یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

بی کفایتی شاهان ایران

http://s9.picofile.com/file/8338273342/%D9%86%D8%B8%D8%B1%D8%B3%D9%86%D8%AC%DB%8C.jpg


یادتون هست توی تاریخ وقتی به سوالات زمان قاجار به خصوص احمدشاه میرسیدیم جواب همه اشون میشد بی کفایتی شاهان قاجار ؟ حالا درست وارد همون برهه از تاریخ شدیم که توی کتاب بچه هامون وقتی ازش سوال میاد جواب همه اشون میشه بی کفایتی دولتمردان ایران.

این روزها دغدغه ی همه شده دلار و طلا . درسته که توی همه ی سال های زندگی ام یادم نمیاد اوضاع اقتصادی ایران به این وخامت بوده باشه ولی بیاین بس کنیم. همسرم از سر کار برمیگرده میگه طلا شده 450 باورت میشه ؟ یک ساعت بعد .شده 460 نه!! یک ساعت بعد وایی شده 480 ... خب که چی ؟ آدم هایی مثل ما هم که پول توی دستشون نیست اوضاع واسشون فرقی نداره . نه فقیرتر میشیم و نه پولدارتر. نهایتاً هم اگه پول داشتیم در ایده آل ترین شرایط 10 میلیون میومد روی پولمون که باید4-5 تومن میذاشتیم روی این 10 میلیون و میرفتیم گوشی میخریدم!! به همسرم دیشب میگم خواهش میکنم دیگه از دلار و طلا حرف نزن فقط به هدفمون فکر کن و تلاش کن. همسرم میگه همین آخریش طلا شده 489 تومن !!

تنها دغدغه ی من پوشک بود که خدا رو شکر قبل از گرونی 3 برابری پوشک مایحتاج چند ماه امون رو خریدم

دعا میکنم اوضاع خوب بشه . دعا میکنم کشورم دوباره مثل قبل بشه. نه خیلی قبل . حتی مثل پارسال . حتی مثل امسال عید. ما از سکه و دلار حرف میزنیم ، مریض هایی که روی تخت بیمارستانن و تنها دعاشون سلامتیه چی ؟ مادر زندایی ام سرطان روده داره .یک سال درگیره شیمی درمانی و این داستان ها هستن. اصلاً زندایی ام رو که می بینم چهره اش روح نداره. داغون شده. حالا اینا وضع اقتصادیشون خوبه و می تونن برای درمان اقدام کنن بقیه چی ؟! دلم نمیخواد غصه ی هیچی رو بخورم پول و مالی که معلوم نیست یک ساعت بعد باشم که مال من بمونه یا نه ! درست مثل زلزله ... یک لحظه همه اش نابود میشه...

تنها افسوس من اینه که چرا اینقدر برای مهاجرت دیر جنبیدیم. همین. اگه کارهامونو زودتر کرده بودیم که امسال می تونستیم بریم خیلی بهتر بود...

+ ما برای موندن خیلی تلاش کردیم نشد... همسرم مدارک اش رو به برادرش که شرکت نفت ِ داده . چون قراره از آبان یک سری نیروی قراردادی بگیرن البته با حقوق اداره کار نه حقوق شرکت نفت! برادر شوهر وقتی مدارک رو دید بهت زده میگفت عجب رزومه ایی برای خودت درست کردی... واقعاً همسرمن کاری نیست که در زمینه ی رشته اش و حتی فراتر بلد نباشه و مدرکشو نداشته باشه...

عکس نوشت : این نتیجه ی نظر سنجی وب لاگمه تا حالا... ناراحت کننده است . هرچند غیر از این رو هم نمی شد انتظار داشت.هرکسی رو میبینم با هرسطح علمی و اقتصادی دنبال مهاجرته.همه فقط دنبال اینن که برن...فقط برن

