۱ دی ماه
دیروز امیروالا بعد ازیک ماه رفت پیش دبستانی . میگفت با من میخواد بره چون بابا دیر میره دنبالش. بهش قول دادم که بابا زود میره و اگه دیر شد خودم میرم دنبالش. تاکیدش این بود که زودتر از مامان ملیسا (مهیسا) بریم دنبالش. امیروالا و همسرم رفتن. همسرم یکسری کار داشت برای تحویل خونه برای همین باید میرفت شرکت .باهم رفتن پیش دبستانی و من و امیرحافظ توی خونه بودیم. روز آرومی بود . همسایه طبقه ۳ اومد دم خونه کدو تنبل آورده بوده. کدویی که تابستون توی باغچه کاشته بودن رو چیده بودن و حالا به همسایه ها هم میدادن.
خواهرم زنگ زد . گفت مگه شما دیروز خونه نبودین ؟
قضیه این بود که هفته ی پیش خواهرم می پرسید که کی میرید رشت و چند شنبه بر میگردین ؟ بهش گفتم اگه میخوای چیزی واسم بفرستی بگو چون آیفونمون خرابه . گفت نه همینجوری .
گفتم بهت گفته بودن که آیفونتون خرابه
گفت دیروز پست اومده نبودین امروز دوباره میاد . حواست باشه پس. گفتم فقط شانس بیاریم اون موقع که میرم دنبال امیرولا نیاره.
همسرم زنگ زد که نمیرسه بره دنیال امیروالا. حالم خیلی خوب نبود و این کار روتین همیشگی واسم امروز خیلی سخت بود. ولی چاره ایی نبود و با امیرحافظ بی حوصله و خواب آلود رفتیم. تا نشستیم توی ماشین امیرحافظ شروع به گریه کرد و هیچ جوری هم آروم نمیشد . حتی راننده تلاش کرد توجه اش رو به سگ روی داشبورد جلب کنه ولی امیرحافظ چشمهاشو بسته بود و گریه میکرد و مدام خودش رو پرت میکرد که از ماشین بریم بیرون. سعی میکردم آروم باشم ... یهو اتفاقی نگاهش افتاد به سگ روی داشبورد که سرش مدام تکون میخورد و آروم شد و کل مسیر محو سگ شد .
تو راه برگشت هم خوابید . رسیدیم دم در دیدم ماشین پست اومده ! سریع پیاده شدیم و بسته رو از آقای پست چی که سیگارش رو زیر پاش فشار میدادو زنگ همسایه روبرویی رو زده بود و سراغ خانم... رو میگرفت و اون هم میگفت توی این ساختمون خانم ... نداریم ، تحویل گرفتم. امیروالا میگفت چیه ؟ گفتم نمیدونم خاله فرستاده . گفت شاید خاله واسه من ماشین خریده . گفتم فکر نمیکنم شاید برای من هدیه خرید باشه . گفت تو خیلی چیز داری کاش واسه من چیزی باشه. توی آسانسور فقط دعا میکردم هدیه خواهرم چیزی باشه که امیروالا خوشحال بشه ، همسایه دم در بود و گفت که پست چی زنگ اونها رو زده و از جایی که فامیل من رو نمیدونسته گفته خانم ...نداریم .
اومدیم داخل خونه . جعبه رو با کلی سلام و صلوات باز کردم که دل پسرم نشکنه ، آجیل شب یلدا بود . هر دوتامون کلی خوشحال شدیم و
لبخند کل صورتمون گرفت. امیروالا دوید دستهاش رو شست و مشغول خوردن میوه های خشک شدیم . زنگ زدم به خواهرم و ازش تشکر کردم . بهش گفتم چه حس خوبی گرفتم و امروز چقدر قشنگ بود واسم. با همه ی بی حالی با خودم گفتم حتما یلدا رو دور هم جشن میگیریم که تو خاطره ی پسرم بمونه. و همین طور هم شد وقتی چند بار گفت به من خیلی خوش گذشت یعنی زحمت هام بی نتیجه نموند.
