یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یک خانم مهندس پرتلاش

منتظر نشستم تا نوبتم بشه. از اینکه میام آرایشگاه حس خوبی پیدا میکنم. برای من که حتی برای اصلاح ابرو هم نمیرم آرایشگاه دیدن خانم هایی که حسابی به ظاهرشون میرسن جالبه. اینکه به چی فکر میکنن و روزانه هاشون چطور میگذره واسم جذابه. از اینکه فکر میکنم من روزهامو چطور شب میکنم و دغدغه این خانم ها چی میتونه باشه.بعضی وقت ها فکر میکنم که چقدر آرزوی محیطی که الان توش هستم رو داشتم و اونوقت از جایی که ایستادم حسابی احساس رضایت میکنم.

یکم بی نظمی توی زندگی باعث فشارهای روحی میشه ، حتی همین بودن و نبودن ها در نوشتن.

یه کتاب برمیدارم و تا نوبتم بشه میخونم، یکسری داستان روانشناسی هست. چند صفحه ایی میخونم و خیلی تلاش میکنم تا انتها بخونم ولی یا ترجمه ضعیفه یا نویسنده بیان خوبی نداشته که نمیتونم جذب ماجرا بشم و بعد از ۳-۴ صفحه کتاب رو میبندم و جای خالی کتاب های نخونده گوشه ایی از ذهنم خودش رو به رخم میکشه و فکر میکنم چطور میشه پاییز باشه و چایی رو با کتاب به روح ام تزریق نکنم.

نیمه دوم شهریور بود که بی خوابی شده بود روتین زندگی ام تا بتونم پایان نامه رو آماده کنم. استاد راهنمای اول بعد از یک سال نالیدن در وصف شرایط اسف بار اساتید که حتی یک سفر هم نمیتونن برن، راهی خارج از کشور شده بود. استاد راهنمای دوم هم که بعد از بنایی و سیمان کشی عازم شهرشون برای عروسی برادرش شد. و این شد که پایان نامه من رو به جز خودم کسی نخوند و اصلاح نکرد. حتی برای جلسه شورا هم استادی که داور شد پایان نامه رو در جلسه ارائه کرده بود. خب طبیعی بود که پر از ایراد نگارشی باشه. ولی به لطف هوش مصنوعی کلی اصلاحات انجام دادم .

بعد از ماهها تلاش بالاخره نتیجه گرفته بودم استاد راهنمای اول که از سفر خارجه برگشت خبر خوش کار من هم بهش رسید و عیشش تمام شد. و این شد که بعد از مدت ها با آرامش و تحسین نگاهم میکرد و خبری از عجله برای شنیدن حرفهایم  و ترک زودتر اتاقش نبود. بهم گفت واقعا دختر پر تلاشی هستی ! و شنیدن این جمله از استادی که ورد زبانش لعن و نفرین دانشجو است واقعا مسرت بخش بود.

ماه مهر

با چشمهای نگران میگه مامان دیرم شده؟

میگم نمیدونم کی میرسی 

میگه بگو دیر شده یانه ؟

میگم زودتر برو که به موقع برسی

بدو بدو میره. کفش های طوسی با لژ سفید و شلوار جین. یه ترکیب قشنگ و شیک برای یه پسر. نگاهش میکنم و با اینکه ۷ سالشه ولی برای من خیلی بزرگ شد یک دفعه . در رو که می بیندم آرامش خونه حالم رو جا میاره. زنگ میزنم به خواهرم تا از سکوت خونه فرار کنم. همسرش خونه است و ما هم که عادت نداریم جلو همسرهامون باهم حرف بزنیم قطع میکنم. ساعت رو نگاه میکنم ۷:۴۶ دقیقه است. لپ تاپ رو روشن میکنم تا یکسری آهنگ از فرهاد و فریدون و فرامز اصلانی دانلود کنم. یک زمانی چقدر از اسم هایی که با فر شروع میشد خوشم میامد. حتی دوست داشتم اسم یارا رو فرزان بزارم. یاد دوتا برادر نویسنده افتادم که اسم هاشون فرزان و فرهنگ بود.

به یک سفر دو روزه فکر میکنم. کلی نیت کرده بودم اولین سفرم کربلا یا مشهد باشه ولی اونقدر درگیر کارها شدیم که سفر چند روزه واسمون نشدنیه.

