یارا نمیزاره پماد چشمی واسش بزنم. برخلاف هرشب که با حوصله واسش توضیح میدادم و بعد از نیم ساعت حرف زدن و اجازه ندادن بالاخره راضی میشد و در آرامش دستش رو می انداخت دور گردنم و میخوابیدیم، دست و پاش رو گرفتم و به زور ریختم توی چشمش . خیلی گریه کرد و مجبور شدم دوباره بریزم. دفعه دوم دیگه مقاومت نکرد و گریه هم نکرد وای دیگه دستش رو دور گردنم ننداخت و دستم رو از رو سرش پس زد و پشتش رو کرد به من و خوابید.
صدای خروس همسایه میومد از جا پریدم. ساعت ۱۱ بود. گفتم جنگ شده یا قراره زلزله بیاد که این خروس اینقدر بی تابه. درد معده ام شدید تر از این حرفها بود که بتونم بیشتر از چند دقیقه درگیر این سوال ها باشم. رفتم روی تخت خودمون خوابیدیم. والا به سرفه افتاد خیلی بد. نا نداشتم بلند بشم و برم پیشش. خودش اومد کنارم و گفت میشه پیشت بخوابم ؟ جا واسش باز کردم و بغلش کردم. دوتایی خوابیدیم.
صدای آواز خروس همسایه میومد. گفتم حتما صبح شده . نگاه کردم به گوشی ام. ساعت ۵ دقیقه به ۳ بود. یاد ضرب المثلی افتادم که آن سالها که مسابقه هوش برتر شرکت کرده بودم حفظش کرده بودم. خروسی که بیگاه بانگی کشید، سرش را به یک بار باید برید.
گوشی هام رو چک میکنم از ساعت ۸ که خوابیدیم تا الان یه پیام دارم که خانم همسایه جواب پیام دو روز پیشم رو با دوتا قلب داده. تو ایتا پنج شنبه یه پیام واسم فوروارد کرده بود که این نماز جمعه فرق داره و باید شرکت کنید. در جوابش روز جمعه نوشتم از صبح اونقدر حالم بده که خوابیدم. نوشت کاری هست بگو. نوشتم بهترم خدا روشکر. و دیگه حتی پیامم رو نخوند و به جاش یه پیام تمسخر آمیز از اتفاقات اخیر واسم فرستاد. یاد اون روز افتادم که به شدت مریض شده بود و پدر و مادرش مسافرت بودن. و بعد از اینکه خوب شده بود دیدمش و گفت چقدر حالش بد بوده. گفتم خب میگفتی حداقل یه سوپی چیزی واست درست میکردم. گفت ح (دختر بزرگش) واسم پخت. ولی از دست خانواده همسرش خیلی دلشکسته بود که این مدت حتی حالش رو نپرسیدن و میگفت اون موقع به تو فکر کردم که چقدر سخته کسی رو نداری . من مامان بابام نبودن خیلی غریب بودم و کسی به فریادم نرسید تو رو خدا هر وقت مریض شدی بگو هر کاری بتونم میکنم.
با خودم فکر کردم چرا من شب ها گوشی هام رو آفلاین نمیکنم؟ وقتی کسی به فکرم نیست ! هر دو گوشی ام رو آفلاین کردم و بعد از دو روز خوابیدن کامل تو تخت رفتم دوش بگیرم. تو حموم تصور کردم با کسی دارم حرف میزنم و از تنهایی هام پیشش گریه کردم.
از حموم که اومدم بیرون ساعت ۴/۵ بود و خروس همسایه هنوز داشت میخوند. دیشب یارا نیومد پیشم بخوابه هرشب هر وقت بیدار میشدم میرفتم روی تخت خودم میخوابیدم بعد از یکی دو ساعت میومد پیشم میخوابید ولی گویا خیلی از دستم ناراحت شده بود که دیشب نیومد بخوابه.
معده درد و حالت تهوع جونم رو به لب اورده بود. یه امپرازول و یه دیمیترون خوردم و مشغول پختن یه سوپ با مخلفات یخچال شدم. همه ظرفها و قابلمه ها نشسته و کثیف توی سینک بودن. بوی آشغال های دو روز مونده حالم رو بد میکرد. نای شستن قابلمه نداشتم و قابلمه های شیشه ایی که چند سال پیش پدر شوهر برای تولدم هدیه داده بود به دردم خورد و سوپ رو توی یکی از اون ها بار گذاشتم.
