یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

من از راه رشت اومدم

پشت میز نشستم و دارم عکس های گوشی بابام رو که امروز گرفته نگاه میکنم. صدای بارون شدیدی از پشت پنجره های دو جداره میاد. رو عکسی از خودم زوم میکنم ، چقدر چهره ام خسته و بی حوصله است. با خودم فکر میکنم از کی اینقدر بی احساس شدم ؟ یا شاید صبور شدم ؟ یا شاید خسته ؟ 


پدرم درمورد وامی که قرار بود واسمون بگیره صحبت میکنه و من گیج و گنگ ام و نمیدونم چی باید بگم. هر چی میگه ، میگم باشه بابا هر طور خودتون صلاح میدونید. توی ذهنم حساب میکنم ۴۰۰ ت برای ماشینی که ثبت نام کردیم کم داریم . یک دفعه ازش دور میشم. و تحویلش برام میشه یک رویا ! قرار نبود یکهو ۴۰۰ ت افزایش قیمت بخوره . همسرم در رو باز میکنه . با یه جعبه کوچیک شیرینی ، یه باکس آب معدنی . برای جلسه ی دفاع پروپزال. با اینکه کسی قرار نیست برای جلسه دفاعش بیاد و ماهم به جز کیک و آب میوه و اینها چیزی نخریدیم ولی حدود ۱ میلیون هزینه امون شد. این همه تجملات برای هر کاری واقعا آدم رو از زندگی خسته میکنه. توی اینترنت سرچ میکنم پذیرایی جلسه دفاع ، عکس هایی که میاره واقعا عجیبه ، حتی مجموعه هایی هستن که پذیرایی و طراحی جلسه دفاع رو انجام میدن. 


از صبح که بیدار میشم معده درد دارم. بچه ها رو با مامان بابا میبرم دریا. والا اولش حسابی هیجان زده و خوشحاله ولی از اینکه باباش نیست تا باهم برن جلوتر بی حوصله میشه و غر میزنه. میگه بهم اصلا خوش نمیگذره . برگردیم با بابا بیایم . حوصله میکنم و علیرغم میل باطنی ام میرم تو آب کنارش ، تابالای زانو شلوارم خیس میشه و والا باوجود اینکه بهش گفتم مامان بهم آب نپاش لباس نیوردم باخودم، لحظه آخر کلی بهم آب می پاشه و علاوه بر شلوار مانتو هم خیس خیس میشه.


یارا اول ذوق زده به سمت آب میدوید ولی وقتی شلوارش خیس شد بدش اومد و با عصبانیت میگفت آبووو نکن. بلوزش رو در اوردم ، ولی راضی نشد. دوبار شلوارش رو عوض کردم و در نهایت نشست کنار دریا شن بازی کرد و وقتی موج دریا زد و دوباره شلوارش خیس پاشد رفت خودش به صورت خود مختار شلوار رو هم دراورد و بین جیغ و گریه هاش لباس ها رو تنش کردم.


