یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

اولین مصاحبه افتضاح کاری

دو  روز پیش از شرکتی که برایشان رزومه ارسال کرده بودم تماس گرفتند و قراری برای مصاحبه گذاشتند. از شرکتی بود که باورم نمیشد حتی رزومه ام را قبول کنند چون نصف شرایط اش را نداشتم . نیروی خانم برای دو گروه شغلی می خواستند یکی کارشناس فنی و پشتیبانی خرید های خارجی و دیگری کارشناس بازرگانی خارجی. با توجه به شرایطی که نوشته بود و انتظاری که  از خودم داشتم رزومه ام را برای کارشناس بازرگانی فرستادم. دیروز صبح ساعت 10 قرار مصاحبه ام بود. ساعت 6:45 از حول بیدار شدم. وضو گرفتم و به خیال خودم رو به قبله نماز خواندم وسط های رکعت دوم که بودم فهمیدم قبله را اشتباه وایسادم . ماشین لباسشویی وسط کارش خاموش شده بود و دیگ اش پر آب و لباس ها خیس مانده بودند. سه راهی اش توی پیریز آب شده بود و همان اول صبحی گاوم زایید. لباسها را آب کشیدم روی بند آویزان کردم و دریچه ماشین لباسشویی را برداشتم و آبش را تخلیه کردم  و کف آشپزخانه را تی کشیدم  و بالاخره راهی شدم. نمی خواستم باور کنم اما شدیداً استرس داشتم.شرکت کوچک اما پرازدحامی بود. آقای مهندس از داشته هایم سوال کرد و من از زبان و مدرک تحصیلی ام گفتم. کاتالوگ انگلیسی قطعات مکانیکی را جلویم گذاشت و گفت بلند بخوان و هر چه فهمیدی بگو. خواندم و یک  چیزهایی سر هم کردم . چند سوال ساده از اصول مکانیک مثل سختی قطعات ، فشار و فولادها ، نقشه خوانی  و... پرسید و من در کمال ناباوری نتوانستم جواب بدهم.

 قبول شدن در مصاحبه ی دیروز نه اینکه برایم مهم نباشد چون هم به درآمدش شدیداً احتیاج دارم هم از لحاظ روانی خواندن درس قانع ام نمی کند و باید از رشته ام در صنعت استفاده کنم ؛ اما با شرایطی که من دارم پذیرفته شدن برایم در الویت نیست. بیش تر ناراحتی ام از این بود که من از بچگی زمان امتحان های مدرسه جواب سوال ها را می دانستم و وقتی می پرسیدند از ترس اشتباه بودن و اینکه معلم من را مسخره کند به خاطر جواب بی ربطم سکوت می کردم. دیروز هم وقتی آقای مهندس با بی حوصلگی سوال آخرش را پرسید و گفت حداقل چندتا فولاد نام ببر زیر لب گفتم : فولاد پر کربن ، فولاد کم کربن  ،Stainless Stell ، st 37 اما در عمل گفتم  نمیدانم و آقای مهندس برای حال اسف بار من سری تکان داد و گفت خوشحال شدم.وقتی آمدم بیرون جواب همه ی سوال هایش را به جز یکی اشان میدانستم.

احساس ناراحتی و خوشحالی را باهم داشتم . ناراحتی به خاطر نداشتن عزت نفس و نبود این عزت و اعتماد به نفس باعث شد از خودم ناراضی باشم و موقعیت شغلی که از خودم انتظار داشتم را از دست بدهم و خوشحال از اینکه یک تجربه پیدا کردم  وبهتر میدانم برای موقعیت هایی که انشالله در آینده برایم اتفاق می افتد چطور باید برخورد کنم.

وقتی سوار ماشین شدم و در ماشین را بستم با خودم فکر کردم که اصلاً برای آن شغلی که من رزومه فرستادم مهندس مکانیک نمی خواستند پس چرا از من سوال های مکانیک پرسید، گذشته از اون زبان را در حد writing  و reading میخواستند چرا زبان من را گفت در حد متوسط ؟ یک لحظه در ذهنم روشن شد که شاید مصاحبه ایی که از من گرفت را برای کارشناس فنی میخواست. چون کارشناس فنی جزو شرایطش مهندسی مکانیک ، زبان در حد آیلتس آشنا به sealing ... و درمتنی هم که من خواندم از sealing گفته بود.بی اختیار از خودم راضی تر شده بودم این یعنی اینکه من توانایی این کار داشتم اما ناراحت تر شدم چون نتوانستم به دستش بیاورم.هر چند من هنوز چیزی را از دست نداده ام چون هنوز فارغ التحصیل نشده ام.

