یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

پیتزای کله پاچه

با دکمه های کیبورد کلنجار میرم برای نوشتن روابط بین تنش و کرنش در نرم افزار میپل. اوضاع خوب پیش میره . با اینکه دیشب خوب خوابیدم و مثل هرشب ساعت 3 بیدار نشدم و تا صبح درس نخوندم ولی ذهنم متمرکز نیست. نیاز دارم بنویسم. باید یکم به افکار ذهنی ام سروسامان بدم. هندزفری هامو با زور توی گوشم می چپونم تا به جای قِرقِر صدای زنجیر دوچرخه ی والا که احتمالا الان با صدای بلند بگه "باااابااااا بازم زنجیر دوچرخه ام در اومد " صدای آهنگ تمرکزم رو بیشتر کنه. هنوز قسمت با کلام آهنگ شروع نشده که همسرم صدام میکنه ، صداش رو نمی شنوم ولی سنگینی نگاهش رو که یارا به بغل از پنجره نگاهم میکنه رو حس میکنم. بلند میشم و میرم توی ماشین رو که همسرم تمیز کرده ببینم و حسابی از این همه زحمتی که کشیده کیفور بشم. بر میگردم به دنیای خودم ، خواننده شروع به خوندن میکنه که موبایلم زنگ میزنه . سارا ! دوست والا ! گوشی رو سایلنت میکنم و ادامه میدم. باد خنکی از پنجره به صورتم میخوره و به این فکر میکنم بدون اغراق شهرمون ، دوست داشتنی شهری است که تا به حال زندگی کردم. روزهای سخت و تلخ زیادی اینجا داشتم ولی آرامشی که اینجا داشتم رو هرگز تجربه نکرده بودم. خودم بودم ، خوده خودم. یکم شبیه همون دختر 18 ساله که هیچ کس نمیتونست از هدف هاش دورش کنه ! ولی قطعا اصلاً انرژی و شوق اون دختر 18 ساله رو ندارم. نمیتونم مثل اون روزها که ساعت ها با پسر های دخترخاله ام توی پارکینگ فوتبال بازی میکردم ، با والا فوتبال بازی کنم. چند روز پیش دوچرخه ام رو برداشتم و پا به پاش رکاب زدم. عرق از سر و صورتم می چکید ، زانوهام گز گز میکرد ، خودم رو روی فرمون دوچرخه انداخته بودم و تعداد رکاب هایی که میزدم تا به خونه برسم رو می شمردم و در نهایت به جواب والا که مامان بیا دیگه گفتم واقعا دیگه نمی تونم مامان!

همسرم میگفت اونهایی که مهاجرت میکنن چقدر غم غربت بهشون فشار میاره ! میگم اونها علاوه بر تنهایی مدام باید استرس دیپورت شدن رو هم داشته باشن. فکر میکنم که من غم غربت ندارم! دلم تنگ میشه برای عزیزانم. ولی اینجا برای من غربت نیست. جایی که خانه و خانواده ام اونجا باشن چطور میتونه غربت باشه ؟ یکم عذاب وجدان میگیرم از این نداشتن غم غربت !

دستهام رو میزارم زیر چانه ، خیره میشم به صفحه ی لپ تاپ ، همه چیز مات میشه . اشک توی جمع میشه . دلم بیشتر از همه برای خودم تنگه ! برای آرزوها و امید هام ، برای اون دختری که همه ی دنیا و عشقش خواهر بزرگه بود. خواهری که گاهی بهم نزدیک و گاهی اونقدر دور که وقتی باهم حرف میزنم حس میکنم پشت تلفن غریبه ایی داره حرف میزنه که از سر وظیفه باید چند کلمه ایی رو برای ادامه دادن به صحبت هامون بگم.

موسیقی با من حرف میزنه ، نشسته روبه روی من ...

