یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یک ظهر پاییزیِ تابستان

امیرحافظ بغلم بود و منتظر همسرم کنار خیابون ایستاده بودم، هوا آفتابی بود و درست عین هوای بعد از ظهر پاییز بود، گرفته بود ولی ابر نبود ، باد خنک میومد ولی دلچسب نبود. مرد مسن سالی داشت با اسپری سنگ ها رو سبز میکرد تا طرح پرچم ایران کامل بشه. باد آشغال ها و پلاستیک ها رو مدام جابه جا میکرد، هر طرف که نگاه میکردی پر از ته سیگار بود،سیگار جزیی از لحظه های مردم این شهره

نگاهم به ساختمان عظیم و تازه ساز بیمارستان بود که خانمی با پسرش چند متر جلو تر ایستاد، سوالی پرسید ، گفتم ببخشید متوجه نمیشوم. گفت فارسی؟ با سر تایید کردم ، پوزخندی زد و به پسرش چیزی گفت ، پسر باصدای بلند خندید. 

ساختمان بیمارستان به اندازه ی کافی بزرگ بود که از دو طرف اتوبان بشه تا چند صد متر دور تر پیداش کرد، ولی داخل بیمارستان همه چیز خاک گرفته و کثیف بود، بیش از این که شبیه یک بیمارستان نو ساز باشه شبیه ساختمانی بود که چند سالی است بسته شده است و تازه چند روزه که دوباره بازگشایی شده ، پرسنل  اکثرا شلخته و مسن ، دور هر دکتر هم حداقل ٦ اینترن که با دهان باز خیره به دهان دکتر سالخورده ، در حال یادداشت بودند. 

همسرم رسید سوار ماشین شدم، امیرحافظ بغلم خوابش برد، به خاطر آمپول دیمترون تقریبا آرام شده بوده بود و خدا رو شکر راحت شیر میخورد، از دیشب هر بار که شیر خورد و یا حتی نخورد همه محتویات معده را بالا می اورد و من خسته و کلافه نمیتونستم تصمیم بگیرم که الان وقت بیمارستانه یا صبح ؟ با این حال شب را سحر کردیم تا صبح بریم بیمارستان، رفتیم بهترین بیمارستان شهر که دیروز خودم همونجا سرم زده بودم و ٤٠٠ هزار تومن هزینه ویزیت و تزریقات شده بود . بخش کودکان هیچ کس نبود، از منشی و حراست و … پرسون پرسون فهمیدم که دکترشون ساعت ١٢/٥ میاد. این شد که بهم بیمارستان کودکان که خارج از شهر ساخته شده بود رو بهم معرفی کردن و ما راهی بیمارستان تخصصی کودکان شمالغرب شدیم . چیزی که با تصورات ذهنی ما خیلی فرق داشت .

پ.ن: من امروز بهترم ، ولی مامانم و امیروالا هم مریض شدن ، با خودم فکر میکنم دوسال پیش من چه روحیه ایی داشتم که وقتی همسرم کرونا گرفت یک ماه تمام هر سه امون رو توی خونه قرنطیه کردم و حتی پامون سنگ فرش جلوی در رو هم لمس نکرد ، ولی الان روز شماری میکنم برای تموم شدن یک هفته قرنطیه ایی که میگن!

و بازهم کلاس یوگا من ، فوتبال امیروالا و پیش دبستانی رفتن اش معلق شد … 

عاشقی کردن

توی اتاق مشغول کشیدن نقاشی با امیروالا بودم، و امیرحافظ توی پذیرایی پیش مامان بابام درحال سر کشیدن ظرف ماکارونی اش بود ، که شاید یک قاشق چایی خوری ، حتی اتفاقی هم به طرف دهنش نرفته بود. وقتی تقاشی کشیدمون تموم شد دیدم بابام امیرحافظ رو گرفته و مامانم در حال شستن دست و پای چرب امیرحافظه! هر چند اونها حسابی میخندیدن و شاد بودن ولی من به زور لبخند میزدم ، فقط به خاطر اینکه فکرهای دلسوزانه مادارانه و پدرانه سراغشون نیاد. 

ولی من خسته بودم ، از فریاد ها و عصبانیت گه گاه امیروالا که البته شاید گه گاهی بیشتر از این حد میشد! از غذا نخوردن امیرحافظ و ترس از رشد نکردنش ، از کارهای خانه و شاید نه خود کارها  از تصور غلط زنانه بودن کار های خانه ، از تنهایی … نبود کسی که باهم شعر بخوانیم، حتی مشاعره کنیم ، کتاب بخوانیم و از ادبیات بگوییم  چایی بخوریم و عشق کنیم .

