یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

دلخوشی های زندگی

رفتیم بخوابیم.امیروالا صدام میزنه.

-مامان؟

-جونم؟

-خاله؟

-میاد مامان

-عمو؟

-مابخوابیم میاد

-نیش؟(نیایش)

-میاد

و دیگه حرفی نمیزنه.ومن واقعا واسم جالبه که حدود یک هفته است که امیروالا قبل از خواب سراغ آدمهایی رو که در طول روز دیده میگیره.و حتی صبح بعد از خواب هنوز به یادشونه و سراغشون رو میگیره.مثل هفته پیش...

-عمو... امین...دادا...

واقعا" دیدن رشد یک انسان که به خواست خدا از وجود من خلق شده بی نهایت لذت بخشه.

بهترین حال جهان

امروز خیلی بی حال بودم و خیلی دلم میخواست امیروالا تا ساعت ٩ -١٠ بخوابه ولی امیروالا طبق روال هر روزه اش ساعت ٨ بیدار شد، توی دلم  مدام غر میزدم و میگفتم کاش یک نفر بود امیروالا رو می برد بیرون من امروز رو برای خودم استراحت میکردم.یکم که غر زدم با خودم فکر کردم که چقدر خودخواهم، مگه این من نبودم که خواستم امیروالا به این دنیا بیاد حالا چطور از ذهنم این فکرها میگذره...

میرم بهش یکم موز میدم و همزمان تلویزیون روشنه، شکرآبادرو داره پخش میکنه، یاد روزهایی میافتم که اینقدر وقتم رو به بطالت میگذروندم که از بس تلویزیون هیچی نداشت و مدام شبکه های تلویزیون رو بالا و پایین میکردم ،وقتی میدیدم شکرآباد خوشحال میشدم ، غبطه میخورم که چطور از زمانم نهایت استفاده نکردم...البته من همیشه مشغول کاری بودم ولی اگه فکر الانم رو داشتم اونروزها خیلی پرکار تر میشد.

پسرم استعداد عجیبی توی شوت زدن به توپ داره،راه افتادن و شوت زدنش میتونم بگم همزمان بود و الان اونقدر قشنگ با توپ بازی میکنه که همه اش توی فکرم این استعداد رو باید چی کار کنم، فوتبال؟ وقتی یه صحنه هایی از فوتبال دیشب باشگاه های ایران رو یادم میاد ، وقتی امروز میشنوم که توی بازی دیشب یه نفر کشته شده و ٣٠٠ نفر زخمی... واقعا نمیدونم باید  چی کار کرد...

چایی با هل و گل محمدی واسه خودم درست میکنم و آهنگ میذارم و شروع میکنم نوشتن ،آهنگ بهترین حال جهان رستاک من رو توی هر حالی باشم به وجد میاره و کلی باهاش سر حال میام.

دیروز داشتم همین طوری عکس های اینستاگرامم رو نگاه میکردم دیدم یه زمانی چقدر با شوهرم کافه های مختلف میرفتیم و الان واقعا به خاطر اوضاع اقتصادی و کمبود وقت خیلی وقته نشده کافه گردی کنیم، چندشب پیش با دوستهام بعد از کلاس زبان رفتم یه کافه نزدیک خونه ی مامانم و وقتی دیدم میشه هنوز هم با هزینه ی کم و توی یه زمان کوتاه یه سری حال های خوب رو به خودمون برگردونیم تصمیم گرفتم دوباره کافه گردی ها رو برای ٢٣ هر ماه توی برنامه امون قرار بدم، اینجوری دوباره عاشقانه هامون زنده میشه و حالمون خوب میشه.

امروز واسه امیروالا با آرد و روغن و نمک خمیر درست کردم تا یکم مشغول باشه واسه خودش ولی شروع کردن به خوردن خمیرها، هرچی میگفتم مامان خوب نیست، به به نیست، فایده نداشت، وقتی هم برشون داشتم دنبالم راه گرفته که به به، منم به ذهنم رسید با سیب زمینی این کارو بکنم که اگه هم خورد مشکل نداشته باشه، انگار خدا رو شکر فعلا جواب داده.ولی نه مثل خمیر ها.