I'm lookin' right at the other half of me

The vacancy that sat in my heart

Is a space that now you hold

Show me how to fight for now

And I'll tell you, baby, it was easy

Comin' back here to you once I figured it out

ولی من به کشک و بادمجانی که برای شام داریم فکر میکنم و چقدر دلم نمیخواهد ، یاد والا میافتم که میگفت شام همون تکراری رو داریم ؟ اینو که ظهر خوردیم! و کاملا باهاش موافقم. از لحاظ روحی دلم یه رستوران سلف سرویس میخواد که پیتزا رو بریزم توی کله پاچه و اونقدر هله هوله بخورم و در نهایت یه نوشابه یخ زده مشکی ، از همون هایی که توی گناوه می چسبید و نوشابه ی  خنک حکم آب گرم رو داشت ، و ببره و بره پایین . و فقط سنگینی خوراکی های خورده اذیتم بکنه و بگم واااای چقدر خوردیم ولی چسبید . نه معده ام درد بگیره و نه مشکلات گوارشی ! 

جشن فارغ التحصیلی

۲۹ اردیبهشت 

صبح برخلاف همیشه که پسرها ساعت ۷ صبحانه خورده منتظر بیرون رفتن یا دیدن کارتون هستن ، یا حتی مشغول دعوا باهمدیگه هستن . هر دو تا ساعت ۸ خوابیدن . و من که هیچ لباس سفید مناسبی برای جشن امروز نتونسته بودم پیدا کنم منتظر بودم بچه ها بیدار بشن تا از باکس های زیر تخت لباس مناسبی پیدا کنم. دو روز بود همسرم پشت سر هم شیفت بود و وقتی میرسید خسته بود و حوصله ی این کارها رو نداشت. قبل از اون هم خودم مریض شده بودم. یعنی درست بعد از امتحان الاستیسته سر درد و بدن درد و آبریزش شروع شد . بعد از ۳ روز که حالم بهتر بود ناپرهیزی کردم و صدای کلفت و گرفته هم چاشنی تک و توک سرفه هام شد . دیروز موهای والا رو برای جشن کوتاه کردم . ولی کوتاه که نه خراب کردم،دور موها کامل کوتاه شد و یارا گرسنه مدام بهانه میگرفت ، بغلش کردم ، یکم که گذشت ماشین از دستم افتاد و شکست و این شد که ابزار دستمون از دست رفت. به همسرم گفتم بعد از شیفت والا رو ببر آرایشگاه ، گفت نمیتونم. اومد خونه و زنگ زد به آقای آرایشگر ، گفت فردا ۱۱/۵ مغازه ام. جشن هم ساعت ۱۰ بود. از ما اصرار که زودتر ، گفت پدرم فوت شده باید برم مزارشون . درنهایت قرار برای ساعت ۱۰ شد ! 

بالاخره لباس های مناسب جشن برای بچه ها پیدا کردم و بین گریه های یارا و غرغرهای بی وقفه ی والا آماده اشون کردم و ساعت ۱۰:۵ دم آرایشگاه بودیم. مامان سارا زنگ زد و پرسید نمیایم ؟ گفت هیچ صندلی خالی نیست . ولی اینکه هنوز ساعت ۱۰:۲۰ برنامه شروع نشده بود نقطه ی قوت بود. همسرم مدام با آقای آرایشگر حرف میزد ، خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودن و صحبتشون حسابی گل کرده بود که به همسرم زنگ زدم که باهاش حرف نزن بزار کارش رو بکنه.

و بالاخره حدود ساعت ۱۱ رسیدیم. به محض ورود خاله ی والا گفت : والا تو بز بودی دیگه ؟ و والا رفت پشت صحنه برای گریم نمایش . مامان و بابای سارا همون اول نشسته بودن. سلام و احوال پرسی کردیم و منتظر بودم یکی از خاله ها یه صندلی چوبی واسم بیاره تا بتونم جایی برای نشستن پیدا کنم . مامان سارا متولد ۶۲ بود، همسرشون هم استاد دانشگاه و یه مرد جا افتاده بودن. روبروی مامان هادی نشستم و باهم خوش و بش کردیم. سن بابای هادی شاید به زور به ۲۵ میرسید. 