نمیدونم چه مشکلی پیدا کردم که سه روزه سر درد دارم و عجیب بی حال و خواب آلودم ، هر چی هم میخوام درس بخونم اصلا توی مغزم نمیره ، با خودم میگم من چطوری این ها رو اینقدر راحت یاد میگرفتم و الان هیچی نمی فهمم . دیروز هم کل روز رو بی حال بودم و خیلی تلاش کردم بخوابم ولی با وجود دو تا بچه ی کوچیک نشدنیه .
۴ دی ماه
روی جدول کنار مسجد نشستم. به منظره روبرویم خیره شدم. اونقدر این دشت چیزی نداره که ساختمان های شاید مسکن مهر شهرک نزدیک دانشگاه راحت دیده میشه. صدای مکبر میگه حی علی فلاح . خیلی فکر میکنم ولی یادم نمیاد فلاح یعنی چی . فقط ظهر های مدرسه یادم میاد که زودتر میرفتم مدرسه تا به نماز جماعت برسم و چقدر اون دفتری که مهر نماز توش میخورد و قرار بود بهمون هدیه ایی بابت این مهرها بدن واسمون دلچسب ، هر چند که هیچکس حتی اون دفتر رو ندید چه برسه به هدیه . یاد اضطراب مدرسه و تکلیف های ننوشته و درس ها ی نخونده میافتم. بزرگ تر که شدم یاد گرفتم آیه" وجعلنا" رو بخونم تا معلم صدام نکنه و عجیب آیه کار میکرد. نماز شروع میشه و من هم چنان نشستم. از وقتی همسرم اس ام اس داد زودتر بیا امیرحافظ اذیت میکنه ، دیگه درس رو نفهمیدم . نگران بعد از ظهر بودم که چطور برم دکتر ...
چقدر زن بودن توی این جامعه سخته ، باید کل زندگی و آرزوهات رو به دوش بکشی ، حتی اگه همسر همراه و همدلی مثل همسر من هم داشته باشی ، باز یک جایی اونقدر خود بین میشن که باید از آرزوهات بگذری و اون ها رو درک کنی ، یادم میافته به استادم میگفتم الویت باهمسرمه که درس بخونه ، گفت نه چرا ؟؟؟ هیچ فرقی نداره . من خیلی فمینیست هستم . فقط لبخند خشکی زدم و توی ذهنم گذشت هیچ مردی نمیتونه فمینیست باشه!
با وجود اینکه مامان دیروز با پرواز اومد پیش ما ولی عصر که رسیدم خونه اصلا اوضاع جالب نبود، یکم خونه رو جمع و جور کردم . امیرحافظ هم مدام بهانه میگرفت و بغلم بود. مامانم امیرحافظ رو برد توی کوچه و من با امیروالا رفتم دکتر. همسرم رفت شیفت . امیرحافظ رو نبردم چون میدونستم کل مسیر رفت و برگشت رو گریه میکنه . امیر والا تو اتاق انتظار موند تا من برگردم. پسوند دکتر نزدیک به شهر ما بود چند بار خواستم سوال کنم که اصالتش مربوط به پسوند اش هست ولی نشد.... خجالت ، کم روئی یا هرچی نمیدونم. نپرسیدم. به نظر مشکلی نبود و هر چی بود برطرف شده بود حال خودمم خوب بود دیگه یا این حال دکتر دارو داد که دست خالی نباشم و البته من هم دارو ها رو نگرفتم. برگشتیم خونه .