عکس نوشت: نشستیم باهم با ماژیک نقاشی کشیدیم، بعد من داشتم نقاشی میکشیدم که دیدم امیروالا زیر میز برای خودش مشغول نقاشی روی لباسهاشه، و این عکس هم مال وقتیه که بهش میگم وای مامان لباستو ببین خط خطی کردی:))

پ.ن:۷سال پیش یه همچین روزی توی پارک پزشکی دانشگاه همسرم ازم خواستگاری کرد


کنسرت دوست داشتنی رستاک حلاج

همه ی ما یکسری صفاتی داریم که خیلی سخت میتونیم بهشون اعتراف کنیم ،یا حتی بهتر بگم یکسری نیازها... غالبا" اعتقاد داریم که کار خودمون رو میکنیم و نظر دیگران اصلا واسمون مهم نیست. ولی مدام منتظر بازخورد اطرافیان هستیم. و اگه تایید بشیم حالمون خوب میشه و اگر نه در حالت ایده آل یا میگیم اصلا مهم نیست و حداقل یکم از انرژی مون گرفته میشه یا کلا حالمون بد میشه. من شخصا این ویژگی رو دارم. و این موضوع وقتی مشکل ساز میشه که  بیش از حد کمال گرا میشم و خودم رو با افراد شاید مطرح و مشهور مقایسه میکنم و وقتی میبینم چقدر اونها مورد تایید هستن کمی سرخورده میشم، ولی گاهی اونقدر قوی میشم که واقعاً توی خیلی از اتفاقات زندگیم مخالفت ها و رد شدن توسط بعضی ها اصلاً واسم مهم نیست.مثلا همیشه توی کلاس های دانشگاه دوست داشتم ردیف اول بشینیم و استاد خیلی حواسش بهم باشه، و اگر استادی بهم توجه نمیکرد و فامیل من توی ذهنش نمی موند حالم بد میشد و انرژی ام تخلیه میشد و خیلی از این مثال ها که شاید واسه خیلی ها پیش بیاد، کم کم که وارد زندگی شدم ، مادر شدم علاوه بر این که تایید شدن خودم واسم مهم بود تایید شدن پسرم هم مهم میشد، البته من خیلی سعی کردم که تلاشم رو برای خوب بودن بکنم و نظرات و انتقادات رو هم بشنوم و انجام بدم ولی آخرش ازخودم و پسرم راضی بودم و اونقدر عاشقانه پسرم رو دوست دارم که حتی اگه کسی هم بهش توجه نکنه شاید خیلی دلگیر نشم، ولی فکر میکنم بعضی چیزها شاید هم عادت باشه، مثلا عادت کردم هر جا میرم همه قربون صدقه پسرم برن و اگه جایی این اتفاق نیافته تعجب کنم!در کل این موضوع برای من خیلی پیچیده است و احساس میکنم هر چی بیشتر بنویسم شما رو بیشتر گیج میکنم...

* کنسرت رو رفتیم و فوق العاده بود ، حسابی کیف کردیم و مدام با شوهرم میگفتیم چقدر اونهایی که پلی بک میخونن بی وجدانن، ما که بعد از کنسرت از بس جیغ زده بودیم صدامون در نمیومد حالا حساب کنید خواننده که خیس عرق هم شده و نزدیک 20 تا آهنگ خونده بود و تحرک داشت چه حالی بوده، بله دیگه مشخصه کنسرت رستاک بودیم :)) توصیه شدید میکنم اگه آهنگ راک دوست دارید حتماً یک بار کنسرت رستاک رو برید. معتاد میشید واقعاً ارزش داره از یکسری چیزها بزنی و پولتو جمع کنی و کنسرتش رو بری. از بس خالصانه و عاشقانه واسه کنسرت هاش مایه میذاره.

** دیروز واکسن ١٨ ماهگی پسرم رو زدم، وقتی واکسن رو زد پسرم هیچی نگفت حتی یه جیغ کوچولو، تا ظهر هم حالش خوب بود اما از بعد از  ظهر کلی ناآروم بود و اونقدر پاش درد میکرد که نمی تونست بلند بشه و کل روز رو دراز کشیده بود و ما هرجور که بود سعی میکردیم مشغولش کنیم، شب هم شدیداً تب داشت و بهش استامنوفین دادیم، صبح روی مبل نشسته بود، ماشینش دستش بود و بازی میکرد سعی کرد بلند بشه و ماشینش رو روی تاج تخت حرکت بده ولی نتونست و از ناتوانی خودش کلافه شده بود، بغض کردم و خیلی آروم اشکم ریخت ، از اینکه پسرم رو اونطور میدیدم دلم میگرفت ولی از دیروز تا حالا فقط دارم خدا رو شکر میکنم که پسرم سالمه و برای همه مریض ها دعا میکنم.

