صدای شکستن تخمه و مجری که هیجان زده یا ناراحت ، نمیدانم ، خطاب به یکی از داورها می گوید : محسن .... بازهم به اشتباه انداختی اش!
قوری را برمیدارم و برای خودم چایی میریزم. نگاه نمیکنم که "م" و والا کنار هم روبروی تلویزیون دراز کشیده اند و تخمه شکنان مسابقه خوانندگی که وقتی اولین بار دیدم درست شبیه آقای شرکت کننده برایش هیجان و استرس داشتم. ولی کم کم تبدیل شد برای فرصتی که بچه ها مشغول شوند و من به کارها ی خونه رسیدگی کنم.
دستمال را روی کابینت میکشم و از معدود شب هایی است که وقتی برق آشپرخانه را خاموش میکنم تقریبا همه جا مرتب شده است، شاید به لطف حضور مادرم باشد. پشت میز نهار خوری می نشینم و برنامه ی غذایی هفته را بازنویسی میکنم. اینکه قرار است هر روز بدانم فردا چی می پزم حس خوبی است. همسرم نگاهی میکند و اولین اعتراض را میکند. خورشت لوبیا ؟؟؟ نه !
-خب چی؟
-لوبیا پلو
-اینجا نوشتم
-عدس پلو
-اونجا نوشتم
-ای بابا
با خودم فکر میکنم 21 نوع غذا را چطور ندید و فقط همین خورشت لوبیا را دید!
برنامه را به یخچال می چسبانم. والا هم نفر دوم معتریضین است.
-پیتزا هم نوشتی؟
-نه ولی میتونی اینجا بنویسی.
مداد می آورد و آخر همین هفته کنار میرزا قاسمی پیتزا را اضافه میکند.
لوبیا ها را خیس میکنم و از این که ذهنم از چی بپزم آزاد شده ، حس آرامش دارم. شاید"م" هیچ وقت به این فکر نکند که همین چی بپزم؟ همین دوست نداشتن غذا ، همین غر ها و بد مزه شدن غذا ، چقدر خسته ام میکند و همین شد که این روزها دیگر ازم زنی مانده بود که فقط می خواستم یه چیزی پخته باشم که حتی اگر افتضاح هم شد بگویم من زحمتم را کشیده ام !
شاید اگر برنامه ی غذا نظم پیدا کند و همه عادت کنیم به این روتین من هم دوباره به آشپزی علاقمند شوم و برای خوش رنگ و لعاب شدن غذا ها بیشتر تلاش کنم.
پشت میز نهار خوری می نشینم و به لیست کارهای امروز نگاه میکنم. هیچ کدام را نمی توانم تیک بزنم . همه موکول میشود به فردا. استادم پیام میدهد که فردا ساعت 10 دانشگاه است و من فکر میکنم که باید مطالعات این چند وقته ام را جمع بندی کنم و با تسلط و اعتماد به نفس ارائه دهم. همیشه این مشکل را داشته ام که نمی توانم زحماتم را آنطور که بوده نشان دهم!
همسرم چایی به دست روی مبل می نشیند. میگویم : چایی من است.
-تنها خوری میکنی همینه
فکر میکنم چرا اینطور میشود.... چقدر دنبال عشق میگردم این روزها.... برای یک کافه دونفره که برای چند دقیقه هم که شده خیره به هم به دور از بحث های طلا گران شد و ماشین چی شد ؟ کدام وام مانده ؟ حق بیمه را دادی؟ از فلسفه ی دوست داشتن ، از اهلی کردن و از جهان هایمان حرف بزنیم.
خداحافظی میکنم و کفش هایم را می پوشم. گربه ی سفید همیشگی همراهم میاد ، همسرم میگه اگه من بودم فرار میکرد. با انگشت سرش را ناز میکنم و گربه خودش را لوس میکند. آهسته میگویم تو برایم دعا کن قبول شوم.