دیروز از مدرسه والا زنگ زدن که یک نفر به شپش مبتلا شده و دیروز گزارش شده والا خیلی سرش رو میخاراند لطفا به دکتر نشون بدین. با خودم فکر کردم شپش ؟ اونم توی این مدرسه ؟ قدیم ها مردم از گاو و گوسفند شپش میگرفتن. حالا از سگ و گربه !!
از راه مدرسه رفتیم بیمارستان . گفتم اول دکتر والا رو ببینه بعد خودم یه سرم بزنم سرپا بشم. اما قیافه از دماغ فیل افتاده پرستار اونقدر حالم رو بد کرد که ترجیح دادم فقط مشکل والا حل بشه. هرچند اونقدر دکتر کودکان دیر اومد که دیگه فرصتی هم برای سرم زدن خودم نموند. در عوض یه خانم دکتر خوشگل و با حوصله والا رو ویزیت کرد و با دقت همه چیز رو چک کرد. از سرماخوردگی خبری نبود و خوب شده بود. برای چشمش هم پمادی که خودم هر شب به چشمش میزدم داد و از شپش هم خبری نبود.
تصمیم گرفتم به جای فضای باطل و مسموم اینستاگرام و سوشال مدیاهای فارسی و غیرفارسی، که مجازی بودن دوستهات همونقدر بس که هیچ وقت به دردت نمیخورن کتاب بخونم و به وب لاگم بیشتر برسم.
ساعت ۵/۵ شد و این خروس هنوز داره میخونه !
با تنگی نفس بیدار میشم؛ یارا رو روی تختش میخوابونم. ساعت رو نگاه میکنم و گوشی رو میزنم تو شارژ. ساعت ۲:۲۵ دقیقه است. مشغول پخت حلیم و جمع کردن ظرفهای شام میشم. چند روزیه به جای چایی دمنوش سرماخوردگی دم میکنم. نمیدونم تاثیر داشته یا نه ولی حال جسمی ام طوریه که میلم به چایی نمی کشه. باید مقاله بخونم ، تمرین های درس سخت رو بنویسم و جزوه درس آسون رو تکمیل کنم و هر دوتا درس رو بخونم. حتی در مورد بهتر شدن اوضاع تست ها باید مقاله بخونم. به جای همه این کارها ترجیح میدم بنویسم :)
دیروز صبح که از خواب بیدار شدیم یارا به قول خودش مثل داداش شبیه زامبی ها شده بود. البته که اصلا نمیدونه زامبی چیه ! دو روز پیش والا و امروز یارا با عفونت شدید چشم از خواب بیدار شدن. طوری که چشمها از شدت عفونت باز نمیشد و پلک ها متورم و ملتهب شده بود. والا شنبه که رفت مدرسه گفت یکی از بچه ها چشمش عفونت داشت و از یک شنبه این عفونت مهمون خونه ی ما هم شد. ترجیح دادم با چایی مدام چشمهاشون رو شست و شو بدم و خب خیلی اوضاع رو بهتر کرد و شب هم قطره چشم بریزم.
بیماری های مناطق سردسیر خیلی شبیه به همه. یادمه بچه که بودیم ماهم عفونت چشم رو تجربه میکردیم ولی بعد از رفتن به شهرهای معتدل این بیمارها تقریبا از یادمون رفت و حالا که اینجا هستیم هر سال تجربه اش میکنیم.
دیروز رفتم پیش استاد راهنما و در مورد مقاله هایی که خونده بودم گزارش دادم و بعد از اون رفتم آزمایشگاه و موادی که درست کرده بودم به دکتر ی استاد ارشدم نشون دادم و قرار شد برای جمع بندی و ادامه شنبه برم پیشش. خوشحال بودم از اینکه این هفته اصلا دکتر ج رو ندیدم. استاد راهنمای دوم کارشناسی ارشد. از وقتی دکتری قبول شدم مدام حرفهای بی ربط میزنه. روز اول میگفت خب دیگه باید بهت بگیم خانم دکتر و با تمسخر خندید. روز دوم که من رو تو آزمایشگاه دید گفت تو دیگه دانشجوی ما نیستی برای چی میای اینجا؟ روز سوم گفت تو که دفاع کردی رفتی برای چی میای تست میگیری ؟ برای چی میخوای مقاله بدی ؟ اصلا برای چی داری دکتری میخونی ؟ این سوالها باید جواب داده بشه ! و من همونطور که مشغول کار خودم بودم در جواب همه سوال هاش گفتم بله درسته !