میریم مهمانسرا ، همسرم در گیر لپ تاپ شده که سوکت شارژ اش به لطف بچه ها شکسته و توی بحرانی ترین زمان شارژ نمیشه. بدون نهار کنار یارا میخوابم. خواب و بیدارم. معده درد شدید و یکم سردمه. یارا بیدار میشه و من لرز میکنم. بالا میارم و یکم حالم بهتر میشه ... کمتر از یک ساعت دیگه دوباره . توی اینترنت سرچ میکنم چند تا بیمارستان پیدا میکنم که نوشتن اگه میخواین بمیرید برید اونجا . میریم بیمارستان قائم مسافتی نیست ولی ترافیک کلافه کننده است و نیم ساعت حداقل توی راهیم. وارد اورژانس میشم. میگه برو تریاژ مسئول تریاژ نیست ، از توی اورژانس پیداش میکنم میارمش . حالا مسئول پذیرش هم نیست. یکم صبر میکنم میاد ، فیش میده بهم برم صندوق ، کسی نیست میگه بشین الان میاد . چند دقیقه بعد خانم با لیوان چایی میاد. میرم اتاق پزشک نیست . میگه تو اورژانسه. یک ربع صبر میکنم نمیاد. میرم اورژانس میگه الان میاد. ۱۰ دقیقه صبر میکنم نمیاد . به مسئول پذیرش میگم میگه گفتم بیاد الان میاد. صبر میکنم. بالاخره میاد. یه دختر جون که شاید هم سن من باشه. میرم داروخانه میگه سرم و پنتاپروزاول رو نداریم. میگم به چه دردی میخوره پس! میگه برو بیرون بخر و بده واست بزنن. میریم. نیم ساعت دیگه توی راهیم تا برگردیم از جایی دارو ها رو میگیریم . کلی طول میکشه تا همسرم بیاد ، میگن سیستم قطعه. میریم بیمارستان نزدیک مهمانسرا . میگه تزریقات انجام نمیدیم. برمیگردیم یه درمانگاه دیگه. خانمه میگه دیگه فیش نمیدم. تخت خالی نیست و موقع شیفت چنجه، میگم یه کاریش بکن بچه ام توی ماشینه. همکارش میگه تخت کودک خالیه. میگه نمیتونی پاهاتو دراز کنی ها. میگم‌باشه بزن. میاد بالای سرم میگم برای یه سرم توی شهرتون خیلی اذیت شدیم. میگه زودتر میگفتی غریبی! سرم رو با بالاترین سرعت بهم تزریق میکنه.


سفر تموم شد و برگشتیم. سفر سختی بود ، ولی خیلی چیزا یاد گرفتم. مدام به خودم یاد آوری میکردم تمام این اتفاقات شاید دوباره تکرار بشه ولی این سن و این لحظه از بچه ها نه ! برای همین وقتی رفتیم رستوران به جای اینکه غر بزنم بچه یه ذره بشین میخوام استراحت کنم. پا به پای یارا کل رستوران و حتی بیرون از رستوران رو دور زدیم . موقع نهار هم سعی کردم با غذا دادن به گربه ی تو حیاط چند دقیقه ایی پیش خودم بشونمش . و یا اون روز که دریا رفتیم ، کل وقتی که اونجا بودیم کنارشون بودم در حالی که دوست داشتم چند دقیقه ایی یا لیوان چایی بشینم و فقط به آب نگاه کنم.


این روزها تمام تلاشم حذف گوشی از زندگی بچه هاست ، تا حدودی خودمون خوب مدیریتش کردیم ولی با اومدن کسی به خونمون یا رفتن ما به خونه هاشون این قضیه خراب میشه . نزدیک های تبریز کلی باهم دست زدیم و شعر خوندیم در حالی که چند دقیقه قبلش از گرسنگی و خستگی والا قهر بود و یک بند با چشم های بعض آلود غر میزد و یارا هم کلافه مدام خودشو پرت میکرد که پیاده بشیم. صبر کردم و فهمیدم چی میخوان ، نیاز گرسنگی اشون رو برطرف کردم یکم کنار جاده وایسادیم و یارا راه رفت، والا رو صندوق نشست و بعد که سوار شدیم بازی کردیم و شعر خوندیم .... این شد که به جای گریه های بی وقفه یارا و عصبانیت و فریاد های والا که در نهایت به دعوای بینشون میرسید آخر سفر خوبی رو داشتیم.