از یک شنبه هر روز  رو دانشگاه رفتم. دو روز  ثبت نام دکتری طول کشید.  دو روز هم درگیر دندون پزشکی بودم و بالاخره بعد از سالها حاضر شدم روکش دندون جلویی رو عوض کنم و ۳تا دیگه از دندون های جلو رو هم روکش کنم. دیشب کل دندون ها رو تراشید و قالب گیری کرد و الان نه تنها خوشگل نشدم بلکه یه خال گوشتی روی بینی کم دارم 

قول داده بودم هر روز بنویسم ولی نوشتن پایان نامه و پاورپوینت اونقدر فشرده شد که شب ها شاید ۲-۳ ساعت بیشتر نمیخوابیدم و این شد که قولم رو از امروز که زندگی به یه ثباتی رسیده شروع میکنم :)

گل نخودی

برداشت اول :

از روزی که کتاب عادت میکنیم زویا پیرزاد رو خوندم دلم میخواست خونه ایی داشته باشم که آشپزخونه اش هره داشته باشه، (هر چند هیچ وقت نفهمیدم هره  دقیقا چیه) اونوقت روی هره گلدان گلهای نخودی که تا به حال ندیده بودم بزارم .

نمیدونم چندسال طول کشید تا آشپزخونه ی قدیمی اینجا با طاقچه های پهنی که حسابی میشد روشون گلدان گذاشت نصیبم شد، ولی میدونم که از روزی که به این خانه آمدیم یک سال و هفت ماه گذشت تا گل نخودی کاشتم.

ولی هنوز خیلی از شور و گرمای آشپزخانه ی کتاب عادت میکنیم خبری نیست. کسی نیست که سرزده بیاید و پشت میزنهارخوری درحالی که من نهار آماده میکنم چایی بنوشد و از عمه خانم و خانم همسایه حرف بزند. کسی نیست که عصرانه کیک توت فرنگی بپزم و باچایی بخوریم و تا غروب خورشید حرف برای زدن داشته باشیم. 

این روزها زندگی ام بیش از حد خالی از آدم ها شده . گاهی دلم برای آن روز ساعت ۸ صبح که سید زنگ خانه یمان را زد و برایمان نان سنگک آورد تنگ شده . حالا وقتی بشنوی که مادر و برادرها و خواهر همسر باهم سفر میروند و شمال میروند و حتی عازم کربلایی میشوند که پروازشان کنسل میشود و سراغی از روزهای تنهایی ما نمیگیرند بیشتر دلتنگ می شوی. 

برداشت دوم:

مامان ببخشید، دیگه کاری ندارم که درس بخونی.

-میدونم مامان ، نیازی به عذرخواهی نیست من خوابم میاد.

-مامانم ببخشید، نخواب

-پسر عزیزم من خوابم میاد، اصلا کاری به شما ندارم.خودم خسته ام.

-میدونم میخوای مثل یارا من رو بخوابونی و بعد خودت بیدار بشی درس بخونی.

مامان زورگو


مشاورم رو عوض کردم.خانم امروز پخته تر و منطقی تر بود. خیلی جاها درک کرد و راهکار ساده که به جونم می نشست گفت. خیلی تشویق ام کرد و خیلی خوب من رو فهمید. بهم گفت مثل یه معلم یا ناظم تو خونه ایی. راست میگفت ، خودمم خوب میدونستم .

همسرم شیفته،یارا هم خوابیده ،  میگم مادر پسری چی کار کنیم ؟ میگه نیم ساعت بازی و نیم ساعت کارتون دیدن. ذهنم درگیره نوشتن پایان نامه است ولی میگم باشه. بازی و کارتون دیدن که تموم میشه بهش میگم کارتون رو خاموش کن بخوابیم. میگه نه .میگم کتاب بخونم و بعد بخوابیم. میگه نه . میگم پس امشب میخوای تنها بخوابی ؟ میگه تو پیشم بخواب. میگم نمیتونم ولی میتونم واست الان کتاب بخونم تا خوابت بره میگه نه میگم پس من رو دیگه بیدار نکن قلبم درد میگیره میگه باشه . دوسه بار دیگه بهش یادآوری میکنم الان نخوابه تنها میمونه ولی توجهی نمیکنه و به کارتون دیدن ادامه میده

ساعت یازده بیدارم میکنه ، عصبی میشم. سردرد دوباره سراغم میاد و تپش قلب شدید

به زور میخواد خودشو کنارم جا کنه

جدی مقابلش وامیستم که خودت انتخاب کردی

میگه دیگه تا دیروقت کارتون نمی بینم

و من زیربار نمیرم

دم به گریه است

عصبی ام

ظهر بهم میگفت خیلی زور گویی

چون به خاطر کار بدی که کرده بود جریمه اش کردم

بغض میکنم

از روی پرده به سایه اش خیره شدم

سر دردم شدیدتر شده

چندبارخودم رو کشیدم که پیشش نرم

خیلی زودتر از هرشب خوابش میره

و فکر میکنم واقعا مامان زورگویی ام ؟!