سرمو بلند میکنم و به قطره های سرم که آروم آروم میچکن نگاه میکنم و بعد خیره میشم به صورت والا و یارا که از شدت مریضی با لب ها ی خشک و سفید با چشمهای نیمه باز به سقف نگاه میکنن و حتی نای گریه کردن هم ندارن. یارا اول یکم تلاش کرد تا سرم رو دربیاره ولی وقتی سرش رو گذاشتم رو روی دستم و خوابونمش دیگه آروم شد.
و این اولین سرمی بود که بچه ها تزریق کردن . با خودم فکر میکنم چقدر خوبه علم اینقدر پیشرفت کرده که بچه ها رو میتونی معالجه کنی و از کم آبی بدنشون روز به روز مریض تر نمیشن.
والا میگه سردمه ، و من مانتوی بلندم رو در میارم و روش میکشم، و خودم رو پشت روسری بلندی که پوشیدم می پوشونم.
خیلی طول نمیکشه که هر دوتاشون می خوابن. و من چقدر این خواب رو دوست دارم. وقتی با اوج بد حالی میای و سرم میزنی و روند بهبودی خیلی سریع میشه.
توی مسیر بیمارستان دوستم زنگ زد که استاد نمره ها رو زده ببین چند شدی. یکی از نمره ها خیلی خوب بود ولی اونیکی خیلی خوب نبود، جالب بود که دقیقا با دوستم عین هم شده بودیم. دوستم گفت فردا میرم دانشگاه . و من با اون حال مریضی خودم و بچه ها تنها چیزی که واسم مهم نبود نمره بود.
چون بیمارستان کودکان بود من رو ویزیت نکردن ، ولی یه دیمیترون گرفتم و تزریق کردم .
از بیمارستان که برگشتیم با یارا خوابیدم. و این اولین بار بود که مدت طولانی بدون اینکه هیچ چیزی بفهمم خوابم می برد. تا صبح چند بار بیدار شدم و دوباره خوابیدم.
صبح که بیدار شدم خونه حسابی به هم ریخته بود و آشپزخونه داشت می ترکید، یارا به جز بغل من جایی آروم نمیگرفت . و این روند زندگی رو کند میکرد.
انگار که از در شیشه ایی به حیاط پشتی خیره شده باشم و همه چیز با حالت کند حرکت کنند ، شاخه های درختها گیج و آروم به هم بپیچن و گربه ی سیاه بیش از حد نرم و آروم روی دیوار همسایه حرکت کنه و صدای کش دار جیغی که معلوم نیست از کجاست...
ولی همه ی اینها به قدر یک طلوع تا غروب بود . خورشید که غروب کرد، فقط صدای چرخش پره های پنکه میومد و حرکت دست من روی موهای طلایی یارا و ملچ و ملوچ خوردن سیب زمینی آب پز تازه از باغچه ی حیاط برداشت شده . نه زندگی کند بود و نه تند.همه چیز آروم بود . استادم پیام داد که فقط شنبه هست و من صبر کردم تا همسرم برگرده و بعد از هماهنگی برای شیفت ها جواب استادم را بدم. بهتر شد . تا شنبه حال بچه ها حتما بهتر شده.
این چند روز برای هزارمین بار به این نتیجه رسیدم که هیچ چیزی به جز سلامتی و دلخوش نمیخواهم. نه ماشین شاسی بلند ، نه سفر خارج از کشور ، نه خانه ی لوکس یا به قول والا لاکچری .... همین خانه ی سازمانی با حیاط سیمانی اش با باغچه های بزرگی که میشود یک بغل ریحان و نعنا کاشت و حظ زندگی را برد برایم کافی است.
سرمو میزارم روی بالشت چشم هام رو می بندم. همه جا تاریکه .صدای پنکه و تق تق آرومی که والا با انگشتش به تخت میزنه. حس میکنم سرم گیج میره یا واقعا گیج میره. چشم هامو باز میکنم. یارا از این پهلو به اون پهلو میشه و میگم
والا جان لطفا نزن به تخت .
اروم میگه باشه و فقط صدای پنکه و تیک تیک ساعت رو میشنوم . فکر میکنم زندگی همینقدر سخته یا من سخت گرفتمش ؟ یا اون داره به من سخت میگیره.
