ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
برق ها رفته ان. من و مامانم خونه ایم. آرامش عجیبی همه جا رو گرفته. ستاره هایی که به خاطر تاریکی کم کم دارن پیدا میشن . مشغول پختن سوپ شیر میشم. صدای درنا شریفی و دوره ی پدر و مادر حرفه ایی با نور چراغ قوه، و صدای تق تق خورد کردن پیاز روی تخته ی صورتی رنگ ام که دیگه عمرش به سر اومده. حرکت سایه ها توی آشپزخونه و سکوتی که با صدای جلیز ولیز سرخ شدن پیاز سکر آور تر میشه و من که حس میکنم چقدر ذهنم آرومه و از شنیدن صحبت هایی که دارم تک تک اشون رو پیاده میکنم چقدر حالم بهتره . از اینکه دارم آگاه تر میشم به فرزند پروری و چقدر بی سواد بودم و چقدر اشتباه کردم.
دیشب یارا سر شب خوابید و این وقت ها بهترین زمان برای خلوت دوتایی با والا ست . والا بیرونه ، همسرم شیفته و به لطف حضور پدر و مادرم یارا رو که خوابیده میزارم روی تخت و میرم پیش والا . میگه میخوای چی کار کنی ؟ میگم یک قدم بزنیم. میگه بریم پارک . میگم اول قدم بزنیم باشه ؟ میگه نه اول پارک میگم باشه . یکم فکر میکنه و میگه نه اول خانم ها ! اول حرف تو رو گوش میدم. میریم قدم میزنیم. توی آسمون بهش سه تا ستاره نشون میدم میگم اینها چه شکلی ساختن ؟ میگه تراینگل میگم آفرین بهش میگن مثلث تابستان. باهم از ستاره ها میگیم و میریم سمت پارک . روی نیمکت میشینم.پسر نوجونی که خیلی خوب میشناسمش با دوتا دختر همسن خودش رو تاب نشستن و حرف میزنن. میگه سلام خاله و من به همه اشون سلام میکنم. یکم به ترکی حرف میزنن و من حس میکنم که چقدر حضورم بین خلوتشون سنگینه ، خیلی زود میرن . یکی از بچه ها که یک سال از والا بزرگ تره به والا میگه کریس رونالدو میاد. اگه بیاد من میرم باهاش عکس میگیرم. دوتا از بچه ها روی تاب نشستن و دارن بازی میکنن. والا هم روبروشون روی تاب میشینه . صدام میکنه . میرم پیشش. آروم در گوشم میگه تابم بده . صحنه ایی که یکی از بچه ها والا رو مسخره میکرد که نمیتونه خودش خودش رو تاب بده میاد تو ذهنم. نفس عمیقی میکشم تا ناراحتی ام رو فرو بدم. میگم خودت از پسش برمیای. و بهش برای بار چندم بعد از اون اتفاق میگم کی پاهاش رو صاف کنه و کی ببنده ، چطوری یکم به خودش قوس بده که سرعت بگیره و باز هم والا موفق نیست . ترجیح میده زنجیر تاب رو به هم ببافه و بچرخه ! بچه ها میرن ، ما توی پارک تنهاییم . هواپیمایی با سر وصدای زیاد لندینگ میکنه ، والا میگه هواپیمای کریس رونالدو ا.
خیلی زودتر از انتظارم والا با رفتن به خونه موافقت میکنه شاید چون کسی بیرون نیست و شهرک به خاطر فوتبال تراکتور خلوته. والا تا آمده شدن شام تکلیف های زبانش رو انجام میده ولی به نصفه که میرسه میگه بازی کنیم. میگم تکلیف ها تموم بشه ، شام بخوریم بعد . گرسنه و خسته است. گریه میکنه و قهر میکنه . حوصله میکنم ، صبر و سکوت ، سر حرفم میمونم. راضی میشه تکلیف هاشو تا حدودی تموم میکنه . شام میخوریم و باهم بازی میکنیم.
مسواک و دستشویی و خواب. بهش میگم میخوام واست کتاب بخونم. کنارش میخوابم و یکی از کتاب های فرانکلین رو میارم. از امروز می پرسم که با کی بازی کرده و... میگه مامان یه بازی هست به اسم نهنگ آبی ! ... دلم بهم می پیچیه. میگه دختره دستشو زخمی میکنه و خونی میشه. میگم از کجا دیدی؟ میگه مهدیار داشت میخواست به صدرا نشون بده به من گفت تو نبین واسه سن تو مناسب نیست. صدرا هم میگفت دورغه... بهش میگم که هم بازیشو میشناسم هم فیلمش رو دیدم ، توضیح میدم بهش که چرا مناسب نیست ، حرفهای خوبی باهم میزنیم و بعد از خوندن کتاب میخوابه.
ولی من بی خواب و فکری پر از ترس از آینده ی بچه ها فقط فکر میکنم. به واکنش ها یا اینکه چقدر زود والا داره وارد دنیای زشت آدم بزرگ ها میشه .... به اینکه چقدر همه چیز سخته ....