این رو بگم که من خیلی رفتارهای اشتباه با بچه ها داشتم ، به شدت هم عذاب وجدان دارم برای همین این روزها بیشتر از همیشه سعی میکنم که به نیاز هاشون توجه کنم که این عذاب وجدان چند برابر نشه.همه چیز به این قشنگی که مینویسم نیست گاهی هنوز هم از کوره در میرم .... ولی تعدادش و حرارتش نسبت به قبل کم شده ، وگرنه وقتی میبینم والا سر کلاس آنلاین دوربین رو خاموش میکنه و میره روی تخت ماشین بازی میکنه ، یا مثلا میبینم داداشش رو داره میزنه ، یا وقتی کل خونه رو جارو زدم و اون یه کیک رو درحالی که داره میخوره تو کل خونه پخش کرده و هزاران مثال که همه ی مامان ها تجربه کردن.... وحتی یارا  ، وقتی غذا نمیخوره ، وقتی تا گوشی من زنگ میخوره تمام تلاشش رو برای خورد کردن اعصاب ما انجام میده و درنهایت اگه جواب ندیم یا جواب بدیم و بهش ندیم چنان گریه و قهر میکنه که تا ساعت ها انرژی رو از آدم میگیره ، و یا مثل دیشب وقتی از حموم نمیومد بیرون و بعد که با گریه اومد لباس نمی پوشید و وقتی پوشید اونقدر گریه کرد و تلاش کرد تا خودش همه ی لباس هاشو در اورد و توی خنکای دیشب تبریز پسر تازه از حموم در اومده بدون لباس خودشو رو به دیوار می چسبوند و من باید تحمل میکردم و قانع اش میکردم یا حواسش رو پرت میکردم (که معمولا در مورد یارا جواب نمیده) که لباس بپوشه وگرنه سرما میخوره. من هم عصبانی میشم و گاهی یادم میره برخورد درست چیه ! ولی تمام تلاشم کم کردن اشتباهاته.


در کل از وقتی از رشت برگشتیم آرامش خوبی دارم و بیشتر از همیشه تبریز و خونه ام رو دوست دارم:)

عکس نوشت: مربوط به اون موقع ایی هست که یارا از آب اومده بیرون و والا مشغول غر زدن بود که بهش خوش نمیگذره.

تفییرات هورمونی

بعد از دو روز طوفانی امروز خیلی حال و هوام بهتر بود. نوشتن از تغییرات هورمونی برای من که با روش های سنتی و مذهبی بزرگ شدم و بعد از ازدواج هم همسرم صحبت از این مسایل رو در مقابل نامحرم ها ، خط قرمزی میدونست بین حیا و بی عفتی ! ولی کتمان این موضوع به نظرم خیلی آسیب زننده است. 

چند شب پیش برنامه ایی از شبکه 2 میگذاشت که هر شب خانمی به این برنامه دعوت میشه و قصه ی بچه دار شدنش رو که ممکنه عجیب غریب باشه رو تعریف میکرد! خانمی که مهمان برنامه اشون بود با لحن آروم و سراسر آرامش و لبخند دایمی از روزهای سخت درس خواندن ، کار کردن و بچه داری و بچه دار شدن میگفت. عصبی شدم و به همسرم گفتم : همه ی این ها چرنده! همسرم که با دقت داشت گوش میکرد و حسابی هم متاثر بود با تعجب پرسیدچرا ؟ گفتم چرا همه اش روی مثبت و خوب رو میگن ؟ چرا نمیگه چه شب هایی کلی گریه کرده که دیگه نمیخوام ! چرا نمیگه چقدر خسته شده چقدر مریض شده !! جلوی چند نفر وایساده که پای تصمیمش وایسه ! چند نفر بهش کنایه و سرکوفت زدن ؟ چند بار همسرش گفته ولش کن خودتو انقدر اذیت نکن همین بزرگ کردن بچه ها خودش کلی کاره ! که چی میاد با این لبخند و آرامش از این همه کار سخت طوری حرف میزنه که یعنی همه میتونن! خودش میشه سرکوفتی که ببین چه راحت تونسته همه ی این کارها رو انجام بده ! پس دیگه یه بچه داری ساده این همه آه و ناله نداره!!

همسرم سکوت میکنه و به حرف هام فکر میکنه. برای من که درس خوندن و خونه داری و بچه داری رو باهم دارم انجام میدم ، میدونم که یه زن حداقل ماهی یک بار کم میاره ، عصبی میشه ، بی دلیل و با دلیل گریه میکنه ، دل تنگ میشه ، سردرد و دل درد میگیره ، حوصله ی هیچ کس رو نداره ، عزیزترین های زندگی اش رو بی جهت دعوا میکنه ! حالا هر چی بار مسئولیت بیشتر بشه ممکنه این یک بار تبدیل بشه به بارها !!! و انکار این حس و حق ندادن به خودت وقتی حالت بد میشه ، ظلم بزرگیه در حق خودمون !

هوووف ... بگذریم!