توی گوگل مپ میزنم دانشکده فیزیک ، وسط های راه یادم می افتد که نباید به گوگل اعتماد کنم و شاید این در که روی نقشه نشان میدهد بسته باشد. نزدیک دانشگاه که میشوم ترافیک شروع میشود، خیالم راحت میشود که دیر نرسیده ام.راننده ی پراید نقره ایی که کمی جلوتر دوبل پارک کرده را دنبال میکنم. در بسته است و راننده از نگهبان سوال می پرسد و نگهبان با حرکت دستش در هوا شاید نشان میدهد که همین جاها ! مرد که شاید 36-37 سال سن داره ، به سمت ماشینش برمیگردد و من حدس میزنم که نگهبان گفته نمی تونید وارد دانشگاه بشید و ماشین رو همین دور و اطراف پارک کنید. به اولین کوچه که میرسم وارد میشوم ، با اینکه مسیر خودم را آمده ام ولی گوگل مپ هنوز روشن است ، میگوید انتهای کوچه سمت راست، انتهای کوچه بن بست است. با خودم میگویم حق دارم بهت اعتماد نداشته باشم. دور میزنم و تقریبا آخرهای کوچه ماشین را پارک میکنم و پیاده میشوم. ماشین که بعد از مدت ها شسته و تمیز شده کنار دیوار سنگی جا خوش میکند، کوچه باریکه ، دکمه قفل رو دوبار میزنم تا آینه ها جمع شوند، آینه سمت شاگرد تکون نمیخورد و یادم میافتد چند روز پیش همسرم گفته بود آینه خراب شده با دستت جمع اش نکنی ها ! به سمت خیابان راه میافتم. ماشین چینی مشکی با باربند سر کوچه پارک شده. پلاکش ایرانی نیست . چقدر در سرم هوای سفر است. کمی که جلو میرم دو دختر با عجله به سمتم میان. چخ فاصله وارده ؟ میگم منم نمیدونم ، شما کجا میخواین برین ؟ دختری که با چشم های رنگی و حسابی آرایش شده میگه برق و کامپیوتر. نمیدونم چرا ازشون پرسیدم وقتی بلد نیستم. میگم من باید برم دانشکده فیزیک. لبخند میزنه و میگه از همین پایین برو.
وارد دانشگاه میشم. همیشه آرزوم بود توی یک دانشگاه جامع ، شبیه دانشگاهی که در فیلم مدار صفر درجه بود ، فلسفه یا علوم طبیعی بخوانم. که ما بین کلاس ها به مباحثه و مشاعره بگذرد . ولی به جایش در یک دانشگاه صنعتی وسط بیابان، یک رشته مهندسی خواندم.
درخت ها ، خیابان پهن ، ساختمان های قدیمی و حتی اسم دانشکده ها آدم را به وجد می آورد. درخت های بی برگ ، هوای ابری و خنک بیش تر پاییز را یاد آوری می کند. خرامان خرامان راه میرم و همه چیز را عین یک لیوان بزرگ چای جرعه جرعه می نوشم.
20 دقیقه پیاده روی به شک می اندازتم که رد نشده ام ؟ مرد مسن با موهای جو گندمی و عینک بدون فرم از زن و مردی که جلوی من سر درگم اند میپرسد : هارا؟ ؟ مرد میگوید دانشکده مکانیک و فیزیک. مرد مسن با دست به سمت راست اشاره میکنه و میگه مکانیک. فیزیک ، ایکی یوز متر گاباخ. و من با انگشت هام میشمرم بیر ، ایکی . پس 200 متر باید برم.
دانشکده فیزیک درست عین همه ی دانشکده های قدیمی ، با پله های پهن و نرده هایی که تا نصفه سنگ و مابقیه چوب است به کلاس ها میرسد و کلاس های بزرگ و سرتاسر پنجره . چقدر حس دارد این کلاس. چند سال از عمرش میگذرد ! و من فکر میکنم همین عمر و قدمت به این اشیا و کلاس بدون جان ، روح داده . دختری که کنارم نشسته با پوست سفید و عینک کائوچو مشکی من را یاد خودم می اندازد ، کارت ملی اش را نگاه میکنم. دقیقا هم سن ایم. لبخند میزنم. نگاهش میکنم ، فکر میکنم پس چقدر هنوز جوان ام.فکر میکنم فضولی کردم ؟ نه ! دلم میخواهد کشف کنم دنیای آدم ها را ، از این همه منطق و علوم و تکنیک های روانشانسی خسته ام. میخواهم زل بزنم به دختر و یادم بیاید چقدر خودم را دوست دارم . هنوز هم عین بچگی هایم عاشق عینک ام ، پس چرا چشم هایم را عمل کردم تا عینک نزنم؟
پ.ن : این روزها خیلی هوای نوشتن دارم ، الان هم باید مقاله بخونم ولی نوشتن رو الویت گذاشتم و با خودم گفتم حتی شده چند خطی بنویسم. چند نوشته ی نیمه تمام و پست نشده هم دارم که باید تا حال اون روزها به کلی فراموشم نشده ، کاملشان کنم.