*** یعنی ما هر سال باید بشنویم که رکورد اختلاس تاریخ ایران شکسته شد ، قصه از کجا شروع شد جداً؟ این دفعه اما یک خانم با این حجم از پول که توی ماشین حساب ما جا نمیشه فرار میکنه....

****خیلی سخته واسم اعتراف کردنش ولی مثلاً یکی از همین تایید شدن و نشدن ها برای من نظرات وب لاگمه. وقتی ببینم چقدر نظر گذاشتن و چقدر آمار دارم کلی انگیزه میگیرم واسه نوشتن و بالعکس. میدونم که نباید اینطور باشه و من برای دل خودم مینویسم و اینکه حتی شده یک نفر این نوشته ها حالش رو بهتر کنه یا حتی واسش مفید باشه.در همین راستا  اگه این ویژگی رو تونستم کمرنگ کنم که خیلی عالی میشه  اگه نه ، شاید نظراتمو بستم که خیال خودمو راحت کنم.

دندون لق رو باید کشید

هفته ی پیش بعد از یک سال کابوس و فکر بالاخره رفتم و دندون عقل و اضافاتش رو کشیدم، خیلی ترس داشتم، چون دندون شماره ٩ هم داشتم که نزدیک سینوس ام بود و در صورت کوچک ترین اشتباهی توی جراحی ممکن بود حسابی دستم بند بشه، ولی دکتر من فوق العاده است و دوتا دندون پایین عقلم رو هم ٣ سال پیش همین دکتر جراحی کرد و خلاصه که خیلی راحت شدم و فقط یه دندون عقل دیگه مونده که اونم ٢ تاست و جراحی اش سخته و گذاشتم واسه بعد از عید.

نمیدونم به خاطر جراحی و خونریزیه یا ... از دیروز سرم خیلی سنگینه و گاهاً گیج میره و اصلا کارایی خوبی ندارم و گیج و گنگ ام، الان هم واقعاً نمی دونستم چی کار بکنم اومدم بنویسم شاید نوشتن ذهنم رو خالی کنه، احساس میکنم اونقدر فکر توی سرم جمع شده که مغزم میخواد بترکه...

اووووف ...

ولی من همیشه سعی میکنم مثبت باشم، پس چشمهامو باز وبسته میکنم، سرمو تکون میدم و اوووو... میشم یه نفر مثبت 

ما دوباره کنسرت رستاک دعوتیم ، به دعوت خودم :)) ، به نظرم کنسرت آخر سال جزو واجباته ، پارسال کنسرت هوروش بند خیلی خوب بود هر وقت هم آهنگ هاش رو گوش میکنم برای من یاد آور حس و حال دم عیده، و واقعاً ذوق زده منتظر پس فردا هستم.

امروز خواهرم اومده بود و بچه ها رو برده بود خانه بازی و من به خیال اینکه والا حسابی خسته شده منتظر بودم هر لحظه بخوابه ولی تا ساعت ٦ بیدار بود و توی فروشگاه بودیم که توی بغل شوهرم خوابش برد، خواهرم وقتی برگشته بود میگفت واییی چقدر پسر تو انرژی میبره ، داغون شدم ، ولی از نظر خودم والا پسر ماهیه ، فقط اگه بعضی شب ها واسه خوابش بیشتر همکاری کنه عالی میشه، مثلا دیشب پروسه خوابوندش ١:٤٠ طول کشید ، جلوی بخاری نشسه بود و باذوق دست میزد به شعله و بخاری و میگفت دود ...امروز اصلا توانایی صبوری برای خوابوندن والا رو نداشتم، برای همین ساعت ١٢ خودش خوابش برد، نمیدونم اینکه با حوصله سر شب بخوابونمش بهتره یا اینکه بذارم هر وقت خودش خسته شد بخوابه !

گیجی اول کار که گفتم روی زبان خوندن هم خیلی تاثیر گذاشته و واقعا لغات توی ذهم نمیره ولی من کماکان پرقدرت تلاش میکنم.

ایشالله از هفته ی آینده که بخیه های دندونم رو هم کشیده باشم خونه تکونی شروع میشه، فعلا که اینگار ما اینجا با سوسک هاش موندگاریم