چایی دم میکنم . هوس هل و زعفرون میکنم و چندتا غنچه گل محمدی هم توی چایی ام میریزم. هوا ابری و منتظر بارونم. چراغ های خونه رو روشن میکنم و انتظار ندارم که تازه ساعت ۳ باشه. والا خوابیده. از صبح حالش خوب نبود و بی حال بود . دودل بودم برای بردنش به پیش دبستانی . از طرفی با خودم فکر می کردم اگه امروز هم بعد از دو روز تعطیلی دوباره نره شاید با شروع مجددش برای رفتن به پیش دبستانی دوباره به مشکل بخوریم. یک هفته ایی بود که خیلی خوب میرفت و کلاس هاش رو شرکت میکرد. با همسرم هم مشورت کردم و بردمش . تصمیم داشتم همونجا بمونم و ۱-۲ ساعت بعد برگردیم. تا رسیدیم توی حیاط مجموعه حالش بد تر شد . خاله اش رو که دید گفت نمیرم . و بعد بالا آورد... یارا بغلم خواب بود. یکی دیگه از خاله ها کمک کرد ... و من دوباره ماشین گرفتم و برگشتم. راننده به ترکی چیزی پرسید که من فقط " تز " رو فهمیدم. و گفتم متوجه نمیشم. گفت زود از مدرسه برش گردوندید. گفتم حالش بهم خورد. گفت یکی از اقوام ما بچه اش بالا می آورد بردنش دکتر و بعد روانشناس . روانشناس گفت بچه رو تهدید کردید واسه همین میره اونجا حالش بد میشه بالا میاره.گفتم ما پاداش و جایزه بوده که تهدید نبوده ...
به یارا نگاه میکنم که خوابه و والا که بی حال با کلاه قرمزش داشت بیرون رو نگاه میکنه ... و من که خیلی خسته ام از ندانستن ها ! از اینکه واقعا خیلی جاها گیج و حیرانم از اینکه کار درست و غلط چیه . بردن والا درست بود یا غلط؟ فکرش رو هم نمیکردم که بعد از دوماه مریضی دوباره شدید مریض بشه . ۵ شنبه صرف سرفه ها بردمش دکتر ولی حالا دوباره برای تب و بی حالی شدید باید ببرمش دکتر. واقعا گیج ام که چی کار کنم. اوایل مریضی با خودم فکر میکردم چقدر مادر بدی هستم که بچه ها اینقدر طولانی مریض موندن. و یاد مامان خودم میافتم که از جمله افتخاراتش پرهیزهای سخت غذایی بود و ما سریع خوب میشدیم. ولی وقتی با خواهرم و یکی دوتا دوست قدیمی حرف زدم و دیدم وضعیت همه همینه ، و دوره ی بیماری اش ۱ ماه حداقل طول میکشه ، آروم شدم.
۱۳ آذر
دیروز تا شب والا تب داشت و بی حال بود. همسرم که اومد رفتیم دکتر. دوز آنتی بیوتیک رو قوی تر کرد و سرم ضد اسهال استفراغ واسش نوشت. از ۵ شنبه که اومدیم ۱ کیلو کم کرده بود. دارو ها رو گرفتم. والا با رنگ پریده و بی حال میگفت من سرم نمیزنم. نصف سرم رو باید توی ۲ ساعت میزد و این واقعا از حوصله ی یه بچه ۵ ساله خارج بود . و میترسیدم که استرس از دارو و دکتر بگیره. خوب که فکر کردم دیدم وضعیت مزاجی اش اونقدر هم بد نیست که نیاز به سرم باشه. به همون شربت اندانسترون رضایت دادم.
صبح که بیدار شدم والا تب داشت. دیشب یه قرص استامینوفن بهش دادم . گیج و مبهوت ام از این همه دارو و کورتون که بچه های الان باید بخورن... تصمیم گرفتم نرم دانشگاه. والا خیلی بهم احتیاج داشت. میگفت تو پیش من بمون. واسش کتاب خوندم. چند لقمه صبحانه بهش دادم و مدام با دستمال خیس سعی میکردم تبش رو کنترل کنم. گفتم برم صبحانه بخورم دوباره بیام پیشت. گفت همینجا پیش من بخور.چشم های بی حالش یک لحظه از هیجان و خوشحالی برق زد و گفت یادته اومده بودیم اینجا ، اینجا سفره می انداختیم غذا میخوردیم؟
سرم رو کردم توی قفسه ی کتاب ها تا گریه ام رو نبینه. روزهای اول که اسباب رو میچیدیم فقط اول اتاق بچه ها رو فرش کردیم تا جایی برای استراحت و غذا باشه. اون روز بردار شوهر هم بود و بودن یک هم زبون و آشنا واسمون قوت قلب بود...
پیشش موندم تا خوابید.
کنار بخاری روی مبل نشستم و گریه کردم.
یارا هم خوابید اما اون هم یکم تب داشت...