به ترکی به هم میگویند که برویم چایی،بخوریم و من که خودم رو سرگرم گوشی نشان میدهم به این فکر میکنم تا ساعت ۵ چطور اینجا بمونم و چقدر دلم چایی میخواهد. فن اتاق با صدای بلندی روشن میشود و کمی از بوی مواد شیمیایی که پیچیده بود رو با خودش می برد. فکر کنم اسمش نازلی بود ، دختر مو خرمایی که موهای بلندش را با کش آبی بسته بود. برایم چایی می آورد ، تشکر میکنم و قبل از اینکه ذوق من را ببیند می رود. و چقدر چایی عطر دار خارجی اش توی لیوان کمرباریک کدر بهم چسبید. به این فکر میکنم که شاید اگر شرایط طور دیگری بود حاضر نبودم چایی را از فکر تمییز بودن یا نبودن لیوان، بنوشم.
به همسرم زنگ میزنم که کارم اینجا طول میکشد و شما باید بروی دنبال والا، کلافه میشود و غر میزد. صبح که می آمدم میگفت یک روز شد تو خانه بمانی ! مثل یک زن خانه دار بمان کنار هم باشیم، به کارهای خانه برس. من سکوت کردم ولی در دل گفتم سالی یک بار میروم آرایشگاه دیگر این حرفها را ندارد.
روز پدر را با یک روز تاخیر جشن گرفتیم. خیلی وقت بود که بساط جشن در خانه ی ما برپا نشده بود. و این جشن کوچک که به یک جعبه شیرینی کروات زده و کادو ختم میشد برای شروع خوب بود.
دخترها بالای سرم از روز ولنتاین می گویند و من نمیفهمم که دقیقا در مورد چی حرف میزنن. به فکر میروم. نیمی از ذهنم میگذرد که این مسخره بازی ها چیست؟ روز عشق ! خب که چی ؟ لوس بازی ، اه.و آن نیم اصیل تر وجودی ام میگوید چقدر قشنگ که میشود همدیگر را دوست داشت و از داشتن کسی که دوستش داری از خودش تشکر کنی. و دلم هوای روزهایی که جوانتر بودم را میکند که چقدر انرژی و انگیزه برای جشن ها داشتم. چقدر با هدیه دادن و گرفتن ذوق میکردم و سرشار از عشق میشدم. درست مثل دوستم دیروز ، وقتی هدیه ی تولدش را دادم از خوشحالی بغض کرد و چند بار بغلم کرد ، هدیه ی ناقابلی برای او شاید دنیا عشق بود . آنقدر که بعدش هم زنگ زد و از والا به خاطر رایحه ی خوبی که برایش انتخاب کرده بود تشکر کرد.
خانم آرایشگر میپرسد مجردم یا متاهل؟ و من لبخند رضایت میزنم. وقتی سنم را میفهمد میگوید فکر میکردم نهایتا ۲۴-۲۵ سن داشته باشی و من بازهم ذوق میکنم.به خودم در آینه خیره میشوم و به خودم میگویم راست گفت بیشتر از ۲۵ بهم نمیاد. پس باید سرزندگی همان روزها را داشته باشم.
میگوید هوا خیلی سرد شده ، من هم تایید میکنم. صبح که رسیدم جلو در آرایشگاه خلوت بود.ماشین را روی برفهای کنار خیابان پارک کردم و چند دقیقه ایی منتظر ماندم در سالن باز شود.آسمان صاف بود ولی ریز ریز برف می بارید. به جز برفی که چهارشنبه بارید امسال اینجا برف درست حسابی نیامد و من مدام داستانهای عباس معروفی برایم تداعی میشد از آن سالها ی تبریز که ۲ متر برف می آمد و اسمش میشد سر سیاه زمستان.
پ.ن: این مدت درگیر امتحانات و ویروس جدید عجیب غریبی که حسابی آدم را از پا می انداخت بودیم. دو بار سرم زدم و دو روز کامل خواب بودم. و هر روز با خودم فکر میکردم ممکنه دوباره خوب شوم؟
پ.ن: رویا اگه میخونی من رو، چی شد کجا رفتی؟
صبح که بیدار میشم گلو درد و بدن درد نوید سرماخوردگی جدید رو میده. همیشه این زنجیره توی خونه ی ماهست. اول والا مریض میشه ،بعد یارا و من .