باید داشته هایم را پر رنگ کنم شاید فرصتی در همین نزدیکی هاست نباید با بی اعتمادی به خودم فرصت هایم را از دست بدهم.

غذای گیاهی

صبح بر خلاف همیشه همسرم من را بیدار میکند. خواب آلوده متعجبم که چطور زودتر از من بلند شده است . یاد دیشب می افتم که ساعت 7/5 بود و همسرجان زیر پتو روی تخت خوابیده بود و من در آشپزخانه مشغول درست کردن مربا به بودم. سحر خیز شدن همسرم را باید ممنون دار 12 ساعت خوابیدنش باشم!!! نمازم را می خوانم و طبق برنامه ایی که اول هفته مشخص کردم صبحانه را آماده میکنم. با برنامه ریزی که انجام دادم غذاهای روزانه یمان پر تنوع تر و شده ودر طول هفته نه صبحانه ها تکراری است نه شام و سوال همیشه بی جواب امروز غذا چی بپزم ؟ دیگر پرسیده نمیشود و از صبح میدانم امروز غذا چی داریم. علاوه بر این مصرف مرغ را به حداقل رساندم می توانم بگویم ماهی یک بار و شاید هم کمتر ؛ و همین طور مصرف گوشت را هم خیلی کم کردم و  مصرف روزانه ی گوشت قرمز  را به هفته ایی 1-2 بار رساندم و تلاشم برای گیاهی کردن وعده های غذاییمان است. 

عذاب وجدان شدیدی دارم وقتی پسماند های غذایی را توی سطل زباله میریزم اما چاره ایی هم ندارم. دیروز به اندازه ی یک قاشق برنج را به جای ریختن توی سطل روی پلاستیک ریختم و لبه ی باغچه گذاشتم شاید که غذای مرغان شود اما از دیروز تا امروز صبح که پشت پنجره می نشینم و درس میخوانم به جز امروز صبح که کلاغی آمد و من ذوق زده خیره نگاهش میکردم و خوشحال از اینکه کارم جواب داده دست زیر چانه از دیدن کلاغ بدقواره و سیاه لذت می بردم ،  چندنوک ناقابل به غذا زد و انگار که به مذاقش خوش نیامده باشد زود پر کشید و رفت، خبر دیگری نبود. البته شاید انتظار زیادی دارم وقتی کلاغ ها روزی حداقل یک حیوان مرده وسط جاده دارند برای خوردن چرا برنج بخورند خوب گوشت می خورند دیگر نه؟


دست سبک

میگم: یک سالی هست عروسی کردم و تا حالا صورتمو اصلاح نکردم. فقط یک بار (یاد حرف خانم پشت تلفن می افتم که بهش گفتم برای عروسی ام آرایشگرم صورتمو تیغ زد و اون میگه shave!!!  برای همین سریع ادامه میدم) برای عروسی ام شیو کردم.بعد از اون اینطوری شد.

میگه : چرا شیو کردی آخه؟ حالا اشکال نداره دست من سبکه . اصلاً جوش و اینا نمی زنی . نمی دونی از کجاها میان که من واسشون اصلاح کنم . میگن دستت خوبه . دست من خیلی خوبه.

و من یاد هفته ی پیش و حرفهای خانم آرایشگر که میافتم به معنی دست خوب بودن فکر می کنم.اقصی نقاط صورتم پر از جوش شده و بی وقفه و از پی هم سر میزنند و از 2-3 روز بعد از آرایشگاه هر روزی 5-6 تایی با هم خود نمایی می کنند و من خدا رو شکر می کنم که برای عید این ریسک را نکردم. 

خانم آرایشگر خیلی حرف زد و از منطق خودش آنقدر قاطعانه دفاع میکرد که جای هیچ نقدی نمی گذاشت و از آن دسته آدم هایی بود که کافی بود دهانت را فقط باز کنی تا یک ساعت در موردش حرف بزند. برای همین ترجیح میدادم در برابر 2-3 ساعت حرف زدنش گاهی لبخند بزنم .وقتی به انسانهایی مثل شهید بابایی ، دکتر شریعتی و امثالهم فکر می کنم که چطور روح بزرگشان در کالبد جسمشان جا شده بود و آنها را با این خانم آرایشگر که از دکتر بهشتی و امام خمینی به بدترین شکل ممکن یادآوری میکرد تنم میلرزد که چرا اینقدر دچار افراط و تفریط شده ایم. ای کاش مقدسات همیشه مانند تصور بچگیمان از آنچه خیال میکردیم مقدس می ماند. از آینده ی خودم بی خبرم که چه میشوم آرایشگر یا فیلسوف ؟ نمی دانم.