بعد از دو روز طوفانی که بی حوصله و عصبی بودم و سر درد کلافه ام کرد به حدی که کل صورتم و دندان هام از شدت در بی حس شده بود ، امروز با لبخند و یکم سر درد از خواب بیدار شدم. همسرم رفته بود! امیرحافظ غر میزد و به محض دیدن من که بیدار شدم با چشم های گرد خیره شد بهم و خندید. بغلش کردم و رفتیم توی حال. امیروالا هنوز خواب بود. کارهای مربوط به امیرحافظ رو انجام دادم.لاک قرمز رو برداشتم و لاک زدم. زیر کتری رو روشن کردم و مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم. دیشب به خاطر سر درد شدید حتی فراموش کرده بودم ظرف سس رو توی یخچال بذارم و مجبور شدم همه رو توی سطل زباله خالی کنم. ظرف ها رو شستم. کتری جوشید و چایی رو دم کردم. امیروالا بیدار شد. کارتون میخواست. و طبق قرار اول دستشویی ، دست و صورت شستن و مسواک.... که البته از روزی که از تهران برگشتیم مسواک ها گم شده ! و امروز باید بخرم. صبحانه رو آماده کردم.امیروالا میگه مامان چه لاک قشنگی زدی :)  امیرحافظ گریه افتاد . نیم ساعتی کلنجار رفتیم تا بالاخره خوابید. خواهرم زنگ زد. گوشی ام داشت خاموش میشد در حد احوالپرسی ... خاموش شد. آشپزخانه رو کامل مرتب کردم. زیر کتری رو روشن کردم تا چایی رو دوباره گرم کنم. به امیروالا میگم نهار چی بخوریم ؟ میگه تخم مرغ ! و خیلی سریع مشغول هم زدن تخم مرغ هایی که دیروز توی ظرف شکسته بود میشه. و من خوشحال از نهار راحت امروز به خواهر بزرگه پیام دادم برای به دست اوردن اطلاعات از خواستگار دختر خواهر شوهر. (چون خواهرم به اطلاعات منابع انسانی شرکتی که این آقا گفتن شاغله دسترسی داره !) گفت کسی با این مشخصات اینجا مشغول به کار نیست! پیام رو برای همسرم فورارد کردم. یکسری حرف ها از خانواده ی همسر یادم میومد که آزار دهنده بود. همه ی تلاشم فکر نکردن به این حرف ها بود! چایی میریزم. مینویسم. امیرحافظ خوابه ، امیروالا نقاشی میکشه . آهنگ از رضا یزدانی میزارم. و امیروالا اولین کسی ِ که وقتی میشنونه میگه این آهنگ قشنگه :)

یک شنبه ی هفته ی پیش امیرحافظ دندون دراورد. دوتا با هم . از جشن دندونی و اینها هیچ وقت خوشم نیومده! ولی هوس میکنم یه کیک و جشن کوچولو واسه خودمون چهارتا راه بندازم و عکس های خوبی بگیرم، حالا که تمرین های توربوماشین رو تحویل دادم و کامپوزیت هم کاری برای انجام ندارم و فقط میمونه پروژه که کلی کار واسش دارم و لی تمرکزم روی آزمون ارشد ، هرچند زمان خیلی خیلی کمی واسش دارم!

عادت میکنیم

کتاب "عادت میکنیم " رو می خونم  البته برای بار دوم. هر بار بعد از خوندن کتاب های زویا پیرزاد حس میکنم چقدر دوست داشتم من هم نویسنده باشم.فکر میکنم که دیر شده برای نویسنده شدن. ولی می فهمم نویسنده این کتاب رو حدود 50 سالگی اش چاپ کرده . با خودم فکر میکنم پس هنوز 20 سال وقت دارم تا به رویای همیشگی ام برسم. پس این روزها حین خوندن کتاب رویای همیشگی ام رو در سر می پرورونم. یادمه حتی دوم دبیرستان یک رمان هم نوشتم. پرینت گرفتم و به چند نفری دادم و بازخوردهای خیلی مثبتی گرفتم. هرچند الان که خیلی پخته تر از اون روزها شدم میدونم موضوع داستان چقدر آبکی بود و بیشتر شبیه سریال های شبکه 2 خصوصا بعد از افطار بود. حتی دست نویس ها رو تا چند سال پیش نگه داشتم و کم کم تبدیل شدن به ضربه گیر برای اسباب کشی ! 

