دیروز زنگ زدم به دوستم ، باهاش صحبت کردم و عذر خواهی کردم که برای جلسه دفاع اش نمی تونم برم. .والا آبله مرغان گرفته اون هم خیلی شدید و سخت ، یارا هم سرماخورده و مریض بی حوصله است. همسرم هم شیفت بود. واسش کلی آرزو موفقیت کردم و گفتم که چقدر دوست داشتم کنارش باشم. اون هم گفت از تو همیشه به من رسیده و ممنون جلسه ام احتمالا خیلی شلوغ باشه برای همین خودت رو اذیت نکن که حتما بیای. گفت دکتر گفته حتما باید بیای و از کاری که کردی مقاله بدی.
وقتی قطع کردیم حس کردم از همه بدم اومد. احساس میکردم چقدر دوستم کارش رو خوب انجام داده و من افتضاحم! به خودم گفتم قطعا دوستت توی این سه ماهه به حال تو قبطه خورده که دفاع کردی و تموم شدی و الان ترم یک دکتری هم یک ماه دیگه واست تموم میشه! اون وقت تو از خودت ناراضی هستی؟
از دیروز خیلی مغزم داره حرف میزنه ! به خودم گفتم من که همیشه فکر میکردم آدم حسودی نیستم پس چرا از اینکه استادم از دوستم تعریف کرده ناراحت شدم؟! پس چرا از اینکه بهش گفته کارت خوبه بیا مقاله بنویسیم بهم ریختم؟! بالاخره بعد از یک روز نشخوار فکری فهمیدم.
متاسفانه من همیشه احساس ناکافی بودن دارم. در مادر بودن ، در روابط اجتماعی ، در درس و دانشگاه و....
شاید کمی هم وسواس اضافه بشه به این ناکافی بودن ترکیب دقیق تری از من باشه. وقتی توی یک هفته پایان نامه نوشتم و پاور پوینت آماده کردم و بدون اینکه حتی یک بار پایان نامه ام توسط استادی خونده بشه و ایراد ها برطرف بشه ، دفاع کردم قطعا کار پر ایراد تری تحویل خواهم نسبت به دوستم که سه ماه وقت گذاشته و هر استاد بالای 10 بار پایان نامه اش رو خونده و اصلاح کرده. پس چرا باید ناراحت بشم که ارائه کار اون قطعا بهتر از من خواهد بود! چرا باید خودم رو با اون اصلاً مقایسه کنم؟
قبول دارم یکم هم عجول هستم. قبلا این عجله توی رفتارم شدیدتر بود ولی الان توی درس و دانشگاه این طوره! به واسطه اینکه نسبت به بچه ها ی این دوره سن بالاتری دارم با عجله میخوام جبران سن رو بکنم اونوقت مجبورم کمی از کیفیت رو فدا کنم. بعد احساس بدی دارم که چرا همه چیز 100 نشد!
هرچند فکر میکنم حتی اگر هم 100 میشد باز هم ناراضی بودم.
الان تو اوج درس اومدم بنویسم تا کمی سبک بشم. اینجا تنها جاییه که واقعا خودم هستم. بدون هیج نقاب و ترسی! ترس از قضاوت شدن، ترس از ترد شدن ، ترس از ندیده شدن...
کامنت ها ی پست قبل هم خوندم ، نمیدونید که با خوندنشون چقدر سرشار شدم و حتی وقت هایی که کم میارم به خاطر حرف ها و دید شما نسبت به خودم پا میشم و بیشتر تلاش میکنم ولی ذهنم جمع و جور نمیشد که جواب بدم برای همین گذاشتم سر وقت مناسب جواب بدم. کمالگرایی حتی تا اینجا هم رسیده!
باید بیشتر روی اهدافم متمرکز بشم تا این افکار مزاحم خسته ام نکنه.
+دیروز از اینکه استاد راهنما ارشد و دکتری ام عوض شد خیلی خوشحال بودم. حس کردم واقعا دیگه دوست نداشتم با استاد ارشد کار کنم.
+فکر استفاده از فرصت مطالعاتی دکتری بد جوری توی سرمه!