همون اوایل وقتی رفتار دکتر ج رو دیدم به دکتر ی گفتم اومدم با شما تکلیف خودم رو مشخص کنم من دوست دارم مقاله بدم چون زحمت زیادی برای کارم کشیدم و برای مقاله دادن هم باید نمونه بسازم و تست بگیرم اجازه دارم بیام آزمایشگاه ؟ و دکتر ی گفت آره چرا این حرفو میزنی ؟ گفتم دکتر ج میگفتن چرا میای ؟ گفتم شاید مجوز ندارم. گفت نه دکتر ج شوخی میکنه شما به کارت ادامه بده.
حتی دکتر ی هزینه کل موادی که خریدم رو پرداخت کرد و دانشجوی ترم جدید دکتری اش رو گذاشت کنار دستم که یه سری کارها رو انجام بده .
آرشیو اینستاگرام رو میدیدم که یاد آوری میکرد پارسال این روز کنسرت علیرضا قربانی بودیم و چقدر دلم میخواست بازهم میشد. هر چند یادمه که والا چقدر بد مریض بود و از این بابت که امسال مریضی ها به جای شهریور از آبان شروع شد و شدتش هم نسبت به پارسال کمتره خدا رو شکر میکنم. هر چند دیشب والا از مریضی با هزیون گفتن سر شب خوابش برد ولی باز اوضاع خیلی بهتر از پارساله .
پ.ن: چند روزه به جای اینکه تو اوقات فراغتم گوشی دست بگیرم کتاب بابالنگ دراز رو میخونم و عجیب حالم رو خوب کرده. طوری که دو روز پیش تو دانشگاه از روی پله ها با خوشحالی می پردیم و وقتی با خودم فکر کردم دختر خجالت بکش تو ۳۳ سالته با خودم گفتم کی تعیین میکنه ۳۳ ساله ها باید چطور باشن؟ !
پ.ن ۲: درست کردن یکسری روتین ها خیلی قشنگه . اینکه والا وقتی از مدرسه میاد بدو بدو تلویزیون رو روشن میکنه که کارتون مورد علاقه اش رو ببینه. اینکه شب ها ساعت ۷/۵ باهم آنشرلی رو میبینیم. احساس میکنم این روتین ها میشه خاطرات و عشق به زندگی.
پ.ن۳: بابام دلش طاقت نیورد ما بی ماشین بمونیم و ماشینش رو بهمون تا تحویل ماشین جدید داد.گفتم فروختیم ماشین رو ؟
پ.ن۳: بعد از یک هفته پر کار دیروز به خودم استراحت دادم و یه فیلم سینمایی دیدم. واقعا در زمینه فیلم دیدن خیلی عقبم. خیلی فیلم ها هست که باید ببینم. ولی وقتی یک هفته سخت و پر کار داشتم دلم فیلم ایرانی میخواد نه اروپایی و آمریکایی. دیروز ملی و راه های نرفته رو دیدم. هر چند بخش خوشی های فیلم به شدت سر وته اش هم اومده تا بخش بدبختی ها کامل ادا بشه ولی در کل فیلم تامل برانگیزی بود.
با گریه های یارا بیدار میشم. با دست و پاهای کوچولو و قوی اش هلم میده و گریه میکنه. نفهمیدم کی از روی تخت اش اومده پیش من خوابیده. هنوز خوابالوده ام و منظورش رو نمی فهمم. یکم که میگذره و شدت گریه هاش بیشتر میشه احساس میکنم که باید برم. بلند میشم و از اتاق میرم بیرون. آروم میشه. دوباره میرم تو اتاق و بهش میگم آب میخوای؟ با سر جواب مثبت میده. لیوان رو آب میکنم و میرم پیشش میخوره و با جدیت اشاره میکنه که روی تخت ما بخوابیم. خیلی زود هردوتامون خوابمون میره و زودتر از اون گوشی آلارم میده و از جا میپرم. ساعت 5 صبح و باید نهار رو آماده کنم. پیازها رو سرخ میکنم و زیر کتری رو روشن میکنم. از معدود روزهاییه که ازشب قبل میدونستم چی قراره بپزم . برای همین لپه ها خیس خورده و گوشت هم توی یخچال آماده است.
هوا ابری و حسابی پاییزی. نه اونقدر سرد که مجبور باشم بافت بپوشم درست عین پاییز دلچسب و خنک.
