ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
صبح ساعت ٤ به همسرم پیام دادم که راه افتادی بهم خبر بده و خودم هم پاشدم برای مامان و همسرم وسایل صبحانه و میوه و چایی آماده کردم، ٤/٥ بود که همسرم رسید و مامان بابام بیدار شدن، ماهم تا راه افتادیم ساعت ٥/٥ بود، هوا عالی بود و جاده حسابی شلوغ ، به موقع رسیدیم، همه ی مدارک رو دیشب چک کردم و همراهم بود به جز نوار قلب که دست همسرم بود و جا گذاشت، برای همین دوباره نوار قلب گرفتم، ساعت ٧/٥ بود که کارها تموم شد و حدود ساعت ٨/٥ لباس پوشیده روی تخت اتاق بودم، همه ی اتاقها پر بودن، گویا دیشب خیلی شلوغ بوده برای همین من هم توی یه اتاق دو تخته بودم، هم اتاقی ام ٣٠ هفتگی زایمان کرده بود و دخترش توی دستگاه بود. قبل از من یک نفر دیگه پذیرش شده بود برای همین من نفر دوم بودم، به امیروالا زنگ زدم با بابام مشغول بازی بودن و حالش خوب بود ، واسش توضیح دادم که کجام و چی شده ولی به نظر اون قدر بهش داشت خوش میگذشت که واسش خیلی مهم نبود،چون چندین ماه بود که کسی خونمون نیومده بود و بابای من حسابی دل به دل بچه میده و با پارک و بازی مشغولش میکنه، تقریبا ساعت ١٠ نوبتم شد، بالاخره وارد اتاق عمل شدم، به کادر اتاق عمل گفتم میشه دکتر بیهوشی ام خانم باشه، یکی گفت امروز هم خانم داریم هم أقا شانست ببینیم کی میاد، یکی از بالای سرم تلفن رو برداشت و گفت خانم دکتر … لطفا اتاق عمل شماره ٤ ، و خدارو شکر کل کادر اتاق عمل خانم بودن و این اولین گام آرامش من بود، کادر اتاق عمل مهربون و خوب بودن و کلی باهم حرف زدیم، دکتر بیهوشی اومد و مشغول شد، بیهوشی اپیدورال اولش یه درد خیلی بدی داشت و داشتم خفه میشدم ولی بعد از ١ دقیقه نفسم آزاد شد و حال بهتری داشتم، وقتی دکتر گفت پاتو بیار بالا و نتونستم معنی اش این بود که آماده ام، اون لحظه به کسایی فکر کردم که یک دفعه با یه اتفاق فلج میشن و جقدر وحشتناکه که کنترل پاهات رو نداشته باشی، دکتر خودم اومد و کارش رو شروع کرد، صدای یک عالمه آب شبیه دریاچه و بعد گریه های خفه ی پسرم که یهو شفاف شد … حس عجیب و فوق العاده ایی بود، پرستار کنار صورتم گذاشتش و من سرشار از عشق با چشمهای پر از اشک لذت بردم …
بعد از جراحی چند دقیقه ایی توی اتاق ریکاوری بودم، چندتا خانم دیگه هم بودن، بعضی ها خیلی درد داشتن ولی من به خاطر پمپ درد خیلی درد نداشتم و دردهام قابل تحمل بود(هزینه ی پمپ درد ٥٠٠ هزار تومن بود که نه هزینه اش نه عوارضش واسم مهم نبود فقط نمیخواستم و نمیتونستم درد بکشم) ، بردنم توی اتاق و کمکم کردن لباس هامو عوض کنم و بعدش من بودم و مامانم و امیرحافظم .
امیرحافظ درست شبیه امیروالا بود با کمی تفاوت ، کمی سبزه بود با موها و چشمهای مشکی که کمی درشت تر از امیروالا بود. آروم و ساکت بود و خیلی معصومانه خوابیده بود، همسرم مدام در رفت و آمد بود و بالاخره یه اتاق خصوصی خالی شد و ما جابه جا شدیم، دلم می جوشید و مدام به همسرم میگفتم برگرد خونه پیش امیروالا.
تصورم این بود که از بیخوابی و عوارض دارو ها و مورفین هایی که بهم وصله حسابی میخوابم ولی خبری از خواب نبود و کل روز رو بیدار بودم ، پرستارها هم مدام برای چک و تعویض سرم و … میومدن و میرفتن، ساعت ٧ اجازه داشتم مایعات بخورم و از ساعت ٩ به بعد هم غذا … چایی تنها چیزی بود که دلم میخواست و ٣-٤ تا لیوان چایی خوردم، خیلی گرسنه بودم و شام هم حسابی چسبید.
