برای خودم یک چایی سنگین با عطر هل میریزم و یک کیک شکلاتی و آهنگ عشق از رستاک و کاوه آفاق .کمی سردرد و چشمهایی که می سوزد. ولی لبخندم مصمم تر است تا نشان بدهم حالم خیلی خوب است.کارم را دوباره شروع کردم ولی با رایزنی هایی که انجام دادیم قرار شد من از خانه کارها را انجام بدهم و خب این عالی است با توجه به شرایطم ولی راستش را بگویم اصلاً فکر نمی کردم تا این حد خسته بشوم و تقریباً از خیلی کارهایم جا می مانم مثل زبان (انگیلیسی و فرانسوی ) خواندن و کارهای همیشگی خانه به خصوص با وجود پسر دوست داشتنی ام و شیطنت هایش! امروز توی خانه که راه میروم مدام خورده نان و آشغال هایی از این دست به پایم می چسبد ولی چاره ایی نداشتم و واقعاً فرصت هیچ کاری نداشتم حتی نهار پختن و به لطف مهمان های دیروزم برای امروز و امشبمان غذا داریم و حتی کمی هم فریز شده برای آینده (البته که عمداً قورمه سبزی را زیاد پختم که فریز کنم! قبول دارید قورمه سبزی هرچی بماند خوشمزه تر است ؟)
سراغ نوشته ی پارسالم مربوط به شهریور رفتم .کلاً آدم نوستالژیکی هستم و یکی از جذابیت ها برایم برگشتن به خاطرات سالهای پیش است البته که اگر نبود دلیلی برای نوشتن و ثبت روزهایم نداشتم.جالبه که با کمی تغییرات خیلی حالم شبیه پارساله :) حتی دلخوری هام درست از خانواده شوهر و البته باز خواهر بزرگه!
باید وقتم را طوری تنظیم کنم که به زبان و ورزش و بازی با والا و حتی کارهای خانه برسم.
2 روز پیش به اصرار همسرم فیلم خشم و هیاهو که قبلاً خودش دیده بود و حسابی تحت تاثیرش بود را دیدیم و کمی اعصابم خورد شد. از اینکه ما زنها به تعبیر فمینیست های جدید چقدر می توانیم "زن علیه زن " باشیم.حتی کتاب ماه عسل درپاریس از جوجومویز را هم که امروز خواندنش تمام شد همین قصه ی تکراری بود.به نظرم کارگردانی هومن سیدی خیلی بهتر از بازیگریش هم هست حتی! به این فیلم با وجود غمگین و کمی عصبی بودنش امتیاز بالایی میدم و به نظرم ارزش دیدن داره درسته که فیلم مربوط به چند سال پیش هستش! کتاب ماه عسل در پاریس را هم همسرم 1-2 ماه پیش برایم خریده بود. وقتی دیده بود که به جوجو مویز علاقه دارم همه ی کتاب هایش را برایم خریده بودو من سراسر عشق شدم از داشتن همسر مهربانم :)
این کتاب هم مربوط به داستان دختری که رهایش کردی است و سبک و موضوع برای من مثل همیشه دوست داشتنی بود. پس از تو هم در نویت خواندن است اما به خاطر حجم کتاب ماه عسل در پاریس را اول شروع کردم.
وب لاگ نویسی هم یکی از کارهای شدیداً دوست داشتنی است که دوست دارم هر روز انجامش بدم تا افکار و روزانه هایم آنقدر روی هم تلنبار نشوند که وقتی می نویسم ندانم از کجا و کی باید بنویسم.
درد نوشت: هنوز موفق نشدم بیمه ی دوران مرخصی زایمانم را بگیرم. واقعاً یکی از بدترین ارگان ها همین بیمه است. خب وقتی معاونتش توی چشم های من زل میزند و میگوید پولت را نمی دهیم برو شکایت کن واقعاً تعبیر بهتری میشود داشت ؟ این مدت که به خاطر مرخصی ام مدام به بیمه و دیوان عدالت اداری سر میزدم و در رفت و آمد بودم آنقدر بی انگیزه شدم برای ماندن که باورم شده ایران را تبدیل کردند به جایی که فقط جای خودشان و آقا زاده هاشان است.