تصمیمم رو گرفتم حداقل تا آخر آذر دیگه نمیذارم بره پیش دبستانی. این طوری یکم بدنش قوی میشه و ایشالله بعد از اون هم مریضی ها کمتر میشه ،هر چند همیشه ترس ازتکرار شدن روزهای نرفتن سرکلاس گوشه ی ذهنم هست ، ولی الان سلامتی بچه ها الویت اول و آخرم هست.
خیلی خسته و بی حالم.... روی تخت خوابم میبره و همسرم یک ساعتی یارا رو مشغول میکنه تا من بخوابم.
بیدار میشم ، هوا گرفته است ، ابرهای سیاه بی بارون ! تصور میکنم با خواهرم توی خیابون جلفا در حال خرید چکمه ایم ، یک دفعه بارون میگیره و بدو بدو میریم کافه هرمس دو تا قهوه با چیز کیک سفارش میدیم و تا سفارش ها آماده بشه خریدهامون رو در میاریم و بهم نشون میدیم ، انگار نه انگار که باهم خریدیم :)
یک شنبه مربی والا زود نیومد و من مجبور شدم تا ۸:۴۵ اونجا بمونم. از والا خداحافظی کردم و رفتم و اون هم تا لحظه ی آخر سفارش میکرد که به بابا بگو زود بیاد دنبالم . ۹:۳۰ رسیدم سر کلاس . این تاخیر من اصلا به مذاق استاد خوش نیومد. اوضاع وقتی بدتر شد که چند نفر هم بعد از من اومدن و استاد مدام غر زد .
دوشنبه به مربی والا دوباره یادآوری کردم که اگه میتونه فردا زودتر بیاد. گفت حتما. و اومد. ما ساعت ۸:۱۵ رسیدیم و مربی اش اومده بود. ولی والا میگفت نرو. چندبار گریه افتاد . بغض کرد . ساعت ۸:۳۰ بود و والا حالش مدام از رفتن من بدتر میشد با خودم گفتم باید یه باره برم و اینطوری اوضاع بدتر میشه . خداحافظی کردم و رفتم. والا گریه میکرد و صدام میزد. و من همون طور اشک هام بدون پلک زدن تند تند روی زمین میریخت ا ز پیش دبستانی اومدم بیرون. سوار ماشین شدم و نصف مسیر رو با صدای بلند گریه کردم. چند سالی بود که هیچ اتفاقی نتونسته بود اینطور روحم رو به درد بیاره... زنگ زدم پیش دبستانی مربی گفت والا خوبه و الان هم پیش منه. تا رسیدم به دانشگاه هنوز بغض داشتم و هر از گاهی بی اراده چشم هام تر میشد ولی ترس از قرمز شدن و ورم بیش از حد چشمهام باعث میشد خودم رو کنترل کنم.
از پسر پیرهن آبی که شبیه مامور های اطلاعاتی بود و هر روز صبح میچرخید تا تعیین کنه کجا ماشینت رو پارک کنی خبری نبود. برای همین جلوی پله های دانشکده ماشین رو پارک کردم و با عجله رفتم. یکی از بچه ها خرامان خرامان میرفت و مدام برمیگشت به من نگاه میکرد. گفتم شاید میخواد باهم بریم سر کلاس که استاد کمتر غر بزنه. سلام علیک کردیم که گفت استاد نمیاد ... کل بغض من یک دفعه شد عصبانیت .... داشتم منفجر میشدم و صدای گریه والا هنوز توی گوشم بود. چندتا از بچه های دیگه جلوی در دانشکده ایستاده بودن. هرکدوم داشتن میگفتن که کجا برن. میخواستم برم سر کلاس که درس بخونم ولی عصبانی تر از اون بودم که بدون گفتن حرفم سر جام بشینم. رفتم آموزش و گفتم اطلاع دادن اینکه استاد امروز نمیاد اصلا کار سختی نیست. ما لیسانس نیستیم که کل کارمون درس خوندن باشه. بچه های ارشد یا شاغل ان یا کلی برنامه و کار دیگه دارن که برای تک تک لحظه هاشون برنامه ریزی کردن. مسئول آموزش هم بهم حق داد و گویا خودش هم ناراحت بود و میگفت استاد ۵ دقیقه قبل از کلاس به من خبر داده . کلی حرف زد و گفت من حتما توی جلسه میگم این موضوع رو ولی خودتون هم به رئیس دانشکده بگین . آدم منطقی هست. رفتم اونجا ولی نبود . نمیدونم چرا به خودمون اجازه میدیم وقتی به جایی رسیدیم راحت حق بقیه رو ضایع کنیم و اسمون مهم نباشه ؟ نمیدونم چرا وقتی باهامون اینطور برخورد میشه ، سکوت میکنیم و اعتراض به رفتار اشتباه بالا دست آخرین و یا حتی محال ترین گزینه امون میشه.