درس خواندم اوج گرفته اما هنوز راضی نیستم و کلی از برنامه ام عقب هستم. خانم آرایشگر میگفت درسی که نشود به وسیله اش پول در آورد ادامه دادنش حماقت است. من از درس خواندنم برای حس خوب خودم لذت می برم نه برای پول در آوردن . من درس میخوانم چون بعد از 4 ساعت سر و کله زدن با مکانیک و دینامیک و آیرودینامیک اجسام  نمی توانم لبخند رضایتم را انکار کنم و نفسی که از سر مستی میکشم حالم را شبیه صبح بهار می کند. من عاشق درس خواندنم. حماقت یعنی گذر از هر آنچه که حالت را خوب می کند.

من به پایان دگر نیاندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

یک روز پر کار

صبح حدود ساعت 8 همسرم را سر راهم می رسانم کارخانه و خودم را برای یک روز پر کار و پر از رانندگی آماده میکنم. 100 کیلومتر که میروم به خانه ی خواهرم میرسم. برایم چایی گذاشته  خودش روزه است . من یک بند از آرایشگاه و رستوران و امامزاده صالح تعریف میکنم. از اینکه کیفیت رستوران خاقان خیلی پایین تر از حد ممکن بود و کبابش در حد کباب های کنار جاده بود و از پروتز و تتو ی آرایشگرم میگوییم و از اینکه به دلم ماند مژه هایم را هم فر کنم ، از حس خوب آن شب امامزاده صالح . حرفهایم نصفه می ماند چون باید بروم. میروم خانه ی مادرم حرفهای نصفه ام را آنجا تمام میکنم و به مادر مهلت حرف زدن نمی دهم و حین حرف زدن مدام دهنم را پر از سالاد ماکارانی میکنم و چقدر سالاد مادرم به دهنم خوشمزه آمد و فکر میکردم که چرا از غذاهای خودم لذت نمی برم و غذاهای بقیه به مذاقم خوشتر می آید مخصوصاً مادرم. از آنجا هم میروم. مقصد بعدی سیتی سنتر است. آنجا خواهر بزرگم با دختر کوچولو اش انتظارم را می کشند وقتی دخترش را می بینم انگار که دیگر کسی آنجا نیست بی مهبا بوسه بارانش می کنم و پا به پایش برای برفی اش خرید میکنیم و بعدش هم برای خود کوچولواش آب و کیک می خریم و به پیشنهادش دسر توت فرنگی هم خریدم که انتظار داشت همانجا بساط راه بندازم و دسر را آماده ی خوردن کنم.ماندنم آنجا هم طولی نکشید.برای تولد خواهر هم پلیور خریدم و به سمت دانشگاه رفتم. مسیر دانشگاه اصلاً که انگار آدم را برای تند رانندگی کردن و لایی کشیدن صدا کند و بخواهد با سرعت حال آدم را خوب کند. هوا بر خلاف هر روز به شدت تمیز بود و به جای غبار آلودگی ابرهای یکپارچه کل آسمان را گرفته بودند. اما حیف که آب رودخانه هنوز خشک بود. ای کاش بشر به اکوسیستم طبیعت دست نمیزد. بیش از دو ساعت برای 3 میلیون بدهی همسرم و معرفی به استاد خودم بدو بدو میکنم و بی رمق و بی جان به زور پاهایم را به دنبال خودم می کشم تا به ماشین برسم و کروز را فعال می کنم تا خودش 100 کیلومتر باقی مانده را برود. ساعت نزدیک 6 است که با 3-4 پاکت بزرگ در را با پایم باز می کنم و وارد خانه می شوم.

از یکی از شرکت هایی که رزومه ی کاری فرستاده ام تماس می گیرند و برای مصاحبه ی فردا قرار می گذارند بعد از بالا و پایین کردن میفهمم برای کارشناس فروش است یا به زبان خودمان بازاریاب و من زنگ میزنم و قرارمان را کنسل میکنم. از این شغل متنفرم چون یک بار در حد یک روز تجربه اش را داشته ام و اصلاً این شغل با روحیه و شخصیت من سازگار نیست.انکار نمی کنم که چقدر حالم گرفته میشود وقتی می فهم شغلی که دلم را برایش کلی صابون زده بودم بازاریابی است.

+ تمام تلاشم راضی کردن استادم برای شرکت در مسابقات هواپیمایی است.