همسرم شیفته و یه روز تعطیل رو باید طوری بگذرونیم که خیلی سخت نباشه. یارا بی حوصله است و چشمهاش به شدت عفونت کرده.همون اول صبح به خاطر مریضی بی حوصله ام ، گریه های یارا هم به خاطر مریضی اش کلافه ام میکنه و یکی دوبار بعد از مدت ها از کوره در میرم و به والا تشر میرم . با خودم فکر میکنم خب چطوری انرژی اش تخلیه بشه ... کارتون میبینن و من اصلا حال ندارم فکرهای دیشبم قبل از خواب برای بازی با بچه ها رو عملی کنم. و راحت ترین کار روشن کردن تلویزیون و کارتون دیدن بچه هاست. مشغول روزانه ی امروزم میشم. آشپزخونه رو سر سامون میدم ، نهار رو آماده میکنم و چایی دم میکنم.
تقریبا اکثر کارهام سروسامون گرفتن و باید آماده ی پروژه ی جدید بشم. امتحانات پایان ترم ، شروع کار آزمایشگاه و اگه فرصت شد خوندن کانتینیوم برای دکتری.
بعد از ظهر همسرم میاد خونه تا نهار بخوره ، برای همین ماشین رو ازش میگیرم تا بچه ها رو ببرم بیرون. میدونم یارا توی ماشین میخوابه ولی چاره ایی نیست. پشت فرمون با خودم فکر میکنم چه اصراریه که از لحظه های خواب بودن یارا حتما استفاده کنم و درس بخونم ؟ شاید اون تایم بتونه فرصت خوبی باشه برای وقت گذاشتن برای والا. با همین مکالمه مغزم کمی آروم میگیره. میریم شهربازی ، جایی که تا حالا نرفتیم. خیلی کوچکتر از همه ی شهربازی هاییه که تا حالا رفتیم ولی خانه بازی اش خیلی بزرگ تره. برخلاف همیشه که انتخابش ماشین بازی و بازی های کامپیوتریه ، میره سمت خانه بازی . خیلی آروم و مظلوم برای خودش می چرخه و هیچ شباهتی به پسری که در خانه توان این رو داره آدم رو به اندازه کافی عصبانی بکنه، نداره.
دلم میخواد بعدش باهم بریم قهوه بخوریم و یه خاطره خوب بشه واسمون امروز. ولی یارا بیدار میشه و تنها کارمون خرید چندتا خوراکی از هایپرمارکت مجموعه است. به والا هر هفته ۵۰ ت پول میدم که با اون پول میتونه یک بار در هفته از بوفه مدرسه ساندویچ بخره. سه هفته بود که چیزی نخریده بود و دیروز کلی گریه میکرد که با پول هاش میخواد ماشین بخره و بهش گفتم پولهات برای خرید ماشین کمه و هفته ی آیندت میتونی خرید کنی. وقتی رفتیم هایپر مارکت کلی خوراکی خرید. گفتم از پول های خودت. گفت باشه ! از هر کدوم چهارتا برای هممون برمیداشت و میگفت از پولهای خودم. گفتم ولی اینطوری همه ی پول هات تموم میشه. گفت اشکال نداره ، دوباره جمع میکنم، به قول بابا پول میاد، میره ....
به کلاس یوگا که فکر میکنم ناخودآگاه ابروهامو میدم بالا تا اخم بینشون باز بشه ، قرار بود از ۴ شنبه برم که به خاطر کلاس همسرم افتاد برای شنبه ، مطمئنم کلی به حال خوبم کمک میکنه.
قراره ۱۸ دی مامانم بیان اینجا و امیدوارم بودنشون هم کلی حالم رو بهتر کنه.
بعد از سال ها نوبت گرفتم بهمن ماه برم موهامو کراتین کنم .
با خودم فکر میکنم همین گام های کوچیک و بزرگ میتونه به آدم انرژی بده.
امیدوارم روزهای پر انرژی تری داشته باشم:)
پ.ن : همسرم داره گوشت خورد میکنه و یارا اصرار داره کمکش کنه. صداش میزنم که میگه : یه لحظه وایسا ، دستم بنده.
خنده ام میگیره و برای دیدن ادامه ی واکشنش دوباره صداش میکنم. میگه:
مامان الان نمی تونم بغلت کنم، کار دارم.
نگاه میکنم آمار وب لاگم امروز ۱۳۰۰ بازدید رو نشون میده و این اصلا منطقی نیست. خیلی دوست دارم بدونم چطوری میشه که یک دفعه یه روز اینطور یک یا چند نفر وب لاگم رو میخونن!