شاید برای اولین بار در عمرم پیش خودم گفتم بابت حقی که از ماضایع کردی نمی بخشم... چون چهره و گریه های والا از جلوی چشمم نمیرفت.
استاد ریاضی مهندسی هم درس داد و گفت میانترم یک روز به جز روز کلاس هاتون بیاین. همه نگاه کردن و بازهم کسی اعتراض نکرد. تا اینکه من گفتم استاد همون روزی باشه که دانشگاه هستیم . گفت باشه ساعت ۲، سه شنبه. گفتم کلاس داریم ۴ به بعد. گفت من نیستم دیگه. شنبه من وقتم آزاده... باز فقط من مخالفت کردم... و بالاخره یکی دیگه از آقایون که گفت شاغلیم و استاد گفت به من مربوط نیست. یا درس یا شغل !یکم هم همه شد . استاد با لج قبول کرد و گفت باشه همون روز. من هم کمتر درس میدم. پیش خودم فکر کردم احتمالا استاد بعدا میگه فلان مبحث رو خودتون بخونید من وقت نمیکنم درس بدم.
بعد از کلاس رفتم مسجد نمازم رو خوندم . کلا ۴ نفر هم نبودیم. یاد دوران دانشجویی لیسانس افتادم که حداقل ۷-۸ ردیف صف بودیم واسه نماز... ولی این روزها همه چیز خیلی تغییر کرده نه به اندازه ی ۱۰ سالی که گذشته....
نهار رفتم بوفه سه تا ساندویچ گرفتم که بعداز ظهر برم خونه باهم بخوریم.اینجا اسم مکان هاشون با چیزی که توی ذهن من هست فرق میکنه . مثلا توی رزو غذا یکی از مکان ها سلف ِ که طبیعیه یکی دیگه تاک ... که من اصلا نمیفهمم منظورشون کجاست ! یا اینکه به سایت میگن خدمات ماشینی!
قیمت ساندویچ های دانشگاه آدم رو یاده دهه ۸۰ میاندازه. که با ۱۰۰ ت میشد سه نفر بریم فست فود با نوشیدنی بخوریم و پولمون بقیه هم داشته باشه. ساندویچ ها رو گذاشتم توی ماشین.خودم اصلا اشتها نداشتم.
بعد از کلاس آخرم یکی از بچه ها گفت شما چرا فیلتر شکن استفاده نمیکنی؟ (چون همه تمرین ها و اطلاعات و ... توی گروه واتزاپ و تلگرام و اینهاست.) گفتم نمیخوام خودشون فیلتر کنن بعد من ازشون فیلتر شکن بخرم. حس میکنم دولبه ازم کلاه برداری میشه. گفت فکر کردم به خاطر اینکه غیرمجاز و اینهاست استفاده نمیکنید. و بعد گفت من فیلتر شکن رایگان دارم واستون میفرستم شاید لازم شد ازش استفاده کنید.
وقتی رسیدم خونه ، همسرم و بچه ها دم در بودن و در پارکینگ هم واسم باز کرده بودن :)) کاملا معلوم بود که چقدر منتظرم بودن. با اینکه خیلی خسته بودم و دیشب فقط ۵ ساعت خوابیده بودم وبه خاطر گریه صبح چشم هام میسوخت بهشون گفتم بیاین بریم پارک ساندویچ بخوریم. یارا خیلی بی حال بود. تب داشت. همسرم میگفت از صبح اینطوریه. دیشب هم تا صبح درست نخوابید ازبس سرفه کرد. بعد از خوردن ساندویچ هامون رفتیم دکتر.
