ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بعد از یک ماه کاری شدیداً به جمعه ایی نیاز داشتم که کلی به کارهای خانه ام سروسامانی بدهم و قبل از ظهرش هم کمی بخوابم و یک جمعه ی کشداری باشد که تمام نشود.
دیشب خیلی تلاش کردم که دیر بخوابم و مثل گذشته ها ساعت ١٢-١ بخوابم ، اما ساعت ١٠ که شد در حال چرت زدن بودن و از خستگی رفتم برای خواب و ١٠:١٥ خواب بودم :)) صبح طبق روال هر روزه ٦ صبح بعد از نماز نخوابیدم و صبح هم صبحانه را در حیاط خوردیم و کلی بهمان خوش گذشت، البته ساعت ٧ که همسرم را بیدار کردم برای صبحانه راضی نمیشد صبحانه را در حیاط بخوریم، چون اینجا هنوز صبح ها شدیداً سرد است و با لباس گرم باید صبحانه را میخوردیم ، ولی خب از جایی که من معمولاً در خواسته هایم اصرار میورزم به گونه ایی که دل همسرم به رحم می آید من پیروز شدم.(:<
این اولین جمعه ایی هست که بعد از شاغل شدنم میتوانم به کارهایم برسم، هفته ی پیش که کلاس بودیم، هفته ی قبلش هم مهمان داشتیم و به همین منوال جمعه ها هم پرکار بود.
کلی تمیزکاری خانه را انجام دادم و کلی هم لباس برای اتو کردن و کلی هم لباس دارم که جدا کنم و بدهم بروند و کمی جایم باز شود، یخچال را تمیز کردم و هر چه در طول هفته ی اخیر مانده بود آوردم و با همسرم میل کردیم :)) کمی هم (خیلی خیلی ملایم) آهنگ گذاشتم و رقصیدم ،لاک زدم و کمی به احساسات دخترانگی هایم رسیدم. دیشب هم با همسرم از عقدمان تا کنون را با دیدن عکس و فیلم تجدید خاطرات کردیم ، این کار هر از گاهی واقعاً لازم است و هر دویمان یادمان می افتاد که چقدر در این پنج سال چیزهایی را از دست دادیم و قدرشان را ندانستیم و یادمان می آمد الان چه چیزهایی داریم و بیشتر قدرشان را بدانیم.
* از فردا ماه رمضان شروع میشود و من شدیداً ناراحت هستم که نمی توانم روزه بگیرم و سخت ترش این است که همکارها هم نمیدانند من باردار هستم و نمیدانم با چه رویی ٣٠ روز ماه رمضان رو بخورم و بهانه جور کنم :)) . مشکل هم اینجاست که دونفرشان اهل روزه نیستند و ظهرها میخواهند غذا گرم کنند و حتی ساعت استراحت را هم توی اتاق می ماند ، من هم اگر دو ساعت یک بار یک چیزی نخورم حالم بد میشود ، از طرفی هم اعتقاد دارم حرمت ماه رمضان و روزه دار واجب است، علاوه بر همکارهای خودم ،اتاقمان با مدیریت برق و برنامه نویسی ربات ها هم مشترک هست و آن دو آقا هم همیشه پشت میز نشسته اند و اینقدر کار دارند که پشت لپ تاپ شان خواب هفت پادشاه می بینند :))
* از روز اول کاری ام به همسرم قول دادم اگر پنج کیلو وزنش را کم کند شیرینی حقوقم یک رستوران فوق العاده ی سلف سرویس مهمانش کنم، یک ماه گذشت و همسرم هم اکنون شدیداً در تلاش کاهش وزن است تا این یک هفته ی باقی مانده ٣ کیلوی باقی مانده ی وزنش را هم کم کند و فقط به عشق کباب، نهار و شامش را کم کرده و حتی دویدن را هم شروع کرده :))
عکس نوشت: 70% صبحانه را من میل کردم و همسرم نیم ساعت پایانی نشسته بود و فقط من را نگاه میکرد. 5 دقیقه یک بار هم از سرما میخواست برود داخل خانه که من نمیگذاشتم. هر از گاهی که زیاد میخورم همسرم من را مهناز خطاب میکند(مهناز شخصیت باردار فیلم دیوار به دیوار) . شمعدانی هم توسط خودم قلمه زده شده و وقتی گل کرد کلی ذوق کردم و تا چند روز برایش شعر میخواندم."آلاله غنچه کرده :)) "
هر روز صبح که بیدار میشم با خودم میگم کارهامو بکنم میام خاطراتمو می نویسم، بعد مشغول کار میشم و درست لحظه ایی به خودم میام که همسرم بین در ایستاده و میگه بیا دیگه و من ساک نهار رو برمیدارم و میگم تو ماشینو بزن بیرون اومدم.و این رویه ی هر روز تکرار میشه .
