ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نوشت اول : دیروز که از دانشگاه بر میگشتم با خودم فکر میکردم چقدر زندگی میتونه راحت باشه . من نزدیک ۱ میلیون کتاب از کتابخونه امانت گرفتم، با ۴ هزار تومن جوجه کباب و یه سوپ خیلی خوشمزه خوردم ، خب همه ی این ها باعث رفاه و حس خوب به آدم میده. تا اینکه من بخوام بگردم کتاب بخرم ، کلی هزینه کنم .
نوشت دوم :تنها چیزی که خیلی منو بهم میریزه گریه های یارا وقتی والا عمدا هولش میده یا فشارش میده و کارهای این چنینی. امروز چند بار این اتفاق افتاد و بالاخره از کوره در رفتم و عصبانی شدم از دستش. بعد از یه طوفان ، توی اتاق باهم داشتیم بازی میکردیم که والا گفت مامان من تو رو خیلی دوست دارم. بوسش کردم و گفتم قربونت برم منم خیلی زیاد دوست دارم. گفت پس سعی کن دیگه بالای سرم داد نزنی ... گفتم چشم ، من کار اشتباهی کردم. پس باید جریمه بشم. گفت بله گفتم تو بگو جریمه ام چی باشه. گفت نه دلم نمیاد آخه دوستت دارم...قلبم درد گرفت از این همه مهربونی والا در مقابل خط کشی ها و قوانینی که بهشون متوسل میشم.با خودم فکر کردم چقدر قلب بچه ها بزرگتر و مهربون تر از ما بزرگترهاست ...
نوشت سوم : هر وقت بچه ها میخوابن خیلی عذاب وجدان دارم که مامان خوبی نبودم. به کل روز که نگاه میکنم یکی دوبار از کوره در رفتم... همیشه ترس این رو دارم که این رفتار های من زمینه ساز یکسری مشکلات مثل اضطراب یا هر چیزی بشه .... وقتی اشتباه میکنم ، میدونم دارم اشتباه میکنم ولی اون لحظه کم آوردم دیگه... خسته شدم . با خودم میگم تو که سی ساله هستی نمیتونی خودتو کنترل کنی چرا انتظار داری بچه ۵ ساله خودشو کنترل کنه ؟ میدونم که باید بیشتر روی آرامش و صبرم کار کنم. مادر دوتا پسر بودن صبر و حوصله ی زیادی میخواد ...
نوشت چهارم :به یارا آنتی بیوتیک اش رو میدم. نمیخوره. گریه میکنه هر ترفندی بلدم انجام میدم. نمیخوره. اگه هم موفق بشم و بریزم توی دهنش همه چیز رو برمیگردونه. لباس هر دومون کثیف میشه. کلافه از اینکه چطوری بهش بدم . گریه میکنه. هر طوری هست یکم بهش میدم. والا میگه آخی بیچاره. توی دلم میگم بیچاره من که سر هر چیزی داستان دارم. و لی به جاش میگم آره بیچاره اذیت شد. میگه بیچاره مامانم خیلی زحمت میکشه.
نوشت پنجم : امروز میانترم دوم ریاضی مهندسی بود، فکر میکنم این امتحان شکر خدا خوب شد. صبح که راه افتادم هوا ابری و آلوده بود. ماشین رو پارک کردم . برف می بارید . ولی شاید اسم برف برای اون دونه های ریز سنگین باشه .کلاه بارونی ام رو کشیدم روی سرم و دلم میخواست کسی بود تا توی این ده دقیقه باقی مونده تا شروع کلاس باهم زیر این به اصطلاح برف چایی میخوردیم، ولی به جاش از پله ها دویدم بالا تا زودتر از سرما راحت بشم. استاد اومد . گفت سرماخورده. ۲-۳ تا از بچه ها هم گفتن ماهم مریض شدیم. و دوباره موجی از ویروس. به این فکر کردن چقدر کار خوبی کردم والا رو این هفته هم نبردم پیش دبستانی. البته که تعطیل بودن ولی پیش دبستانی والا برقرار بود. وقتی فهمیدم استاد مریضه ناخودآگاه سرم درد گرفت ، گلوم می سوخت و حس میکردم تب دارم. کلاس خیلی اذیت کننده شده بود واسم و مدام ساعت رو چک میکردم که زودتر کلاس تموم بشه.
پ.نوشت : همه خوابیدن چون از ساعت ۵ صبح بیداریم و من وجود خستگی و سردرد شدید ترجیح دادم یک ساعتی Quntinuum بخونم و بعد بخوابم.