تا آماده شدن بچه ها کلیپی از پیش دبستانی پخش کردن و من با بغض و اشک هایی که تند تند پاک میکردم تا کسی نبینه سعی میکردم زیاد احساساتی نشم. بچه ها اومدن و با جدیت نمایشی که یک ماه واسش تمرین کرده بودن رو اجرا کردن و من از وسط نمایش در حالی که یارا با یک دست صندلی کوچیکی که روش نشسته بود رو میکشید و با دست دیگه من رو، مجبور شدم از سالن برم بیرون.

بعد از اون هم شعر وطنم ایران رو اجرا کردن و اشک بود که از صورت من می ریخت. و درنهایت لوح فارغ التحصیلی رو به بچه ها دادن و تمام. 

سارا طبق همیشه میخواست بمونیم و با والا بازی کنه ولی مامانش به خاطر کفش های پاشنه بلندی که پوشیده اصلا نمی تونست بمونه ، سارا میگفت من میرم مدرسه ایی که والا بره . گفتم نمیشه سارا جون مدرسه ها دخترونه پسرونه دارن ، گفت پس نمیرم مدرسه .

برگشتیم خونه ، قبل از رفتن والا میگفت من خیلی دلم کیک میخواد برای همین قرار بود اگه اونجا بهمون کیک ندادن موقع برگشتن واسش بخریم، که تصمیم اش به خرید سوت لاوا تغییرکرد ، و به شب نکشیده بود سوت لاواها تموم شد ‌.

۳۰ خرداد

والا میره توی محوطه بازی کنه ، قرارمون رو بهش گوشزد میکنم که تا قبل از روشن شدن چراغ ها خونه باشه‌. میگه باشه و میره . شام آماده شده ، چراغ ها هم روشن شده ولی از والا خبری نیست. میرم دنبالش ، توی پارک داره سرسره بازی میکنه . میگم بریم خونه ، میگه نمیام چراغ ها زود روشن شد. خیلی باد میاد و من با یارا بیشتر نمیتونم بمونم. میگم من میرم خونه بیا. میرم خونه چند دقیقه بعد والا میاد. طبق روال همیشه اش شروع میکنه با گریه و داد رفتارش رو توجیه کنه. اینبار کلی روی خودم کار کردم‌. صبر میکنم حرفهاش تموم بشه ، شروع میکنم به حرف زدن ، وسط حرفم میاد و همون حرفها رو تکرار میکنه و من صبر میکنم. حرفهاش که تموم میشه میگم درک میکنم مامان تو دوست داشتی بیشتر توی پارک بمونی و بازی کنی و از اینکه اینقدر زود چراغ ها روشن شد ناراحت شدی ، حق داری من هم بودم ناراحت میشدم . ولی میتونستی بیای به من بگی از ناراحتی ات و خواسته ات ، اون وقت یا من بهت اجازه میدادم یکم بیشتر بمونی یا خودم باهات میومدم . ولی چون یادت رفت این کار رو بکنی فردا نمیتونی بری توی محوطه بازی کنی ‌ .

بدون عصبانیت سر تکون داد و گفت یعنی شب شد خوابیدیم بعدش میتونم برم ؟ گفتم بله !

و اینطور شد که غائله ایی که میشد به داد و دعوا برسه خیلی منطقی در آرامش حل شد .

۳۱ خرداد 

روز آخر پیش دبستانی بود. توی مسیر بودیم که والا گفت مامان میشه با گوشی ات فوتبالیستا ببینم ؟ داشتم فکر میکردم که چه دلیلی برای مخالفتم میتونم بیارم که خودش گفت اه نه نمیشه. گفتم چرا نمیشه ؟ گفت چون قرار گذاشتیم من فقط ۵ شنبه جمعه ها گوشی ببینم. و من قول و قرارهای دیروز رو فراموش کردم و دوباره یادم افتاد که چقدر بچه ها قانونمندن اگر این قانون ها رو خودمون نشکنیم.