والا میگه مامان خیلی خوبه که قبل خواب با گوشیت کار میکنی و من گوشی رو میزارم کنار.
صدای موتور هواپیما کم کم داره زیاد میشه . هوا اینجا هم گرم شده و ما عادت کرده بودیم این یک هفته زیر باد کولر و اسپلیت باشیم و اینجا با کولر خراب و هوای گرم ترک عادت حس خوبی نمیده.
یارا ناله میکنه.امشب شب سوم مریضیشه.میگه آب و من بلند میشم که واسش آب بیارم . ردولف پشت در حیاط نشسته و تا من رو میبینه بلند میشه و خودش رو به در میکشه تا بهش غذا بدم . باخودم میگم واقعا حالا وقتش نیست. آب رو میدم به یارا ، توی تاریکی لیوان رو میگیره و میخنده و میگه مامان آب. حتی توی تاریکی هم معلومه چقدر لاغر شده . میخوابه و من تلاش میکنم بخوابم که والا میگه مامان دستشویی دارم. والا هم از امروز صبح وقتی تهران بودیم مریضی اش شروع شد و وقتی بعداز ظهر رسیدیم خونه امون با اسهال و استفراغ شدت گرفت. هفته ی پیش وقتی رسیدیم شهر همسرم ، مادرشوهرم مریض شده بود ، قبل از اون هم پسر خواهر شوهرم و این ابتدای زنجیر بود شاید ... که یارا و پسر خواهرم و خواهر بزرگه و حالا والا باهمون علایم مریض بشن . خوابم میبره ... ساعت حدود ۱ یارا دوباره آب میخواد و والا باید بره دستشویی ، و من که معده دردی ملایم داره بهم میگه توهم احتمالا قرار یکی از اعضای این زنجیره باشی. بغض میکنم و میخوام دعا کنم که خدا من نه ! خواهش میکنم من نه ! ولی با خودم میگم وقتی علایم داری ، برای یه مریضی ساده چی از خدا میخوای ؟ واسه همین ساکت میشم و زیر لب میگم خدایا شکرت ، لطفا تا صبح که همسرم بیاد خوب باشم.
به یارا آب میدم ، والا رو می برم دسشتویی ، پوشک یارا رو عوض میکنم ، خودم یکم آب میخورم و حالت تهوع هم به معده درد اضافه میشه. فکر میکنم به استادم چی بگم ؟ اگه سه شنبه نتونم برم دانشگاه ؟ بگم دوباره ما رفتیم شهر همسرم و همگی مریض شدیم ؟ واقعا شاید دیگه این حجم از مریض شدن واسش باور پذیر نباشه . یادم میافته که چقدر ناراحت شده بود ازم وقتی بهش گفتم میخوام برم شهر همسرم و گفت تعطیلات دانشگاه برو و این مدت روی مقالات کار کن ، گفتم نه میرم و زود میام و قول میدم کلی مقاله بخونم. شاید اگه به حرفش گوش کرده بودم اوضاع بهتر میشد. نه تونستم کارهای فارغ التحصیلی دانشگاه تهرانم رو انجام بدم ، نه همایشی که برای رفتنش کلی ذوق داشتم رو برم....
نفس عمیقی میکشم و نمیدونم خیر همه اتفاقات توی چیه ! با خودم فکر میکنم که خدا کنه حال همسرم خوب باشه ...
۳ روز از یک هفته تعطیلاتم رو از خوابم زدم تا بتونم پروژه ی میپل رو آماده کنم و تحویل بدم ، حالا باید روی پروژه آباکوس کار کنم .... و چقدر به سلامتی ام برای شروع این پروژه احتیاج دارم.
به خودم میگم همه ی این سختی ها به قوی شدنم کمک میکنه و باید باهاشون بسازم ....
از راه که رسیدیم خیلی از کارهام رو تند تند انجام دادم، انگار به دلم افتاده بود که شاید فردا اوضاع خوب نباشه .