والا نوشت : پسرم این روزها خیلی تلاش میکند بیایستد و وقتی روی زانوهایش می نشیند و جایی نیست که با تکیه بهش بلند شود عصبانی میشود و خودش را به بالا پرت میکند و گریه می افتد . وقتی هم می ایستد و دستهایش به جایی بند نیست به محض اینکه بفهمد به جایی تکیه ندارد خودش را روی زمین می اندازد و هرکاری میکنم دوباره بیاستد خودش را شل میگیرد تا بشیند :))
دیروز من هم کنکور داشتم :)) فقط رفتم که شرکت کرده باشم و برای امسال انشالله با توجه به شرایطم به احتمال خیلی قوی دانشگاه پیام نور مکانیک بخوانم ، به دلیل مشترک بودن واحد هایمان نهایتاً با سه ترم جمع میشود.ولی اینطوری هم میتوانم عضو نظام مهندسی شوم همین اینکه اگر سال آینده عّلم کردند که رشته ام نامرتبط است و نمیتوانم به کارم ادامه دهم ، مدرکم را رو میکنم و به قوت خودم باقی خواهم ماند. علاقه ایی به خواندن مکانیک ندارم اما کارم منطقی است.
دیروز ساعت 7:15 از خانه ی بابام راه افتادم سمت دانشگاه که با ماشین نهایتاً 5 دقیقه راه است. بابام همراهم آمد که اگر جای پارک گیرم نیامد ماشین را برگرداند. وحشتناک ترافیک بود و نیم ساعتی طول کشید تا به دانشگاه رسیدم. و همه اش به این فکر میکردم که این کنکور برای من اهمیتی ندارد این دانش آموزانی که آمده اند کنکور بدهند عجب دل خجسته ایی دارند که الان راه افتاده اند . ساعت 7:45 رسیدم . و یک ربع بعد آزمون شروع شد.من هم صبح به دلیل خیس بودن لباس هایم مجبور شدم از مامانم لباس بگیرم و با یک تیپ فوق العاده راهی شوم. کفش های اسپرت و بنفش ، مانتوی گلدار کرم ، شلوار پارچه ایی گشاد و مشکی ،روسری حریر مشکی و در نهایت چادر بدون کش و لیز که مدام زیر پایم گیر میکرد یعنی مهشر بودم :)) احساس مادر بزرگ ها را داشتم با آن هیبت بین دانش آموز های کنکوری .سعی میکردم خیلی به تیپم فکر نکنم ولی جورابهای سفیدم از زیر شلوار پارچه ایی مشکی یک جوری خود نمایی میکرد که دودمانم را بر باد میداد. خیلی دوست داشتم تا آخر جلسه می ماندم و تست های ریاضی را حل میکردم ولی اصلاً حالم خوب نبود و ساعت 11 بلند شدم . دیروز آرزو میکردم کاش میشد به اول دبیرستان برمیگشتم و درسهایم را خوب میخواندم و ریاضی و فیزیک را مسلط میشدم ، تا همین رشته را یک دانشگاه خیلی بهتر قبول شوم.
اینجایی که الان هستم آرزوی روزهای نوجوانی ام بود و الان هم شدیداً از این وضعیت راضی هستم ولی اگر می شد به عقب برگشت یک جاهایی را یک جور دیگر رفتار میکردم . هدف و مقصد همین است که الان هم دارم فقط مسیر تفاوت میکرد.
کنکور بی نهایت خسته ام کرد و تا شب بی حال بودم . شب هم رفتیم خانه ی مادر شوهر. دختر ، خواهر شوهرفردا کنکور داشت. همسرم رفت دنبالش تا بیاید آنجا و من توصیه های نهایی را بهش بگم . بد تر از دختر خواهر شوهر ، خود خواهر شوهر بود که اصلاً حالش خوب نبود و دم به گریه بود. من را کشید کنار و گفت : امیدی بهش هست ؟!من هم چون میدونستم دیگه فردا همه چیز مشخص میشه گفتم : دخترتون حرف گوش نکرد ، پزشکی هم قبولی اش واقعاً سخت است و متقاضی هم زیاد ، آزمون آخرش هم اصلاً جالب و امیدوار کننده نبود . ولی باز هم توکل به خدا ، تا خدا نخواهد هیچ چیز نمیشود. سر شام هم آقای دکتر به دخترش گفت : فردا از راه که آمدی یه دوش میگیری و میشینی سر درست برای سال آینده و قاه قاه خندید. و دخترش اصلاً خوشش نیامد. استرس داشت . خب این دختر با این قیافه ی مادرش و با گوشه و کنایه های پدرش اصلاً داغون میشود...