مینویسم س و بهش میگم بخون میگه صاد میگم نه سین میگه بعضی ها میگن صاد میگم اشتباه هرکی بگه اشتباه گفته حرف بعدی رو میخونه ی و در نهایت ب خیلی غلیظ و بلند . میگم خب حالا" س ی ب" چی شد ؟ میگه پرتقال :|

برق ها رو خاموش کردیم بخوابیم. یارا توپ فوتبال اورده رو تخت ما فوتبال بازی میکنه ، چند دقیقه بعد والا هم بهش ملحق میشه . یهو یارا میافته. انگشتش رو به نشونه سوت زدن میکنه توی دهنش و میگه اتااا (خطا )

بچه مدرسه ایی


آخرهای کلاس بود و از  پنجره های دودی کلاس نمیشد دید که هوای ابری، بارونی شده، کم کم جای رد بارون روی شیشه ها نشست ، یعنی بارون با باد . دوستم مدام شقیقه هاش رو ماساژ میداد. میگفت سر اینکه با ماشین بیاد دانشگاه با برادرش بحثش شده ، هر دوتاشون ماشین لازم داشتن ، ولی اونی که حرفش به کرسی نشسته دوستم بوده .پنجره کلاس تقریبا خیس بود و وسط ظهر هوا داشت کم کم تاریک میشد. استاد مثل همیشه یک ربع زودتر تعطیل کرد و گفت شاید دوشنبه هفته آینده کلاس نباشه. جزوه هام رو جمع کردم و با دوستم از کلاس اومدیم بیرون. هیچ کدوم بارونی نپوشیده بودیم. خیلی سریع ازهم خداحافظی کردیم و سوار ماشین هامون شدیم. همه چیز خیلی قشنگ بود ، یه آهنگ فرانسوی گذاشتم و با سرعتی که سعی میکردم به خاطر لغزندگی کم باشه راه افتادم. به اتوبان که رسیدم صدای بلبل و نم بارون شد طوفانی که شاید ارمغانش میتونست سیل باشه. دو بار کنترل ماشین به خاطر حجم زیاد آبی که جمع شده بود از دستم خارج شد.

تنها چیزی که تو اون وضعیت ترسناک میشد دید عزمت خدایی بود که هوای نیمه ابری رو در کمتر از ۲ ساعت به چنین طوفانی تبدیل میکنه. با خودم فکر میکنم تو راه اومدن به دانشگاه فقط به این فکر میکردم که از کجا چقدر وام بگیریم برای خرید ماشین چقدر کم میاریم و هر از گاهی از تصور ماشین جدید قند توی دلم آب میشد ولی حالا موقع برگشتن فقط به این فکر میکردم که آیا رسیدنی هست ؟ و دنیا همینه یک لحظه هست و لحظه بعد نیست.

مسیر نیم ساعته حدود ۱ ساعت طول کشید ولی بالاخره رسیدم‌. همسرم و بچه ها توی خونه از صدای رعد و نور برق حسابی ترسیده بودن. طبق روال هر روز لباس هام رو سریع در اوردم  نهارم رو خوردم و مشغول مرتب کردن خونه شدم. اول از آشپزخونه شروع میکنم. همیشه به خودم میگم تا چایی ام دم بکشه آشپزخونه باید تموم بشه . برای همین کتری رو اونقدر پر میکنم که دیر بجوشه و من وقت بیشتری داشته باشم. 