با خودم فکر کردم تا این حد غربت درست است که شیرینی های خاص خودش را دارد ولی به اندازه ی کافی هم سخت هست.  مثلا الان که پدر و مادرم هستن دغدغه ی کلاس یوگا رو ندارم، همسرم شیفت باشد یا نباشد ، همسرم به موقع به خانه بیاید یا کاری برایش پیش بیاید یا حتی کلاس فوتبال امیروالا و حتی همین که شد با امیروالا نقاشی بکشم و حتی اینکه کسی بود که برای حتی چند دقیقه هم که شد امیروالا و امیرحافظ را ببرد بیرون .

امشب یاد شب هایی بودم که همسرم نبود و ما شومینه روشن میکردیم و روبروی تلویزیون با چراغ های خاموش سیم آخر میدیدیم و امیرحافظ بدون غلت خوردن تا صبح فقط دوبار بیدارم میکرد  و من و امیروالا تلویزیون میدیدیم تا شاید خوابمان ببرد، بعضی شب ها من زودتر خوابم میبرد بعضی شب ها امیروالا.  و ای وای از شبهایی که من از خستگی خوابم میبرد و امیروالایی که هر کاری برای نخوابیدن من میکرد و اینجا بود که کلاهمان میرفت توی هم و به گریه های یواشکی من از عذاب وجدان ختم میشد.

دلم برای اون خونه و شب ها تنگ شده حتی!

با خودم فکر میکردم که چطور میشه با یک نفر رابطه ی احساسی ساخت ، شاید بهترین راه ، ساختن خاطرات قشنگ کنار هم باشه. 

مثلا اینکه هر بار یادم بیافته کنار فلانی کجاها رفتم و چقدر خوش گذشت ، فلانی برایم چه هدایایی خرید و فلان جا به من هدیه داد، چه کارهایی کرد که من بخندم و هیجان زده بشم و تجربه های جدید و خاص برایم ساخت … اینکه مثلا من خواهرم را دوست دارم کاملا طبیعیه ، اینکه پیوند عاطفی عمیقی بین ماست غیر قابل انکاره ، ولی اون چیزی که باعث دلتنگی میشه جاهاییه که باهم رفتیم و باهم خاطره ساختیم .

خیلی تلاش میکنم برای بچه هام خاطرات قشنگی بسازم ، تا همیشه عاشق و دلتنگ خونه باشن ، هر چند این روزها خیلی خسته ام و منتظرم بقیه واسم خاطره بسازن . 

البته تلاشی که این هفته تقریبا موفق بودم صحبت کردن در کمال آرامش با امیروالا توی هر شرایطی بود حتی جایی که جلوی بقیه با عصبانیت و فریاد باهام حرف میزد ، این آرامش من باعث میشد که اون هم کمی آروم بشه .تربیت بچه بیش از تصور من سخت بود ، چون تمام مشکلات روحی و شخصیتی خودت و همسرت بدون ملاحظه و به شدت بزرگ نمایی شده در بدترین مکان ممکن خودش رو نشون میده.

از این هفته امیروالا میره پیش دبستانی ، ترجیح دادم از تابستون ثبت نامش کنم تا با محیط آشنا بشه و برای مهر ماه دیگه دغدغه ایی نداشته باشم.

دانشگاه مامان :)


دیروز رفتم دانشگاه. برای کارآموزی و صحبت با استادم که نمیتونم کلاسش رو برم. وارد خیابان دانشگاه که شدیم غلغله بود و از جلو و عقب ماشینمون دختر و پسرها با تیپ های عجیب غریب رد میشدن. پارک روبرو دانشگاه که همیشه به جز دوتا پسر که روی نیمکت نشسته بودن و سیگار میکشیدن کسی نبود مثل یه حراجی بزرگ پر از دختر و پسر بودکه فرصت نمیشد حتی یا یه نگاه از بین همه اشون عبور کرد. دم در اصلی پیاده شدم. امیرحافظ و امیروالا توی ماشین خواب بودن.

تفاوت دخترهای بیرون و داخل دانشگاه مقنعه ایی گل و گشادی بود که پوشیده بودن. یاد حراست دانشگاه دوران جوانی ام افتادم. اون روزها من چادر میپوشیدم. یک بار که از دم حراست رد شدم خانمی صدام کرد. رفتم داخل. گفت رنگ کفش هات زننده است. نگاهی به کفشهای صورتی ام انداختم و ترسیدم. گفت دیگه اینها رو واسه دانشگاه نپوش . چشم گفتم و اومدم بیرون. گفت چون موردی نداشتی تا حالا این دفعه اشکالی نداره ولی تکرار نشه !