اوایل هنوز انرژی ام بیشتر بود و گاهاً تا ١١ بیدار بودم ولی یه روزی مثل دیشب از خستگی جلوی تلویزیون ساعت ٩ خوابم میبره و الان هم که ساعت ٨/٥ إ چشمهام اونقدر خسته است که دارم لحظه شماری میکنم برای خواب :)) قید نهار فردا رو زدم و گفتم سیب زمینی آب پز ساندویچ میکنم و به جای پخت و پز مشغول نوشتن بشم. نمیدونید که چقدر منتظر اون دو روز تعطیلی توی هفته های آینده هستم فقط حیف که ماه رمضونه و من هم نمی تونم روزه بگیرم و همسرم روزه است و یه خورده کا ر سخت میشه ولی میخوام کلی برنامه بچینم واسه هر دومون.
همکارهای من به جز همسرم ٤ تا پسر دیگه ان که رنج سنی اشون بین ٢٦-٢٨ ساله و من شدیداً علاقه دارم که هر مجردی رو می بینم به جرگه ی متاهل ها وارد کنم ، امروز هم با همکاری همسرم مقدمات آشنایی یکی از دوستهام و یکی از همکارها پیش اوردیم ، ایشالله که هر چی صلاحه پیش بیاد ، ولی واقعاً ناراحت میشم وقتی می بینم اکثر آقایون کارخونه مجردن حتی توی رنج ٣٥-٤٥ سال .
شدیداً دنبال پیدا کردن خونه ایم تا از اینجا جابه جا بشیم و کرایه کمتر بدیم، ولی مشکل اینجاست که قیمت خونه های اینجا با شهر اصلی که ١٠٠ کیلومتر فاصله و هیج امکاناتی نداره یکیه ، فقط به خاطر دوتا شهرک صنعتی که اطراف این شهره و مستاجر نسبتاً زیاد شده دندون گرد کردن و کرایه هاشون نجومیه ، مثلاً یه خونه دیدم ٣٥ میلیون رهن !!! یعنی وقتی اومدیم بیرون همکار همسرم که معرف بود گفت میخواست خونشو بفروشه ؟؟؟اونم توی شهری که تنها امکانش داشتن سوپر مارکته ، ساعت ١٠ شب دیگه نمیشه بیرون رفت و ساعت ١٢ شب فقط شغال توی خیابون هاست !!!
یادمه یه شب همسرم با همکارش میخواست بره تهران، ساعت ١١ پلیس راه باهم قرا ر گذاشتن، همسرم از ساعت ١٠ رفت بیرون منتظر ماشین ولی دریغ ، ساعت ١٠/٥ کلافه اومد خونه و من پیشنهاد دادم که می رسونمش ، از خونه ی ما هم تا پلیس راه ٠/٥ ساعت راهه، وقتی همسرم رو رسوندم و توی جاده ی تاریک و بدون چراغ داشتم برمی گشتم نزدیک بود با دو تا شغال تصادف کنم ، نزدیک شهر که رسیدم نگاهم به ساعت خورد که ١٢ شب بود ، هر چی آرامش داشتم یک دفعه بهم ریخت و تا خونه رو فقط صلوات فرستادم ، وحشتناک ترین صحنه هم اون موقعه ایی بود که باید پیاده میشدم و در و باز میکردم و فقط خدا خدا میکردم سگی ، شغالی نپره توی حیاط ... هر وقت به اون شب فکر میکنم با خودم میگم عجب جسارتی داشتم و چطور این کار رو کردم.
+ انقدر حرف برای گفتن دارم که یاد میره کجا بودم و چی میخواستم بنویسم :))
+ این روزها انقدر گرفتگی عضلات پیدا کردم که گاهی بلند شدن و راه رفتن برایم خیلی سخت میشه . 2-3 هفته ایی هم هست که مچ دست چپم شدیداً درد میکنه و به محض اینکه به شهرمان بروم باید مچ بند بخرم. وقتی هجوم درد ها عضلانی کارایی ام رو پایین میاره یاد بیمارهای MS می افتم که چقدر مقابله با این بیماری و از دست ندادن روحیه سخته . من که میدونم موقت و زود گذره کلافه میشم. خدا رو شکر به خاطر نعمت بزرگ سلامتی... انشالله که خدا همه ی بیمار ها رو شفا بده.
+انتخابات هم تموم شد و من همسرم با وجود هم عقیده بودن به دو نفر متفاوت رای دادیم . به این میگن دموکراسی:))
عکس نوشت : عکس مربوط به ماهگرد اردیبهشت ماهمان است. همان روزی که نرفتم سر کار و از لحظه لحظه ی خونه بودنم استفاده کردم.گل ها از حیاط خانه چیده شده است :))