پ.ن : دو روزه از صبح تا بعد از ظهر از این مدرسه به اون مدرسه برای ثبت نام والا در حال پرس و جو و تحقیق ام و چون همسرم شیفته مجبورم تنهایی برم و با وجود یارا خیلی کار سخت میشه. دیروز یه مدرسه که میگفتن خیلیخوبه ولی سخت گیر هستن رو رفتم . مدرسه انتهای یه بن بست بود که وقتی وارد میشدی یه حیاط کوچیک داشت و باید از پله ها میرفتی بالا تا به ساختمان برسی. یه خونه خیلی قدیمی که آدم رو پرت میکرد به ۳۰ سال پیش (بیشترش به سن من نمیرسه وگرنه خونه بیش از اینها قدمت داشت. ). یه راهروی طولانی با کلی در که هر کدوم به کلاس یا دفتری کوچیک باز میشدن . درها یه پنجره مستطیلی خیلی کوچیک داشت. ناظم و نگهبان و مربی همه ترکی حرف میزدن و این حرف مامان سارا رو که میگفت مردم قدیمی و با اصالت توی اون منطقه هستن رو تایید میکرد. کادر آموزشی به نظرم برای دوره ی ابتدایی بیش از حد پیر بودن. آقای معاون با موهای یک دست سفید و عینک مستطیلی بزرگ گفت خیلی دیر اومدین. جا نداریم. حالا برو با حاجی صبحت کن ببین چی میگه . اتاق حاجی از همه ی اتاقها پر نورتر و بزرگتر بود. حاجی داشت با یکی از خانم های جوانی که احتمالا معلم بود صحبت میکرد‌ . حاجی گفت شرمنده دخترم اصلا جا نداریم. حالا باز به آقای ... بگو اسمت رو بنویسن خودت ۱۰ روز دیگه ازمون خبر بگیر. در کل از مجموعه اشون با اون همه شهرت خوشم نیومد. هم اینکه کادر مسن داشتن ، هم اینکه ترکی الویتشون بود (برای ما سخته البته) هم اینکه ساختمون بیش از حد قدیمی و توی یکی از خیابونهای خیلی شلوغ بود و اینکه رفتارشون طوری بود که تو باید دنبال اونها میرفتی ، یک جورایی حق به جانب بودن. 

یه مدرسه دیگه هم رفتم که ظاهر همه چیز مرتب بود و کادر به نظر خوبی هم داشتن ، مهارت های اجتماعی، زبان و ورزش فوق برنامه هایی بود که برای بچه ها در نظر گرفته بودن .

یه مدرسه دیگه هم بود که ساختمون با عظمت و شیک داشت.  این مجموعه رو خودشون پارسال ساخته بودن. که دو طبقه اول پسرانه و دو طبقه آخر دخترانه بود . حیاط پسرهای اول تا سوم با پسرهای چهارم تا ششم جدا بود. روی پشت بام هم با دیوارهای دو متری برای بچه های دختر حیاط ساخته بودن. همه چیز متناسب با نیازهای بچه ها بود ازسایز روشویی تا صندلی و کلاس. فوق برنامه اشون هم زبان و موسیقی و هنر بود . 

هر سه تای این مدرسه شهریه ی حدودی بهم ۲۶ ت گفتن. 

یه مدرسه دیگه هم رفتم که قرآنی بود و کلا محیط متفاوت از بقیه بود. ساختمان و حیاط بزرگ آدم رو یاد مدارس دولتی می انداخت. اونجا شهریه رو با نهاری که به بچه هامیدادن بهم ۱۶ ت گفت. 

مدرسه ایی که الان والا میره برای پیش دبستانی امسال ۵۰ میلیون و برای دبستان ۳۵ میلیون میگیره ! که واقعا خدمات خاصی هم نداشت. 

برای دو شنبه دوتا از مدرسه ها بهمون وقت سنجش دادن. بریم ببینیم چی میشه.

حالا این وسط خودم هم یک شنبه میانترم دارم و سه شنبه هفته بعد هم یه میانترم دیگه . 

عکس نوشت : اینجا نم نم بارون و اول مسیر توی دانشگاه 

خانه سازمانی ۳


از طرف اداره قرار بود پنجره های همه ی خونه ها رو عوض کنن و با پیگیری های همسرم ما اولین خونه بودیم. من رفته بودم دوش بگیرم که اومدن. و درحالی اومدم بیرون که یکی از نصاب ها، یکی از همون شیشه شکسته ها افتاده بود روی دستش و حسابی آسیب دیده بود. یه تیکه از پارچه ی ملحفه های تازه شسته شده رو بریدم و دادم بهش تا دستش رو ببنده . 

