیر خودم را آمده ام ولی گوگل مپ هنوز روشن است ، میگوید انتهای کوچه سمت راست، انتهای کوچه بن بست است. با خودم میگویم حق دارم بهت اعتماد نداشته باشم. دور میزنم و تقریبا آخرهای کوچه ماشین را پارک میکنم و پیاده میشوم. ماشین که بعد از مدت ها شسته و تمیز شده کنار دیوار سنگی جا خوش میکند، کوچه باریکه ، دکمه قفل رو دوبار میزنم تا آینه ها جمع شوند، آینه سمت شاگرد تکون نمیخورد و یادم میافتد چند روز پیش همسرم گفته بود آینه خراب شده با دستت جمع اش نکنی ها ! به سمت خیابان راه میافتم. ماشین چینی مشکی با باربند سر کوچه پارک شده. پلاکش ایرانی نیست . چقدر در سرم هوای سفر است. کمی که جلو میرم دو دختر با عجله به سمتم میان. چخ فاصله وارده ؟ میگم منم نمیدونم ، شما کجا میخواین برین ؟ دختری که با چشم های رنگی و حسابی آرایش شده میگه برق و کامپیوتر. نمیدونم چرا ازشون پرسیدم وقتی بلد نیستم. میگم من باید برم دانشکده فیزیک. لبخند میزنه و میگه از همین پایین برو.
وارد دانشگاه میشم. همیشه آرزوم بود توی یک دانشگاه جامع ، شبیه دانشگاهی که در فیلم مدار صفر درجه بود ، فلسفه یا علوم طبیعی بخوانم. که ما بین کلاس ها به مباحثه و مشاعره بگذرد . ولی به جایش در یک دانشگاه صنعتی وسط بیابان، یک رشته مهندسی خواندم.
درخت ها ، خیابان پهن ، ساختمان های قدیمی و حتی اسم دانشکده ها آدم را به وجد می آورد. درخت های بی برگ ، هوای ابری و خنک بیش تر پاییز را یاد آوری می کند. خرامان خرامان راه میرم و همه چیز را عین یک لیوان بزرگ چای جرعه جرعه می نوشم.
20 دقیقه پیاده روی به شک می اندازتم که رد نشده ام ؟ مرد مسن با موهای جو گندمی و عینک بدون فرم از زن و مردی که جلوی من سر درگم اند میپرسد : هارا؟ ؟ مرد میگوید دانشکده مکانیک و فیزیک. مرد مسن با دست به سمت راست اشاره میکنه و میگه مکانیک. فیزیک ، ایکی یوز متر گاباخ. و من با انگشت هام میشمرم بیر ، ایکی . پس 200 متر باید برم.
دانشکده فیزیک درست عین همه ی دانشکده های قدیمی ، با پله های پهن و نرده هایی که تا نصفه سنگ و مابقیه چوب است به کلاس ها میرسد و کلاس های بزرگ و سرتاسر پنجره . چقدر حس دارد این کلاس. چند سال از عمرش میگذرد ! و من فکر میکنم همین عمر و قدمت به این اشیا و کلاس بدون جان ، روح داده . دختری که کنارم نشسته با پوست سفید و عینک کائوچو مشکی من را یاد خودم می اندازد ، کارت ملی اش را نگاه میکنم. دقیقا هم سن ایم. لبخند میزنم. نگاهش میکنم ، فکر میکنم پس چقدر هنوز جوان ام.فکر میکنم فضولی کردم ؟ نه ! دلم میخواهد کشف کنم دنیای آدم ها را ، از این همه منطق و علوم و تکنیک های روانشانسی خسته ام. میخواهم زل بزنم به دختر و یادم بیاید چقدر خودم را دوست دارم . هنوز هم عین بچگی هایم عاشق عینک ام ، پس چرا چشم هایم را عمل کردم تا عینک نزنم؟
پ.ن : این روزها خیلی هوای نوشتن دارم ، الان هم باید مقاله بخونم ولی نوشتن رو الویت گذاشتم و با خودم گفتم حتی شده چند خطی بنویسم. چند نوشته ی نیمه تمام و پست نشده هم دارم که باید تا حال اون روزها به کلی فراموشم نشده ، کاملشان کنم.