من اینجا تا حالا ۵ بار دکتر بچه ها رو عوض کردم و هنور دکتر خوب پیدا نکردم. یکی اصلا معاینه نمیکنه، یکی فقط داروهای بی ربط مینویسه ،یکی زورش میاد دارو بنویسه، یکی تمام حواسش اینه که فاصله ات کم نشه که خطری واسه خانم دکتر نداشته باشی ، یکی حتی چراغ های مطبش رو هم روشن نمیکرد، یکی پرونده تشکیل نمیده یکی دیگه تشکیل میده ولی روی کاغذ منشی دست نویس اسم و فامیل و ... نوشته .... خلاصه که هر بار بچه ها مریض میشن عذابیه واسم که پیش کی برم.
خدا روشکر مطب خلوت بود و سریع ویزیت شدیم. و مثل همیشه بعد از ویزیت از برخورد دکتر پر از حس بد بودم. داروخونه خیلی شلوغ بود. یارا هم مدام میخواست عرض اندام کنه. کارت بانک رو از دستم میگرفت و خودش تحویل مسئول مربوطه میداد. خانم دکتر هم کلی به ترکی باهاش حرف میزد و من فقط لبخند کمی عصبی شاید میزدم از اینکه اصلا متوجه حرفهاش نمیشدم. بعد از تحویل دارو متوجه شدم داروها رو کم داده و واسه اصلاح فاکتور باید باز هم معطل میشدم.
صبح که بیدار شدم با خودم فکر کردم که اصلا حال صبحانه و نهار آماده کردن واسه والا رو ندارم. برای همین صبحانه رو خونه بهش دادم و تصمیم گرفتم ظهر زودتر برم دنبالش که نهار خونه باشه. وقتی میگفت من امروز نمیخوام برم پیش دبستانی توی دلم میگفتم منم اصلا حالشو ندارم ببرمت ... باهاش بحث نمیکردم و وقتی میگفت نمیرم خودم رو به نشنیدن میزدم . آماده شدیم و اسنپ گرفتم. وقتی رسیدیم گفتم میمونم برو سر کلاس. ولی نمیرفت. با کلی صحبت و صبر بالاخره رفت طبقه بالا سر کلاس. ولی هر نیم ساعت یک بار با چشم های پر از اشک میومد تا از بودنم مطمئن بشه. سارا هم اومد و مامانش توی اتاق انتظار اولیا موند. مهیسا هم اومد ولی مامانش رفت. کل روز رو مهیسا روی مبل جلوی در نشسته بود و با هیچ کس حرف نمیزد . حتی سر کلاس هم نرفت.از فکر اینکه روزهایی که من نیستم والا هم اینطور تنها میمونه یا نه حالم بد میشد. البته نه تنها از مربی ها از بقیه مامان ها میشنیدم که وقتی من نیستم والا تمام وقت سر کلاسه !
ساعت ۱۱/۵ بود و از شدت دست درد به خاطر بغل کردن مدوام یارا و اینکه باید مدام میکشیدمش که توی سالن بازی نره ، روی زمین نخوابه و .... کلافه شدم و به والا گفتم بریم خونه. باورش نمیشد که امروز اینقدر کم مونده بود پیش دبستانی. برگشتیم خونه و نهار آماده کردم و والا مشغول تمرین کردن مشق هایی بود که امروز بهشون داده بودن. یه نگاهی به صفحه ایی که روبروش بود کرد و گفت : کاش من می مردم و اینقدر درس نمیخوندم.
پشتم رو کردم بهش و مشغول سیب زمینی پوست کندن شدم تا خنده ام رو نبینه. دوباره گفت:
من باید تا شب بنویسم ؟ تو میخوای من رو خسته کنی . تو میخوای منو منفجر کنی ؟
و من کل تلاشم این بود که نفهمه چقدر از حرفهاش خنده ام گرفته. تند تند مینوشت و غر میزد. گفتم مامان جون اگه خسته ایی ننویس بذار واسه وقتی که دوست داشتی .
ولی اون می نوشت و غر میزد ...