یاد اون مرد جوان که با ریش های یک دست مشکی که توی دانشگاه می چرخید و اگه دختر و پسری رو که بافاصله ایستاده بودن و حرف میزدن رو میدید سریع موتور رو نگه میداشت و با بیسیم ایی که از کمر باز میکرد و دست میگرفت میرفت سمتشون. ولی دیروز توی دانشگاه وقتی میدیدم دختر غمگینی روی پله های دانشگاه نشسته و پسری که زیر بغل پیرهن چهارخونه اییش خیس عرق بود و دست انداخته بود دور گردن دختر برای دلجویی . و دختر و پسرهایی که خیلی رسمی  وقتی به همدیگه میرسیدن ،دست میدادن... مقایسه تصویر من از دانشگاه با چیزی که الان میدیدم خیلی فرق داشت.

با کلی استرس که دیر شده و کلی معلومات از شرکت کارآموزی رفتم دفتر استاد مورد نظر، چند دقیقه ایی منتظر موندم تا اومد. بدون هیچ سوالی دوتا فرم رو گرفت سریع امضا کرد و گفت به سلامت.

نفس راحتی کشیدم و رفتم جایی که به اصطلاح دفتر ارتباط با صنعت بود ولی کتابخانه بود. خانم مسئول در حال دراوردن قابلمه ی غذا بود گفت کارت چیه . گفتم . گفت وایسا الان میام. منتظر شدم تجهیزات نهارش رو آماده کنه و بیاد . گفتی سی دی هم اوردی ؟ گفتم نه . باید میرفتم انتشارات و ۴۰ هزار تومن برای ریختن اسکن فرم روی سی دی هزینه میدادم و برمیگشتم. وقتی برگشتم خانم مسئول در حال نهار خوردن بود. نمیدونم کلا بی حوصله بود یا از اینکه من وسط کارهای نهارش مدام ازش سوال میکردم‌بی حوصله شده بود.

بعد از اون رفتم دم در کلاسی که استادم قرار بود بیاد . وقتی شرایطم رو گفت انگار که همه چیز خیلی عادیه گفت باشه دوهفته یه بار کلاس ها رو بیا ، دوباره شرایطم رو توضیح دادم شاید متوجه بشه دوهفته یه بار با دوتا بچه از تبریز به تهران اومدن خیلی راحت نیست. ولی تاثیری نداشت. گفتم باهاش قبلا کلاس داشتم ۱۸ شدم و روند کلاس رو میدونم و ... بالاخره راضی شد و گفت هر هفته جزوه از بچه ها بگیر و خلاصه ی کلاس رو با ویس بفرست اگه قابل قبول بود نیا .

+ دیشب برگشتیم خونه. همسرم رفت شیفت . شام نودالیت خوردیم و رفتیم بخوابیم. امیرحافظ رو خوابوندم . با امیروالا رفتیم روی تخت اش . واسش کتاب خوندم ولی هنوز خوابش نمیومد. چون 2 ساعتی توی مسیر خوابیده بود. گفتم حالا تو واسم قصه بگو. وسط قصه گفتنش داشت خوابم می برد. از طرفی هم فکرم پیش امیرحافظ بود که نکنه اینجا خوابم ببره و اون گریه بیافته و من نفهمم. به امیروالا گفتم من میرم تو اتاق مامان بابا بخوابم. گف منم میام. شب هایی که همسرم شیفته اصراری به تنهایی توی اتاق خودش خوابیدن ندارم. اومد پیشم. به قصه گفتنش ادامه داد و مثل من که هر شب نوازشش میکردم. با دست های کوچیکش صورتم و دست هام رو نوازش میکرد. و من سرشار از عشق میشدم و به این فکر میکردم چقدر رفتارهای کوچیک و بزرگ ما تا عمق وجود بچه ها نفوذ میکنه! 

عکس نوشت : از تهران که برمیگشتیم با اصرار های من و علیرغم میل باطنی همسرم (چون اعتقاد داشت دیر میشه بریم ) رفتیم باراجین (قزوین) . صبحانه خوردیم و دوباره راه افتادیم. هوا خیلی خنک و دلچسب و گرد و خاک هم خیلی خیلی کم بود . ولی تصور من از باراجین خیلی سر سبز تر بود. ولی آرامش عجیبی داشت . وسط های صبحانه به همسرم گفتم حواسمون نبود ماه رمضونه ! (خودمون مسافر بودیم و خب روزه نبودیم ) همسرم گفت نگران نباش هیچ کس اینجا روزه نیست! و خب راست میگفت وقتی از پارک می اومدیم بیرون توی مسیر بودن خیلی ها که مشغول صبحانه خوردن بودن.

مادران متوقع

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.