شدید دل تنگم ، هوا ابریه و بغض از نمیدانم چه چیزی راه گلویم را بسته و فقط میخواهم گریه کنم . دلم میخواست همسرم سرکار نبود و باهم سینما میرفتم و قدم و میزدیم و خوراکی های داغ میخریدیم و به فروشگاه ها و کتابفروشی ها سرک میکشیدیم، دلم میخواست پسرم قد می کشید و باهم میرفتیم کافه ی سر کوچه که هر بار که میبینمش میگویم یک روز فرصت شود میایم سراغت ، دلم میخواست خواهرهایم با دخترک هایشان می آمدند و باهم میرفتیم همان پارک روزهای نوجوانی یمان ، با فلاسک چایی که همیشه به راه بود ، دلم میخواست یکی از آن دوست هایی که دوستشان دارم و پر از حال خوب است می آمد خانمان و باهم ساعت ها حرف میزدیم و چایی و میخوردیم.دلم میخواهد حتی میشد تنهایی یک زیر انداز بردارم با یک فنجان چایی و کلی شیرینی و شکلات کنار رودخانه ایی که الان بی آب است می نشستم و مدام چایی میخوردم تا گرم شوم و یک پفک که برای کلاغ ها *بریزم و آنها دورم جمع شوند.
دلم طعم آن همبرگری را میخواهد که یک شب بارانی باهمسرم اوایل عقدمان توی کوچه پس کوچه های خانه ی مادرم خوردیم....
*من از همان روز کودکی ام که کتاب الدوز و کلاغ های صمدبهرنگی را خواندم ، کلاغ ها را دوست دارم.
*از سری حال های بد و بهم ریختگی هورمونی بعد از زایمان
بعداً نوشت : و شاید این اولین ٢٣ امی بود که فراموشم شد ... ٦٥ امین ماهگردمان مبارک
بعد از زایمان زندگی ناخواسته در یک شیب سرازیری می افتد که کمی کنترل کردنش سخت میشود، به یک باره فرشته ایی وارد زندگی می شود و باید ٧٠-٨٠ ٪ زمان خواب و بیداری را بهش اختصاص داد ، و وقتی استراحت کم میشود کلافگی و خستگی به آدم چیره میشود ، خیلی باید مقاوم بود که این برهه با عشق و خوشی بگذرد. و بیشترین کسی که میتواند همراه و کمک باشد همسر آدم است .
شب ها پسرم عموماً بین ساعت ١٢-١ میخوابد و گاهاً مثل دیشب و پریشب تا ٣-٤ صبح آشفته و گریون است، ولی با این وجود برخلاف همسرم سعی میکنم آرام باشم و از گریه ها و نق های پسرم کلافه نشوم و کمکش کنم آرام شود ، ولی اعتراف میکنم گاهی جسماً کم می آورم و یک جورهایی از حال میروم و هیچ چیز از گریه های پسرم را نمیفهمم.
سه شنبه هفته ی آینده برای مسابقه هوش برتر باید به تهران بروم، اصلاً آماده نیستم و فرصت هم نمی کنم آماده بشوم ، با اینکه میدانم همه برای مسابقه ی عید چقدر آماده هستند.و چقدر دوست دارم کاستی دوره ی قبلم را در این دوره جبران کنم.
پدر شوهر کمرش را عمل کرده و خانه ی پسر وسطیه (تهران)است، ما هم آخر هفته میرویم دیدنشان، همسرم میگوید خدا خیر بدهد زن داداش وسطیه را خیلی سخت است یک ماه بابا آنجا باشد، میگویم البته که سخت است و در اجر کار بزرگ جاری جان شکی نیست، ولی دل خوشی اش این است که قدر دان هم دارد ... همسرم تایید میکند.
این روزها بیشتر از هر چیزی فکرم درگیر روزهایی است که میخواهم سر کار بروم و پسرم را خانه ی مادرم بگذارم، درست زمانی که کودک اضطراب جدایی از مادر دارد، به صورت معصوم پسرم که نگاه میکنم دلم آتیش میگیرد که بخواهم ازش جدا شوم و تنهایش بگذارم ، ولی از طرفی با توجه به شرایط اجتماعی ، نگاه جامعه و بالخص همسرم حالا که شاغل شده ام به هیچ عنوان نباید شغلم را از دست بدهم، لعنت به نظامی که مرخصی زایمانش به جای ٩ ماه ٦ ماه است .بعد از ازدواج یقیناً و عمیقاً ایمان آوردم که باید زن دستش در جیب خودش باشد. هر چند من و همسرم به هیج عنوان سر مسایل مادی مشکلی نداریم و اصلاً کارتی که تمام پس اندازمان است دست من است و مدیریت مالی خانه به کلی دست من است ولی باز هم در این جامعه زن باید درآمد داشته باشد و در جامعه فعال باشد.
+ کمی از زنانگی هایم فاصله گرفته ام و فقط مادرانگی در زندگی ام پر رنگ شده و فکر میکنم این اتفاق خوبی نیست و باید تلاش کنم دوباره یک زن باهمه ی زنانگی هایش باشم که مادر هم هست.
+ دلگیرم ، از خیلی ها ولی سعی کردم ننویسم و به جایش کمی غر بزنم ....
عکس نوشت : و اینگونه خواه ناخواه یکسری ابزار ها عوض می شوندو این تفاوت فاحش تر میشود وقتی موقع خرید مغازه هایی که انتخاب میکنم و کالاهایی که میخرم با گذشته مقایسه میکنم.