عکس نوشت : قسمتی از تمرین والا برای نوشتن حرف س بود که تبدیل به آژیر یا تایر ماشین شده :))
دیروز ، روز خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم. شاید خیلی قابل درک نباشه. داستان از پریشب شروع شد که ما برای تاییدیه پزشک معتمد رفتیم چشم پزشکی تا واسه گرفتن بخشی از پول عینک از بیمه ، عینک هامون رو تایید کنن . به اصرار مکرر امیروالا بعد از چشم پزشکی رفتیم ایل گلی . اونقدر هوا سرد بود که واقعا بیش از ۵ دقیقه نمیشد موند. برگشتیم خونه. امیرحافظ توی راه خوابید. بردم روی تخت خوابوندم و اومدم توی حال تا زیر حلیم رو خاموش کنم ... کف آشپزخونه و حال خیس آب بود... فرش هم عین دریاچه ...
دلم میخواست همونجا گریه کنم و زمان به عقب بر میگشت.امیروالا آخرین نفر آب خورده بود و آب رو سفت نبسته بودو از جایی که من پس آب ، آب تصفیه رو توی یه دبه جمع میکردم و ازش برای شست و شو استفاده میکنم.کل خونه رو آی برداشته بود. تا ساعت ۱۲ شب مشغول جمع کردن آب بودیم و فرش رو ایستاده گذاشتیم توی آشپزخونه و آخرش پهن کردیم روی کانتر تا خشک بشه. چون اونقدر فرش سنگین شده بود که نمیشد تکونش داد.... خونه ی بدون فرش و بهم ریخته حسابی کلافه ام کرده بود.نصف کابینت هام به خاطر فرش بسته بود و دسترسی نداشتم. ماشین ظرفشویی رو که نمیتونستم خالی کنم ، سینک پر از ظرف ، نهاری که دیر پختم، امیرحافظ که صبح ساعت ۶ بیدار شد ه بود و در کل روز فقط یک ساعت خوابید. .. همه ی این ها کلافه ام کرده بود و باعث میشد رفتارهای امیروالا هم به شدت من رو به هم بریزه. وقتی میدیدم یک لحظه رفتن توی اتاق و تا من رفتم ببینم چه خبره صورت امیرحافظ رو پر از ماژیک کرده بود. وقتی امیر حافظ رو میکرد توی بالکن و در رو می بست و امیرحافظ هم گریه می افتاد. یا اینکه میرفت سراغ گاز و از فن و چراغ فر به عنوان فرمان کشتی استفاده میکرد و مدام با کاپتان کوچیک کنارش مکاتبه میکرد و من باید تمام حواسم جمع اشون میبود که اتفاقی نیافته...
ساعت ۷بعداز ظهر بود و امیرحافظ و امیر والا هر دو خیلی خسته بودن. و من هم... از ساعت ۶ صبح بی وقفه بیدار بودم ... امیر حافظ رو بردم بخوابونم بعد از ۳ بار ناکامی برای خوابوندنش در طول روز.
امیروالا میترسید تنها بمونه. منتظر باباش بود که از سر کار بیاد. اومد توی اتاق پیش ما. بعد از نیم ساعت مقاومت امیرحافظ بالاخره خوابید . امیروالا گفت من نمیخوام اینجا بمونم. گفتم برو توی هال من هم میام. ولی این آخرین جمله ایی بود که گفت و خوابش برده بود ... وقتی از اتاق اومدم بیرون به جای آرامش ، سکوت خونه داشت خفه ام میکرد. عذا ب وجدان از اینکه مادر خوبی نیستم. از اینکه امیرحافظ غذا نمیخوره و همیشه فکر میکنم تقصیر منه و امیروالایی که از صبح چشم انتظار باباش بود و با وجود اینکه نمیخواست بخوابه از خستگی خوابش برده بود... همسرم رسید ... بعد از مدتها کلی باهم حرف زدیم. و بعد از مدت ها واقعا از صحبت کردن باهاش آروم شدم و احساس کردم همه ی حال من رو میفهمه و کنارمه.
عکس نوشت: اینجا خیابان ۱۷ شهریور تبریز که اکثر پزشک ها مطبشون اینجاست.