عکس نوشت : گل نخودی هایی که تابستون بذرشون رو گرفتم و چند روزی بود غنچه کرده بودند و امروز صبح دیدم اولین گلش باز شده و از دیدنش حسابی ذوق زده شدم. احتمالا به زودی آشپزخونه ام پر از گل بشه :)
به مامانم زنگ میزنم و احوال پرسی های همیشگی. ظهر رفته بودن روضه خونه دختر خاله ام. اونجا فهمیده بودن که پسردایی ام اومده شبکه ۴ توی برنامه باهاش مصاحبه کردن. استاد دانشگاهه . ۳-۴ سال از من بزرگتره. برنامه رو از اینترنت نگاه میکنم . هنوز هم تکبر پشت نگاهش موج میزنه . خاطرات کودکی جلو چشمم رژه میرن. اون روزی که به من گفت اگه بتونی ۱۰۰ تا دریبل بزنی واست پاستیل میخرم و من زدم و اون هیچ وقت نخرید. اون روزهایی که تو کل فامیل فقط اون دوچرخه داشت و به هیچ کس هم نمیداد. اون روزی که فرصت مطالعاتی رفت آمریکا و یکی از هم کلاسی های دخترش خیلی دوست داشت باهاش بره ولی اون باج به کسی نمیداد و تنها رفت. اون روزی که زندایی با یه غرور خاص میگفت فلانی برای پسرش زن دکتر گرفته منم به امیر گفتم زن تو نباید کمتر از دکتر باشه . ازدواج کرد با یه متخصص ولی نمیدونم یک سال شد یانه ، طلاق گرفت.
قیافه و تیپ درست حسابی که نداشت ، اخلاق هم که من میدونم تعطیل …. ولی موفق بود. موفق علمی… h-index بالا ، نخبه علمی ، با کمتر از ۴۰ سال دانشیار یه دانشگاه مطرح دولتی، وضع مالی هم خوب ، ماشین خوب ، یه خونه تو منطقه بالای تهران…
صبح با همسرم و یارا رفتیم دانشگاه ، هر دوتا استادها بعد از چند دقیقه اومدن ، ماده امو ساختم . حین ساخت به چالش خوردم ولی برطرف شد .همسرم ساعت ۲ رفت ، باید میرفت دنبال والا. استادم فکر کرد من هم میرم بدون هیچ غرولندی گفت تا کی باید هم بخوره گفتم ۴ ساعت گفت باشه حله! گفتم خودم هستم . ساعت ۳/۵ استادم رفت و ساعت ۵ دوتا پسری که کارمون یکیه ولی باهم کار نمیکنیم . ماده اشون جواب نداد. و این اولین بار، در این یک سال بود که از جواب نگرفتن ماده اشون خوشحال شدم.
امتحان روز سه شنبه بد نشد. ولی بد نشدن در امتحانی که همه خوب دادن فاجعه است، اونم با استاد راهنمای خودت. کم تلاش کردم. از این بابت خیلی خودخوری میکنم.
چند روز پیش با ج (همین پسری که کارمون شبیه همه) حرف میزدم که وقتی قطع کردم همسرم عصبی شد. میگفت چرا اینقدر تحویلش میگیری و ازش سوال میپرسی مگه خودت ماده نزدی ؟ مگه نمیگی روشی که اینا میزنن همن روشیه که خودت گفتی. پس چرا اینقدر سوال میپرسی و به اطلاعات اون نیاز داری؟
حرفهای همسرم ، دیدن پسر دایی مغرورم… بچگی خودم ، آروم و بی حاشیه یه گوشه ی رینگ زندگی بودم … و چقدر از این بعد بدون اعتماد به نفسم ناراحتم …. نمیگم از من که گذشت درسته خیلی از پسر دایی ام عقبم ، چون هیچ وقت مثل اون تلاش نکردم . شب هایی که اون از ۴ صبح بیدار میشد درس میخوند برای تیزهوشانی که هیچ وقت قبول نشد من خواب بودم. زمانی که من عروسی کردم و درگیر چالش های زندگی مشترک بودم اون درس خوند و دانشجو ممتاز شد.وقتی من درگیر مسمومیت بارداری و زایمان بودم اون دکتری گرفت و هیئت علمی شد . ولی از این بعد وجودم که نمیتونم محکم وایسم و حرف بزنم ، از اون بعد وجودم که اصلا شبیه استادم که با جذبه و نافذه ، نیست خسته شدم.
دوست ندارم پسرها رو مثل خودم بزرگ کنم ، درسته که برگردم بازهم زندگی من همینه . چون من با همسرم و بچه ها عاشق شدم، بزرگ شدم و رشد کردم . درسته که یکسری از اخلاق هام خودم رو اذیت می کنه ولی مطمئنم کسی یاد من بیافته روی قلبش جای خراش حضور من توی کودکی اش نیست!
یکی از درس هام دانشکده عمران . یه پسری هست که دوسال از من بزرگتره. بسیار مودب و محترم. اون روز موقع ارائه اش به نام خدا گفت و بعد از استاد برای ارائه اش اجازه گرفت . فکر کردم ادب در محضر خدا بودن … در برابر استاد … چقدر زیباست . چیزی که فراموشم شده .