خونه ایی که دو روز پیش تا حدودی مرتب شد با اومدن نصاب پنجره ها دوباره بهم ریخته شد. کل وسایل را باید جمع میکردیم وسط خونه تا زیر پنجره ها چیزی نباشه . به آقای ح (همون آقای کارگر) هم زنگ زدیم که حتما بعد از ظهر بیاد . ساعت ۱-۲ بود که کارشون تموم شد . 

همه ی اون شیشه های کثیف و یکی در میون مات و شکسته تبدیل به پنجره های دوجداره مرتب و تمیزی شد که نور خونه رو چند برابر کرد و یکی از قشنگترین منظرهای عمرم، دیدن غروب خورشید از آشپزخونه بود.دیدن افق از پنجره ، منظره ایی بود که کل این سی سال ازش محروم بودم و حالا اینجا هر روز میتونستم از پنجره آشپزخونه با یه فنجان چایی یه تماشا بشینم. 

با عوض کردن پنجره ها خونه خیلی گرمتر شد و یکی یکی لباس هامون رو کم میکردیم. آقای ح اومد و خیلی سریع برای بار چندمین بار  آشپزخونه رو شست و وسایل رو چیدیم. و کل خونه رو جارو زد و رفت.

با عوض شدن پنجره ها نور و گرما به جریان خونه اضافه شد و همه چیز خیلی قشنگ تر شد . همسایه ی کناری توی حیاط خلوت مشترک یه لونه مرتب برای مرغ درست کرده بود. بعد از ظهر بود که رفتم دم خونشون تا اجازه بگیرم هر از گاهی از اضافه های غذا بهشون غذا بدم. 

با اطلاعات همسرم میدونستم این همسایه پارسال اومده بودن و سه تا بچه دارن. پارسال حدود ۱۰۰ میلیون هزینه کرده بودن و خونه رو مرتب کرده بود. خونه ی ما و احتمالا همه ی خونه ها حداقل ها رو هم نداشت از آیفون بگیر تا توصیفاتی که نوشتم . که این آقای همسایه خونه اش رو پکیج کرده بود و آیفون تصویری گذاشته بود و کل حیاط و حیاط پشتی رو که سیمان و آسفالته ، موزایک کرده بود و اون مخروبه ایی که من ندیده بودم شکل خونه ی باصفایی داشت که دلم میخواست به داخلش دعوت بشم.

خانم همسایه یه زن سفید و بور و تپل بود. سه تا بچه داشتن ، یه دختر ۱۲ ساله یه پسر ۹ ساله و یه دختر ۱ ساله ، یکم باهم حرف زدیم و من از ترسم واسش گفتم. گفت من تا ۹ سالگی ام اینجا زندگی میکردم. دقیقا توی همون خونه ایی که شما الان هستید . اون زمان مامانم میگفت اینجا عقرب و رطیل و مار زیاد داشت ، ولی الان دیگه نیست . سم پاشی هم که بکنید دیگه نمیان. میگفت ما اون اول که اومدیم اینجا چون چند سالی خالی بود سوسک زیاد داشت ولی سم پاشی کردیم و  الان دیگه نداریم. کلی بهم دلگرمی داد و از این که میدیدم اون هم بچه ی کوچیک داره یکم خاطرم آروم شد . چون بیشتر نگرانی من برای یارا بود که خدایی نکرده اگه مشکلی پیش بیاد نمیتونه حرف بزنه. صدای گریه ی دخترش میومد . پسر تپل و سفیدی اومد توی ایوان و مامانش رو صدا زد که بچه گریه میکنه ، سریع خداحافظی کنم و رفتم. 

خانم همسایه خیلی دلنشین و آروم بود، از نظر مذهبی هم بهم نزدیک بودیم برای همین برقراری ارتباط باهاشون توی دلم قوت گرفت. مخصوصا که پسرشون تا حدودی سنش به والا میخورد . 

فردای اون روز از پیش دبستانی والا بهم زنگ زدن و گفتن ساعت ۴/۵ میتونید بیاید ؟ یه جلسه خصوصی با مدیر و موسس مجموعه دارین. و قرار شد بریم. والا هم میگفت با شما میام. و من میخواستم که خونه پیش مامانم بمونم.