تیر ماه پر از اتفاق های خوبه واسم که امسال ازشون جا موندم. 2 تیرماه شد 8 سال که ما باهم زیر یک سقف زندگی میکنیم. شب عروسی ، عقد و همه مراسم های از این دست خودم را اصلا دوست ندارم. خاطره های قشنگی نبودن واسم و چقدر حیف ... چقدر حیف که آدم بزرگ ها نفهمیدن با چهره ی درهم کشیدشون و حرفهای سنگینشون چه خاطره ایی رو واسم می سازن ، و شاید هم میدونستن....
8 تیر تولد همسرم و 13 تیر تولد خودم. امسال اولین سالی بود که من برای همسرم هدیه ایی نخریدم و این برای خودم خیلی عجیب بود...و عجیب تر اینکه همسرم واسم هدیه خریده بود :) تصمیم داشتم با امیروالا بریم دوتا ادکلن بخریم یکی واسه خودم یکی واسه همسرم از طرف امیروالا ولی نشد... وقت نشد ... درگیر امتحانات بودم . همسرم 1 تیر آخرین امتحانش رو داد و من 9 تیر آخرین امتحانم بود. دهه ی اول تیر روزهای به شدت سخت و پر از استرس واسم سپری شد.
نتیجه ی ارشد اومد و من رتبه ام 900 شد. حسابی خوشحال و ذوق زده بودم. بریم چندتا واکنش ببینیم :))
جاری ام : وای آفرین ... چقدر خوبه که اینقدر به درس علاقه داری.
مامانم : آهان ... خب .... ارشد باید دو رقمی بشی وگرنه فایده نداره !
خواهر بزرگه : ا ؟ دانشگاه آزاد قبول میشی ؟
به خواهر بزرگه و مامان توضیح دادم اگه یادتون باشه 10 سال پیش پسر دایی امون رتبه اش 500 شد و علم و صنعت قبول شد (مهندسی برق ) و اونجا خواهر بزرگه گفت آخه یادمه منم سه رقمی شدم ولی قبول نشدم. و من بعدا یادم افتاد خواهر بزرگه ارشد IT داده بود و اون سال شاید اولین سالهایی بود که این رشته داشت دانشجو میگرفت. و خب خیلی فرق میکنه. مثلا همکار همسرم پارسال رتبه اش 12 شد اما چه رشته ایی ؟ مهندسی سوانح (یه چیزی توی همین مایه ها ) خب کلا این رشته نهایتا تا رتبه 50 مجاز به انتخاب رشته بودن ! مثلا شما چطوری میتونی این رشته بشی سه رقمی؟ و خب رشته ی من که تا رتبه ی 7000 مجاز هستن یعنی حداقل تا رتبه 2000 میشه امید به قبولی داشت... خلاصه همه ی این ها رو گفتم واسه اینکه وقتی درمورد چیزی اطلاعات نداریم حداقل انرژی مثبت بدیم .
دیشب خواب دیدم که دانشگاه زنجان اونم شبانه قبول شدم.توی خواب با خودم میگفتم خب اشکال نداره حداقل وقت دارم برم همدان مدارکم رو بگیرم :)) وقتی بیدار شدم خیلی ناراحت بودم ولی یادم افتاد اصلاً من زنجان رو نزدم :)) .... اگه خیلی ساله وب لاگم رو میخونین میدونین که من سال 95 دانشگاه بوعلی همدان ارشد اخترفیزیک قبول شدم و رفتم ولی حادثه ایی که واسم اتفاق افتاد باعث شد دیگه نرم و حتی انصراف هم ندادم.
روزی که میخواستم آزمون ارشد بدم شرایطی بود که ما رشت بودیم و بعدش باید میرفتیم اصفهان و من حوزه ام تبریز بود . و صرفا به خاطر آزمون من از رشت اومدیم تبریز و از تبریز رفتیم اصفهان ! و مثل همیشه (به خاطر تربیتی که 20 سال تحت تاثیرش بودم ) به همسرم گفتم من که چیزی نخوندم ولش کن مستقیم بریم اصفهان! ولی همسرم گفت نه از کجا معلوم شاید قبول شدی نباید فرصتت رو از دست بدی.... و من چقدر ممنون و خوشحالم که همسرم اجازه نداد صورت مسئله رو پاک کنم و رتبه ام هم خیلی خوب شد و بی نهایت امیدوارم تبریز - روزانه قبول بشم.
امروز صبح شاید بعد از دو هفته دوباره برگشتم به همون خانم مهندس قبلی و ساعت 6:30 بیدار شدم و الان کلی سرحالم. پروژه و گزارش کارآموزی ام مونده و باید یک بار دیگه برم تهران .