امروز همسرم و بچه ها برای ۱-۲ ساعت رفتن بیرون و من درس خوندم و چقذر راضی شدم از خودم. به همسرم گفتم کل این دو هفته رو صبح رود تا بعد از ظهر میخوام برم دانشگاه درس بخونم تو خونه نمیتونم. همسرم چیزی نگفت میدونم راضی نبود ولی چاره ایی نیست. اگه این کار رو نکنم حتما این درس که با عمران گرفتم رو میافتم.
یک شنبه میخوام برم پیش هر دوتا استادها، تمرین کردم قاطع و با اعتماد به نفس حرف بزنم.
هر شب با بچه ها کارتون جودی ابوت رو میبینیم، چقدر درس اخلاق داره !!! چقدر گم شدم. یک زمانی رفتار جولیا واسم رقعت انگیز و غیرقابل درک بود ، ولی توی این سالها چقدر ناخواسته شبیه جولیا شدم. تشریفات و لذت نبردن از اتفاقات کوچیک زندگی. نگاه فقط و فقط مادی به همه چیز …
+ والا با کلی ذوق کتابشو اورده و میگه با گوشی این رو بگیری قصه میخونه. QR Code رو اسکن میکنم و واسش میزارم. وقتی تموم شد با دلخوری گفت اییی همین بود ؟ گفتم آره گفت اینقدر بد خوند اصلا نفهمیدم چی گفت.
+ بعد از مدت ها لاک زدم و یارا اولین نفریه که متوجه میشه با ذوق و هیجان میگه مامان چقدر چنگال هات قشنگ و مرتب شدن.
+ به یارا میگم خوراکی بابا واست چی بخره ؟ چشمهاش برق میزنه و میگه: پفک. میگم پفک خوب نیست کیک میخوای ؟ میگه اگه کیک بخورم دلم درد میگیره بالا میارم میگم پس چی ؟ میگه پفک
+ میگم مامان من باید برم دانشگاه میگه اجازه نمیدم میگم ولی من باید برم استادم منتظرمه میگه برو تا استادت دعوات کنه چیزی نمیگم میگه منم میام استادت رو میزنم میگم چرا میگه آخه تو رو دعوا میکنه
+پشت فرمونم از جاده خسته شدم با سرعت دارم رانندگی میکنم میگه باید از ماشین بایایی مراقبت کنیم وگرنه لاستیکش میترکه
+چند شب پیش خوابی دیدم از بمباران، دیدن اون صحنه ها توی خوابی که اینقدر واقعی بود ترسناک بود. صبح اش گفتم صدقه بزارم کنار
+آچاره تخفیف داده بود بهم و اینطوری تونستم همسرم رو راضی کنم کمکی بگیرم.
+چند روز پیش شام ایرانی رو میدیدم خونه سپند امیرسلیمانی که شد از مبلمان و خونه اش خوشم اومد و به مبلمان خودمون که رنگ چوب ها یکی درمیان پریده بود و مبل سه نفره با چاقو توسط بچه ها پاره پاره بود و همه ی اینا در کنار لکه ها و رد خودکار واقعا حس بدی بهم میداد ، این چند روز هم اینجا نمایشگاه بود به همرم گفتم بریم مبل بینیم شاید مبل خوب با شرایط خوب تونستیم بخریم . گفت بریم ولی من نمیخرم ، تا وقتی بریم خونه خودمون و بچه ها بزرگ شده باشن، کاملا باهاش موافق بودم ولی تحمل مبل ها هم واسم سخت بود. بالاخره خودم رو قانع کردم و مبل پاره رو دوختم و فردا به خانم بگم مبل ها تمیز کنه و بعد خودم با رنگ قهوه ایی لکه گیری کنم شاید سال دیگه شد و عوض کردیم. از این بابت خوشحالم که با کسی رفت و آمد نداریم :)
+همسرم برای کارهاش باید می رفت تهران و من هم دیدم واقعا از لحاظ روحی نمی تونم چند روز بچه ها رو توی تنهایی نگه دارم این شد که تصمیم گرفتیم بریم پیش خانواده هامون . این دفعه بهم خیلی خوش گذشت چون خانواده همسر هم باهاش رفتن تهران و من اصلا دلهره و دغدغه نداشتم. بچه ها هم در نبود باباشون جایی آروم تر و حرف گوش کن تر میشن برای همین یک عالمه وقت برای حرف زدن با خواهرا اون هم بدون استرس و دلهره داشتم.
برادر همسر هم ماموریت اومده بود شهر ما ، این شد که تا رسیدیم رفتیم مهمانسرا دنبالش و با هم اومدیم خونه.