بعد از دو هفته تلویزیون رو راه انداختیم و والا به ذوق دیدن کارتون لیدی اند ترامپ موند خونه. یارا هم خداروشکر توی مسیر خوابید و تونستیم جلسه ی خوبی رو داشته باشیم. همون ابتدا موسس پرسید نکات منفی مجموعه رو بگین . و من که خیلی دلم پر بود همه ی حرفها و ایرادتی که دیده بودم رو گفتم . یک ساعت فقط داشتیم نقد میکردیم و اونها تند تند یادداشت میکردن. و بعد از یکسری توصیحات برای دفاع از مجموعه رسیدیم به والا . یه کارنامه رنگی که عکس والا بالای صفحه بود و یه برگه آچار که نقاط مثبت و منفی والا توسط مربی روش نوشته شده بود. نقاط منفی اش غالبا به والا نمیخورد ولی چون مدت کمی بود که والا به راحتی میرفت پیش دبستانی مربی حق داشت این طور برداشت کنه ولی یکسری اش هم دقیقا مواردی بود که چالش خودم هم بود . آقای موسس وقتی از شرایط زندگی امون شنید شگفت زده گفت من واقعا شما رو تحسین میکنم بابت تلاش هاتون ولی برای اینکه به این زندگی برسید باید زندگیتون ریتم خیلی تندی داشته باشه . مثلا روزهایی که باید برید دانشگاه . مسئله نهار و غذا هست ، کارهای خونه و .... مجبورید از خواب و استراحت خودتون بزنید . موضوعی که هست اینه که والا خیلی کوچکتر از اونه به سرعت شما برسه و واقعا تا الان هم خیلی خوب با شرایط کنار اومده ، این که زندگی شما مدام در حال تغییره و تجربه های زیادی رو داشتید و ایرانگردی کردید و به قول خودمون جهان دیده اید  . این تجربه باعث اعتماد به نفس کاذب توی والا میشه ، خودمون هم همین طور هستم. وقتی تجربه میره بالا فکر میکنیم دیگه همه چیز رو میدونیم . ولی این همه تجربه برای سن والا شاید باعث اعتماد به نفس کاذب باشه. که به نظرم کاملا درست میگفت . 

یکسری تلنگر هم ما توی این جلسه خوردیم و برای همین به نظرم خیلی جلسه خوبی بود. ۲ ساعتی طول کشید و آقای موسس میگفت این بهترین جلسه ایی بود که داشتم. شما سطح توقع من رو از خودم بالا بردید.

آخرهای جلسه بود که یارا بیدار شد . شب شده بود و مجبور شدم که از بردن  یارا به دکتر هم  منصرف بشم. 

توی این مدت من و همسرم برخورد های خیلی بدی با والا کردیم . چون کارها ی ما اونقدر زیاد بود که در حد درک اون نبود برای همین بی حوصله میشد و ماهم با بی حوصلگی امون اوضاع رو بدتر میکردیم .اوایل چند بار هم اعتراض کرد که بابا خودش بهم قول داد از رشت بیاد دیگه درس نداره و همه اش بامن بازی میکنه ، حالا شما میگید اسباب کشی ، به من دروغ گفتین ....خب همه ی این ها خیلی بهم عذاب وجدان میداد . ولی شرایط زندگی امون این طور بود و چاره ایی نبود . پادکست های درنا شریفی رو گوش میکردم و خیلی بهم کمک کرد برای بهتر شدن رابطه ام با والا . توی ارتباط با فرزند درک اون سن و آرامش و صبوری خیلی کمک کننده است.... ولی یه وقت هایی آدم اونقدر خسته است که تنها چیزی که نداره صبر و حوصله است...

عکس نوشت : این هم یه منظره از غروب خورشید که از آشپزخونه دیده میشه ، هر چند واقعیت و نور ها خیلی قشنگ تر از عکس بود.