پسر ها رو به زحمت خواباندم . در حالی که امیرحافظ روی پاهام بود و با دست چپ کمر امیروالا رو نوازش میکردم و با دست راست کتاب دستم بود و میخواندم. شاید 5-6 ساعت برای خواندن این کتاب کافی باشد ولی من شاید یک هفته است که دست گرفتم بخوانم. بچه ها که میخوابند لپ تاپ رو باز میکنم تا پاورپوینت پروژه رو تکمیل کنم ولی یک آهنگ از رضا یزدانی پخش میکنم و دلم میخواد که بنویسم.

دیروز یکی دونفر از دوست های اینستاگرام را پاک کردم. کسی که وقتی کارت گیر افتاده و قراره خبرت کند و هیچ وقت خبری ازش نمیشود حتی خبر این که نشد ، نتونستم ، یادم رفت !! به چه دردی میخورد ؟ فقط برای اینکه هر بار که عکسی میگذارند یادت بیاندازند که ما رفیق نیستیم ! در عوضش پسر دایی ام رو که 6 سال ازم کوچکتره فالو میکنم. به خاطر حس دلتنگی به فامیلی که ازشان دورم . بماند که نزدیک شویم فامیل هم پر است از آدمهایی رفیق نما ! همین چند روز پیش بعد از کلی کلنجار که حسش نیست و اینها زنگ زدم به عمه وسطیه برای تبریک عید . آنقدر سرد و تحویل نگرفت که از زنگ زدن به سایر عمه ها و عمو ها منصرف شدم! بماند که بعداً فهمیدم عمه وسطیه برای عید حتی به بابام زنگ نزده و چرایش را هیچ وقت مامانم نمیگوید که غیبت نشود و همیشه میگوید من خبر ندارم . و من میدانم که کامل خبر دارد.

+ فکر کردم اسم کتابی که مینوسم یادداشت های یک خانم مهندس باشد. بعد فکر کردم که با یه سرچ ساده به وب لاگم میرسند و همه ی زیر و بم زندگی ام میرود روی هوا :))

+ تبریز شهر جالبیه برای زندگی کردن. رانندگی ها افتضاح ولی آرام ! انگار همه عادت کردند به این شرایط و اعتراضی هم ندارند. خیلی بوق نمیزنند و باهم دعوا ندارند. مردم به شدت دنبال تفریحات خوردنی. هرجا که اسمی در کرده باشد صف است. نانوایی ها هم همیشه صف است. آدم ها اینجا اکثرا اتو کشیده و کفش واکس زده اند و خانم ها با یک عالمه مژه و ابرو های فیبروز و میکرو و این داستان ها ! فکر میکنم چند سال زندگی اینجا بهمان خوش بگذرد. 

قرار بود آخر هفته هم دو روزی برویم رشت که احتمالا منتفی میشود. چند شهر دیگه هم بروم به جرات میتونم بگم با همه ی ایرانی ها همشهری هستم.

+نمیدونم به اندازه ی 4 سال پیش شاید مادر خوبی نباشم. خیلی بی حوصله تر از اون روزهام . از بزرگ شدن امیرحافظ هیچ جا ننوشتم و ذوق زده نمیشم. کمر درد و دست درد نمیزاره خیلی بغلش کنم. کارهای زیاد خونه و امیروالا که بیشتر از همیشه نیاز به توجه داره! خیلی شب ها گریه کردم از اینکه مادر بدی  هستم . از اینکه برای امیرحافظ اونطور که برای امیروالا وقت و عشق گذاشتم ، نذاشتم. از اینکه تا حالا ننوشتم چقدر پسرکم تلاش میکنه سینه خیز بره و موقع غذا دادن بهش همیشه خودش دوست داره قاشق رو دهنش بزاره ، از اینکه چقدر خوش اخلاقه ، از اینکه چقدر خوب به اسمش واکنش نشون میده و میخنده ...