امروز صبح زود راهی شهرمان شدیم ، چون کارخانه فعال است و آن هم چه فعالیتی . مدیر عامل ساپکو (یک جورهایی شخص اول خودرو ایران) دارند برای بازدید با دّم و تشکیلاتشان به اینجا می آیند.(یک گروه حدود 20 نفره ) این چند روز هم کارخانه حسابی مشغول خانه تکانی بود. فقط 40 میلیون تومان هزینه رنگ دستگاه های پرس و کف کارخانه و درها و ... شده بود. مانیتور N اینچی هوشمند و کلی کار دیگر . بعد حقوق کارگر های بینوا از برج 1 هنوز پرداخت نشده. من هم تصمیم داشتم امروز را حتماً بروم ، حتی میخواستم چیکن استراگانف بپزم برای نهار و چون همه ی همکارها هستند شیرینی حقوقم را بهشان بدهم اما آنقدر کنکور دیروز و مهمانی و مسیر خسته ام کرده بود که ترجیح دادم خانه بمانم و یک حالی به خودم بدهم. همسرم میگفت بیا حداقل برای یک بار در عمرت یک آدم کله گنده این چنینی از نزدیک ببینی. اما من گفتم : من علاقه ایی به دیدنش ندارم ، اگر هم بیایم برای این است که او من را ببیند. ( نه اینکه حرفم از روی سر خود معطلی باشد ها ، منظورم این است که من را ببیند شاید در ذهنش به عنوان یک بازرس ماندم . ولی با آن همه خدم و حشم نوبت به من قطعاً نخواهد رسید )
+ شب ها اصلاً خواب راحتی ندارم و به جای اینکه با خواب آرام شوم و بدنم استراحت کند ، صبح که بیدار میشوم کل بدنم درب و داغون است ، و معمولاً تا صبح حداقل 3-4 باری از استرس بیدار میشوم ، اینکه طاق باز نخوابیده باشم ، اینکه به فرزندکم فشار نیاورم و امثالهم . دیشب خواب میدیدم فرزندم به دنیا آمده بود. 2 ماه زود تر از موعد . یعنی 7 ماهه. دلیل اش هم حرف خانم دکتر است که دفعه ی قبلی ازم پرسید: 7 ماهه به دنیا آمدی؟ گفتم چطور؟ گفت همین طوری. ولی خدا رو شکر در خوابم بچه سالم بود، خیلی هم زشت و کوچولو ولی دوست داشتنی بود :))
بعداً عکس نوشت: جمعه را تنهایی حسابی استراحت کردم و کارهایی که دوست داشتم انجام دادم. فیلم شب های روشن که بیش از یک ماه پیش باهم همسرم نصفه دیدیم را تا انتها دیدم. فیلم مری پاپینز را هم نصفه دیدم. انتظارم از این فیلم شاید خیلی بیشتر بود چون سبک فیلم موزیکال بود و جولی اندروز بازیگرش بود فکر میکردم مثل اشک ها و لبخند ها برای من خیلی جذاب باشد، در حدی که برای چندین و چند بار فیلم را تماشا کنم. ولی موضوع تکراری (مثل همان اشک ها و لبخندها ) و صحنه های تخیلی فیلم کمی دلم را زد . و به نظرم شاید برای گروه کودک و نوجوان خیلی جذاب باشد. بالاخره شاهکار والت دیسنی است.
توتانه : چند روز پیش از سر کار که برمیگشتیم به پیشنهاد من رفتیم سراغ توتستان شهر. هر چند هر دویمان خسته بودیم و همسرم هم روزه بود ولی بعد از دوسال عزممان جزم شد که بروم ببینم اینقدر حرف توتستان است چه خبر است. 2-3 دقیقه جاده خاکی بود و بعد توتستان بزرگی که عمر درخت های توتش خیلی کم بودند. کمی توت چیدیم و از گرما سریع سوار ماشین شدیم و برگشتیم.