صبح والا میگه مامان رمز کارتت چنده؟ میگم برای چی ؟ میگه مثل حسین و صدرا میخوام برم نون بخرم. به بزرگ شدنش احترام میزارم. میدونم همسرم چون تازه از شیفت اومده دوباره حال و حوصله ی بیرون رفتن نداره برای همین حتی مطرح هم نمیکنم. لباس می پوشم و با یارا سوار ماشین میشیم. والا هم با دوچرخه اش. وسط راه میگه دوچرخه ام سفته ، سخته ، اذیت شدم. بهش پیشنهاد میدم که واینسه و ایستاده پدال نزنه تا کمتر اذیت بشه . با این حال فکر کنم زنجیرش سفت شده و اذیتش میکنه.تا میرسیم نوانوایی کلی غر میزنه و از دست دوچرخه اش عصبانی میشه ، به والا میگم مراقب دوچرخه اتم برو نون بخر. بعد از والا یه خانم با لباس های فرم آژانس هواپیمایی وارد نانوایی میشه و بعد یه اقا با لباس خدمات... یکم میگذره خانم میاد بیرون ، آقا میاد بیرون ، آقایی با پیرهن سفید میاد بیرون . عصبانی میشم که حتما چون بچه بوده ندیده گرفتنش.میرم داخل. میبینم پسر جوون ن
انوا داره از والا سوال میپرسه و اون سرش رو انداخته پایین و زیر لب چیزی میگه که پسر نمی فهمه و میخنده. میرم جلو یه نون میخرم و میایم بیرون. میگم مامان چرا چیزی نمی گفتی ؟ میگه آخه من ترکی بلد نیستم!
دو روزی اومدیم شمال. اینجا به نسبت شهر خودمون خانم های بدون روسری خیلی بیشتر هستن. از بندر انزلی وارد شمال که میشیم والا میگه : خانمه خجالت نمیکشه روسری نپوشیده؟
فکر میکنم چی بگم که خودش دوباره میگه :
حتما اگه منو ببینه روسری می پوشه . میدونی چرا ؟
میپرسم چرا. میگه :
آخه من نوپو *ام ، اگه روسری نپوشه جریمه اش میکنم .
میگم : خانم ها رو به خاطر روسری نپوشیدن جریمه نمیکنن.
میگه چرا ؟ مگه کار بدی نیست ؟
میگم : بعضی ها دوست ندارن روسری بپوشن. جریمه برای کسی هستش که کار خلاف میکنه .
میگه پس چرا تو می پوشی ؟
میگم من دوست دارم بپوشم. هر کسی یه طوری فکر میکنه . بعضی ها دوست دارن نماز بخونن ، بعضی ها نه ! به نظرم من روسری پوشیدن و نماز خوندن کار خوبیه واسه همین انجام میدم.
ساکت میشه و هم چنان عابر های خیابون رو نگاه میکنه. با خودم فکر میکنم جواب درست واقعا چیه ! ؟
* نوپو مخفف نیروهای ویژه پاسدار ولایت هستش. جدای از معنی اش که والا قطعا نمیدونه چیه ! صرفا تحت تاثیر پسر عموش( که عاشق پلیس شدن بود و خونه اشون یه مقر نظامی از تجهیزات کامل نظامی بود ) از کلمه نوپو استفاده میکنه. یکی از خوشحالی های مضاعف من برای رفتن از تهران، کم شدن ارتباط امون باهمین پسر عموی مذکور بود. از وقتی از تهران رفتیم والا به جای تفنگ، فقط توپ و ماشین دستشه . در صورتی که کل روزهایی که با اون ها بازی میکرد تنها بازی اشون تفنگ بازی بود ... و من از این قطع ارتباط به شدت خرسندم.
بعدا نوشت : خیلی سخته توی این روزها ی پر از ضد و نقیض بتونی حقیقت رو اول خودت پیدا کنی بعد به فرزندانت نشون بدی، تربیت یکی از سخت ترین کارهای دنیا ست . چون اول باید خودت تربیت بشی ، و این اصلاح و تربیت درد داره ! خیلی وقت ها فکرم درگیر مسائل جامعه امون میشه و آخرش همیشه یه سوال میمونه . من باید چی کار کنم؟
از جایی که به موضوعات تاریخی و اجتماعی هیچ وقت علاقه نداشتم توی این زمینه خیلی بی سوادم ، پس سکوت و شنیدن بهترین کاره واسه کسی مثل من که سواد اجتماعی آنچنانی ندارم ، شنیدن چهارتا خبر و تحلیل اون ها سواد نمیاره !
چند روز پیش یه سکانس از سریال در چشم باد رو میدیدم و عجیب تاریخ تکرار میشه ، به همین زودی. و عجیب تر اینکه بازهم بی سوادی و جهل ....
چند روز پیش توی کتابخونه رسیدم به قسمت کتاب های بچه های ادبیات .. چه عشقی میکنن... به خودم وعده دادم بعد از آخرین امتحان کتابها رو پس بدم و از این دست کتاب ها امانت بگیرم... همیشه کتاب رو میخریدم. نصف لذت کتاب خوندن واسه من در داشتن اون کتاب توی کتابخونه ام بود. ولی با این اوضاع و قیمت کتاب ها ...
توی پمپ بنزین نزدیک رودبار بودیم. خانمی با چهره ایی شمالی با مانتو و مقنعه ، ابروهای باریک و موهای مشکی اومد کنار ماشین . چند کتاب روی دستش چیده بود... چشم ها ، بوف کور .... خسته بودم ، گفتم نمیخوام . خندید گفت واسه پسرتون هم کتاب دارم. کتاب رو بهم داد ، یکم بالا پایین اش کردم. ۱۵۰ ت بود ، تخفیف خورده بود ۱۰۰ ت شده بود. یه لحظه نتونستم این قیمت رو برای این کتاب هضم کنم , خواستم نه گفتن رو بندازم گردن همسرم... یکم فکر کردم ، از ذهنم گذشت که از صبح تا الان چقدر خرج خوراکی های مفید و غیر مفید کردیم ؟و حالا این خانم با فروش یک کالای فرهنگی با این همه نجابت و خوش رویی ... چرا نباید حمایت بشه ؟ همسرم گفت والا نمیخونه که ! گفتم چرا ... بخریم. و خریدم... خانم واسم روز خوبی رو آرزو کرد و رفت .