جزوه هام رو باز میکنم تا شروع کنم. ولی یاد گلهایی که توی سینی نشا دارن زرد و خشک میشن میافتیم و فکر میکنم با یک میلیون باقی مونده ته حسابمون(که البته واریزی پدرجانم بود) کار درستیه گلدان خریدن! ولی فکر میکنم گیاه هم موجود زنده است و من در برابراش مسئولم. پس 90 هزار تومن برای چهار تا گلدان پلاستیکی خیلی نمی تونه اوضاع را خراب کنه. شاید هم برکت بشه به روزهای سختمون.
دو سال پیش ماشینی ثبت نام کردیم که قرار بود تا آخر سال تحویل بدهند ولی شد آخر سال دو سال آینده با سه برابر قیمت اعلامی! و همین باعث شد سه برابر هزینه ایی که واسش در نظر گرفته بودیم قرض بگیریم و الان دنبال فروش ماشینمون باشیم تا کمی قرض ها سبک تر بشه.
باز هم برای با هزارم خدا رو شکر کردم که فرسنگ ها دور از آدم هایی هستم که با قیافه حق به جناب پوزخند میزنند و با روش زندگی غلط حداقل 40 سال ایشان می خواهند درست زندگی کردن را یادمان بدهند.
من و همسرم سقف آرزوهایمان بلند است و برای این بلند پروازی ها باید سخت تلاش کنیم.
شاید جاری بزرگه با قیافه عاقلانه بعد از شنیدن قبولی دکتری من بگوید اصلا شما را درک نمیکنم چرا اینقدر خودتان را اذیت میکنید ولی من در برابرش با سکوت آرزوهایم را جلو می برم و حتی نمیگویم من هم شما را درک نمیکنم که صبح تا شب کارهای خونه را بکنید و از اینکه یک شاسی بلند زیر چادر دارید لذت ببرید و هرکجا که خواستید با ماشین ایرانی 10 ساله تان بروید که مبادا شاسی بلند چینی خرج روی دستتان بگذارد.
گاهی دوست دارم فقط ادبی بنویسم ، ولی از اینکه خاطرات در دل نوشته های ادبی سانسور میشود خوشم نمیاد. باید راهی پیدا کنم برای نوشتن درست خاطراتم.
استادم گفت درس اجزا محدود غیرخطی رو بردار. یکم استادش سخت گیره ولی ارزش داره. رفتم دانشکده عمران . پله ها ی عریض با نرده های سبز و دسته های چوبی، من رو برد به اولین دانشگاهی که درس خوندم.
از پله ها بالا میرفتی و در دانشکده رو که باز میکردی دقیقا روبه روت پله های پهنی بود که بعد از ۱۰-۱۵ تا پله به پاگرد پهنی میرسیدی که هر دو طرفش پله بود. اکثر کلاس های ما طبقه همکف بود و این برای من خیلی ناراحت کننده بود. ۱۹ سالم بود که وارد این دانشگاه شدم. پر از حس جدید بودم. همه چیز واسم یک جور خاصی بود. سلف رفتن، پشت سیستم سایت نشستن و همبرگر افتضاح از بوفه ته بازارچه خریدن.
هر سال پاییز که میشه اولین تصویری که در ذهنم نقش میبنده . درخت های چنار بلند دانشگاه که پر از کلاغ میشد.
یه دختر با چادر دانشجویی که لیوان هات چاکلت دستش بود و هدفون توی گوشش آهنگ رپ گوش میکرد و با چونه روبه بالا طوری قدم برمیداشت که انگار دنیا مال خودش بودن و بعد روی نیمکت روبروی دانشکده کشاورزی می نشست تا خواهرش بیاد.یه محوطه پر از درخت که در هر چهار طرف نیمکت هایی خاک گرفته ایی بود که شاید به جز من کسی به اون محوطه با علف هرزهای بلندی که دیگه خشک شده بودن ، نمیومد.
اون روزها خیلی بوی پاییز داشت ، و من همیشه تصویرم از پاییز همون روزهاست.
خیلی تلاش میکنم بنویسم ولی مغزم آروم نیست. به محض تموم شد پایان نامه ترم جدید شروع شد و با وجود اینکه فقط دوتا درس دارم ولی به شدت کار زیاده.
این متن رو هم چند روز پیش نوشتم ولی نشد کامل کنم .
باید از هوش مصنوعی برای نوشتن استفاده کنم. نمیدونم چرا بعضی جاها خیلی دلم نمیخواد دیگه اینقدر زیادی دست تکنولوژی توی کار باشه.