صبح بیدار شدم دیدم خانم همسایه یه طومار نوشته که این چند روز که نبودین دلم واستون تنگ شده بود ولی خیلی خوب بود که نبودین! چون دیگه همسرت نمیومد به همسرم بگه فلان کار رو بکنیم و همسرم تو خونه بود . این کارهایی که برای ساخت پارکینگ و اینها بود باعث اختلاف خانوادگی بینمون شده بود! اولش نوشتم بیشتر کارهای خودتون بود، ساختن لونه مرغ* برای خودتون بود ! ولی بعد خیلی محترمانه همین رو نوشتم و در نهایت هم تشکر کردم چون واقعا بی انصافی بود زحمت های همسرش رو ندیده بگیرم.
یه ویس بود از آقای فاطمی نیا که لپ کلام این بود که حاضر جواب نباشید! و چقدر به نظرم قشنگ بود. تراپی های امروز دقیقا برعکسه میگه حاضر جواب باشید. و همین میشه که الان خانم همسایه با حرف هاش سنگ رو ته دلم انداخت که رابطه ام رو تا حد ممکن باهاشون محدود کنم. تصمیم داشتم توی این یکی دوهفته دعوتشون کنم که با حرفهاش منصرف شدم و تو غار تنهایی خودم بیشتر بهم خوش میگذره.
* همسایه الا ماشالله مرغ داره و حیاط پشتی ما مشترک بود. مرغ هاش رو ول میکرد توی حیاط علاوه بر کثیف کاری تمام سبزی ها و باغچه من رو نابود کرد و یک بار هم به روی خودش نیورد و وقتی من بهش گفتم فنس بزنیم وسط حیاطمون سریع برگشت گفت خودت گفتی فنس نمیخواد. گفتم والا قبلش اصلا مرغ هاتون نمیومدن بیرون شما ولشون کردین پدر باغچه رو در اوردن.جالبه از وقتی هم که فنس کشیدیم اکثرا مرغ ها توی لونه ان! چند باری وسوسه شدم مثل خودش حاضر جواب باشم ولی میگم لابه لای این حاضر جوابی ها ممکنه دلی شکسته بشه ...
به همسرم میگم تا حالا دیده بودی من در طول روز چایی نخورم ؟ الان سه روزه که چایی نخوردم.
دیشب ساعت ۱۲ از صدای سرفه های والا از خواب بیدار شدم، قطره ایی مه دکتر داد بود رو ریختم توی چشمم. قفسه سینه ام درد میکرد، میخواست خفه ام کنه. چشمم از عفونت درد میکرد . از روتین شب بیداری و درس خوندن خبری نبود . خوابم نمی برد. فکر دانشگاه و کارهایی که کردم. ماده ایی که گرفته بودم و با استادم نگفته بودم. بی دلیل شده بود ترس تو جونم که اگه بفهمه ! در خیالم توی چندتا صحنه ازم پرسید و من حسابی جوابش رو دادم و همه جواب هام قانع کننده بود. یک ساعتی طول کشید و از خواب خبری نبود. پادکست دانلود کردم و گوش کردم و بالاخره اثر کرد و خوابم برد. فکر کردم حتی ناخواسته یکسری رفتارها رو ارث میبریم. این کار رو از مامانم یاد گرفتم. اون قدیما مادرم با رادیو و الان ویس های مذهبی خیلی وقت ها میخوابه و من با پادکست.
صبح الارم ساعت ۴ برای قطره رو خاموش کردم و خوابیدم، الارم ساعت ۶ رو هم . ساعت ۶:۲۰ والا بیدارم کرد. پشت سر من هم یارا از اتاق بیرون اومد. اصلا نمیدونم این بچه چطور حضور من رو تو خواب حس میکنه.
پریشب تا صبح بیدار موندم ادیت پایان نامه ام رو تموم کردم و تمرین هام رو نصفه نوشتم ولی هر کار کردم از شدت عفونت چشم نتونستم برم دانشگاه.
والا رفت مدرسه، همسرم و یارا رفتن نون بخرن . یه موزیک آروم گذاشتم و مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم، ماشین ظرفشویی و ماشین لباسشویی رو روشن کردم و املتی که خوشمزه نشد پختم و خدا رو به خاطر سلامتی ام شکر کردم.
نگاه کردم داروهایی که دیشب خوردم همه اشون تاریخ گذشته بودن ! نمیدونم درد قفسه سینه میتونه به این موضوع ربط داشته باشه یانه. مشغول پاکسازی دارو ها شدم و کل کارتن بزرگ داروها تاریخ گذشته بودن.
راهنمایی که بودم شعر مینوشتم،خیلی ابتدایی و خنده دار،شعر عاشقانه هم مینوشتم. رفتارهای یارا درست خود من رو بهم نشون میده پر از شوق برای زندگی پر از مهر و محبت ، بی نهایت حساس و زودرنج … ولی برونگرا تر و با اعتماد به نفس بیشتری از من ، که ارث پدری اشه قطعا.
نیازی نیست حتی دقت کرد، روزها خیلی کوتاه تر از اینه که بخوایم بدون عشق شب کنیم.