پیتزانه : چند روزی بود هردویمان حوس پیتزا کرده بودیم و اصلاً میلمان به این پیتزاهای بی کیفیت و پر ضرر بیرون نمیکشید. برای همین بالاخره دیشب دست به کار کالباس درست کردن شدیم و افطار پیتزای جانانه ایی میل کردیم.(تصمیم داشتم عکس پست ام عکس پیتزای دیشب باشد که گفتم شاید در ماه رمضان کار درستی نباشد)
کارانه : همیشه فکر میکردم محیط کاری مردانه سالم تر از محیط کاری زنانه است و از این داستان های خاله زنک بازی خبری نیست . ولی روز به روز برایم خووب جا می افتد که کار کردن در محیط زنانه خیلی آرام تر است.(تجربه ی هر دو را دارم ) مثلاً همین دیروز مدیر کارخانه برای شکراب کردن رابطه ی همسرم با نیروهایش sms ایی به همسرم داد که فلانی را بفرست برای آموزش CMM ، اگر کسی سررشته داشته باشد میداند که CMM عجب رشته ی به درد بخوری است و هرجایی فرصت آموزشش نیست. خب قطعاً اگر کسی باید آموزش میدید همسرم به عنوان سرپرست بخش بود. بعد مدیر کارخانه SMS را به فلانی هم نشان داده بود که ببین ما خواستیم تو بیایی حالا ببین میگذارد یا نه! بعد یکسری راهکارهایی را با همسرم انتخاب کردیم و به فلانی زنگ زدیم ، فلانی هم خودش را زده بود به آن راه ! CMM؟ من ؟ و این آقای مدیر کارخانه از آن آدمهای ... است که از کارشناس یک بخش شروع کرده و به مدیریت رسیده ، و مدیریت اش ، مدیریت فحش است. و دو روز پیش هم سر اشتباه یکی از کارگران که باعث شده بود همسرم اشتباه را بفهمد و گزارش کند کارگر را تهدید به اخراج کرده بود!! صرفاً به خاطر اینکه همسرم را زیر دین بگذارد که به خاطر گزارش تو این فرد از نان خوردن افتاد. همسرم خیلی تلاش کرد که هم وظیفه ی خودش را درست انجام بدهد و هم بهانه دست مدیرکارخانه ندهد. ولی مدیر کار خودش را کرد و دیروز این کارگر بیچاره تا بعد از ظهر پشت در کارخانه بود تا راهش بدهند!!! واقعاً نمیدانم وجدانشان کجا رفته؟ مرد بیچاره برای حقوق 800-900هزار تومانی که همیشه هم سه ماه تاخیر در دریافت دارد با دوتا بچه ، باید هر فحش و تحقیری را بشنود و ببیند و دم نزند!البته همسرم دیروز با مدیریت یک بخش دیگر که بسیار مرد شریفی است صحبت کرد و متقاعدش کرد این اشتباه ممکن است از هرکسی سربزند و این کارگر بهترین قسمت خودش است بگذارید برگردد . و خلاصه که از این دست ماجراها زیاد است. و اوج خاله زنک بازی به جایی میرسد که یک آقایی هم اتاق ما هست و با نیم وجب قد و لهجه ی شدید مدام در حال فیلم دانلود کردن و تخمه خوردن و چرت زدن است. و منتظر یک فرصت است که ما نباشیم و به همان آقای فلانی فوق الذکر بگوید که همسرم پشت سرش چه چیزهایی گفته ، این کار را کرد و خلاصه تا می تواند خبر چینی کند . حالا همه ی این اخبار از کجا میرسد، خودش باز میشود خبرچینی یک نفر دیگر. خلاصه ی کلام که محیط کاملاً صنعتی و مرادانه ایی که من دیدم شدیداً مسموم و افتضاح است.
توضیح نوشت : دلیل تلاش افراد کارخانه برای برهم زدن رابطه ی همسرم و آقای فلانی برمیگردد به 2 سال پیش که همسرم وارد این کارخانه شد و روی روابط اشتباه آقای فلانی و کارخانه خط کشید و همه را مجبور به درست کار کردن ، کرد. و با وجود سابقه ی کمتر در این کارخانه و سن کمتر شد سرپرست بخش .
این که می بینید ماشین های ایرانی یکی درمیان خوب در میاید به خاطر این است بازرس ها یکی درمیان درست بازرسی میکنند و کارخانه جات هم که اصلاً کیفیت برایشان مهم نیست فقط به دنبال کمیت و پول بیشتر هستند.