9 مرداد 1400:
امتحان هام تموم شده و آرامش تا حدودی به زندگی ام برگشته ، هر چند آخرین امتحان رو خیلی بد دادم و تا دو سه روز از فکرش بیرون نمیومدم ولی کم کم خودم رو بازیابی کردم. وحتی با اینکه به خاطر تغییرات هورمونی بارداری بیش از حد بی حوصله و عصبی ام ولی سعی کردم کارهایی بکنم که حالم خوب بشه. تقریبا دو هفته ی تمام کامل توی خونه بودم و درس خوندم. و این خیلی خسته ام کرده بود. ولی درس و دانشگاه ، روزهای سخت بارداری رو واسم کوتاه کرد و الان بی صبرانه منتظر اومدن شهریورم تا مهمون عزیزم از راه برسه. برای همین بعد از امتحانها شروع کردم به تمییز کردن خونه. چند ماهی بود که خونه داشت خاک میخورد و من نمی تونستم پذیرای هیچ مهمونی باشم. چون صبح تا بعد از ظهر درگیر درس و کارهای روتین خونه ( آشپزی و شستن ظرفها) بودم و شب اونقدر خسته و کلافه از درد بودم که بعد از غروب عملا کاری ازم برنمیومد.ولی این چند روزه اساسی به تمیز کردن خونه مشغول شدم و از آشپزخونه شروع کردم و همه جا رو برق انداختم.
----
16 مرداد 1400:
تا اینکه چهارشنبه هفته ی پیش صبح که یک دفعه حالم بدشد . تب ۳۸ درجه و لرز و پا درد شدید. اولین گزینه کرونا بود. ۲۴ ساعت خیلی سختی بود و در حدی درد داشتم که مرگ رو جلوی چشمم میدیدم.تا ساعت ۴ صبح خیلی حال بدی داشتم و بعد از اون کاملا خوب شدم. تست هم دادم و نتیجه منفی بود. ولی کماکان تنها دلیل همون کرونا بود. پیش دکترم رفتم و اون هم میگفت کروناس و آزیترومایسین بهم داد. فشارم هم کمی بالا بود حدود ۱۳/۵ روی ۸.و این من رو میترسوند چون سابقه ی پره اکلامسی و دیابت و فشار توی این بارداری من رو محتاط کرده بود. وقتی رفتم دکتر، دکترم به شدت خسته بود چون میگفت دیشب تا ۱۲ داشتم زایمان اورژانسی مادرهای کرونایی رو انجام میدادم. در حدی که اصلا من رو نشناخت و واسم نوربیون تجویز کرد!
این شد که یکم ترسیدم و با چندتا متخصص دیگه آنلاین مشورت کردم و هر دو ضمن اینکه احتمال میدادن کرونا باشه میگفتن ممکنه پره اکلامسی هم باشه و حتما باید آزمایش های پره اکلامسی رو انجام بدم و تست کرونا رو هم چند روز دیگه تکرار کنم. و من که به شدت از دکترم دلگیر بودم که برخلاف اصرارهای من هیچ آزمایش دیگه ایی واسم ننوشت تصمیم گرفتم الان که هفته ی ۳۴ هستم دکترم رو عوض کنم.
الان هم چند روزه توی اتاق خودم رو قرنطیه کردم و مشغول کتاب خوندنم. اولین کتاب رو که جین ایر بود تموم کردم و چقدر آدم به مرور زمان سلیقه اش تغییر میکنه. ۱۲ سال پیش این کتاب رو خونده بودم و با اینکه هیچی ازش یادم نبود ولی به نظرم یه اثر فوق العاده بود که تا مدتها مجذوبش شده بودم.ولی اینبار که خوندنم واقعا بی نظیر نبود. توصیفات زیبای ادبی داشت و از لحاظ ادبیات واقعا قشنگ نوشته شده بود ولی اونقدر مفاهیم زیبا نداشت که بعدا هم دوباره بخونمش.
الان هم کتاب "زن" از دکتر شریعتی رو شروع کردم. میدونم هیچ سنخیتی با کتاب قبلی نداره ولی دلیل انتخاب اصلی ام هم همین بود .
عکس نوشت : عکس مربوط به دو هفته ی پیش هست وقتی از دکتر اومدیم و با فکر اینکه شاید تاریخ تولد امیروالا رو نتونم جشن بگیرم و تصمیم گرفنیم به قمری یه تولد واسش بگیریم. یه کیک کوچولو گرفتیم و چیتگر توی یه آلاچیق که هیچ کس اونجاها نبود با چندتا فشفشه بدون کادو یه جشن سه تایی گرفتیم.