آتش نشان

چند روز پیش به خاطر کار همسرم مجبور شدیم صبح ساعت ٦ بزنیم به جاده، هوا خیلی سرد بود و شیشه ی جلو یخ زده بود، به سختی میشد جلو را دید، همسرم خیلی آرام و با احتیاط رانندگی میکرد، هنوز از شهر خارج نشده بودیم که یک چیزی وسط خیابان دیدیم، هر دو  فکر کردیم پلاستیک است تا اینکه به فاصله ١متری اش رسیدیم و آن جسم سرش را بلند کرد و ما تازه فهمیدیم یک سگ است ... برای ترمز کردن خیلی دیر بود ... از روی سگ رد شدیم ، البته از وسط ماشین و سگ زبان بسته نمرد و فقط آسیب دید، صدای ناله های سگ در سرم می پیچید ... همسرم کمی جلوتر  ایستاد، رنگش پریده بود و حالش خیلی بد بود، جایش را با من عوض کرد و من پشت  فرمان نشستم، هر دوی ما شدیداً از سگ می ترسیم، به قدری که تابستان سگ صاحب خانه یمان گاهی می آمد توی حیاط ، بعد از ظهر ها که همسرم به خانه می آمد من حواس سگ را پرت میکردم تا همسرم داخل خانه شود. همسرم ناراحت بود و صدای ناله های سگ درسرم بود و مدام از خدا میخواستم مارا به خاطر کاری که عمدی نبود ببخشد و به فکر راه چاره بودم، که به ذهنم رسید به آتش نشانی زنگ بزنیم  تا به سگ زبان بسته که داشت درد میکشید کمک کنند . همسرم تماس گرفت و آنها گفتند نیرو اعزام میکنند . کمی از عذاب وجدانمان کم شد و من فکر میکردم چقدر آتش نشانی شغل سخت و پر اجری است، یک شغلی مثل شکارچی جان حیوانات را میگیرد و یک شغلی مثل آتش نشانی حیات به حیوان و انسان میدهد ... و چقدر زندگی زیبا و پر وخیر بربرکتی دارند این بزرگواران .

دیروز حادثه ی پلاسکو تهران به قدری حالم را بد کرد که تا شب بغض گلویم را فشارمیداد و گه گاهی امانم را می برید و به گریه میرسید، اینکه این انسانها چقدر روح بزرگی دارند اصلاً برای من غیر قابل باور است ، من که میترسیدم به سگی که خودم مجروح اش کرده بودم نزدیک شوم ، حالا آدمهایی هستند که جانشان را کف دستشان میگذارند و فرزند و همسر را فراموش میکنند و فقط به نجات جان آدمها فکر میکنند... برای سلامتی همه یشان دعا کنیم ، دعا کنیم ٢٠ آتش نشان جامانده زیر آوار صحیح و سالم پیدا شوند ....الهی آمین

فرهنگ درست بسازیم

امروز صبح برنامه ی آقای رشید پور را حین دانلود کردن براش های فتوشاپ نگاه می کردم. بعد از فاجعه ی ناراحت کننده ی برخورد قطار سمنان و تبریز (که هنوز هم به خاطرش بغض دارم) به خبر دیگری که برایم تاسف بار بود رسید. اینکه ایران در طول یک روز به اندازه ی کل اتحادیه ی اروپا گاز مصرف میکند. خوب این واقعاً فاجعه است و نشان دهنده ی فرهنگ بسیار پایین ما ایرانی ها در مصرف این انرژی است. یادم هست چند سال پیش ویولت در وبلاگش خاطرات سفرش به فرانسه را نوشته بود :" در هتل من که هتل نسبت خوبی است اتاقم شدیداً سرد است ولی در عوضش پتوهایش حسابی گرم است." و یادم می آید وقتی یک بار با همسرم در مورد همین معقوله صحبت میکردیم همسرم گفت یک جمله ایی بر همین مضموم در کتاب علوممان داشتیم و دقیقاً در ذهنم مانده که معلوم علوم مان این جمله را که خواند گفت :" این مضخرف ترین جمله ایی است که من در طول عمرم شنیدم ، یعنی بخاری روشن نکنی و به جایش لباس های گرم بپوشی ." خب این معلم برخلاف خیلی از معلم های زحمت کش یک معلم بی فکر است که فرهنگ یک کشور را با تربیت اشتباه دانش آموزان به باد میدهد.

+به نظر من خانه هایی که پکیج  هستند یکی از لذت های زندگی را از دست میدهند آن هم روشن کردن بخاری است. اصلاً بخاری که نباشد پاییز و زمستان معنی ندارد. باید بچسبی به بخاری و بسوزی تا پاییز زمستان شود.

+ خانه ی 200 متریمان را با یک بخاری گرم میکنیم . درِ اتاق کارمان را بسته ایم و تبدیل شده به یخچال و پشت پنجره ی اتاق خوابمان را هم با کیسه فریز هایی که دور نینداختیم ، بستیم .در خانه هم هر دویمان بافتنی گرم میپوشیم با جوراب حوله ایی . شب ها هم پتویمان به قدری گرم است که اگر سرمان ازش بیرون بماند قندیل می بندیم 

+من باز آمدم یک چیزی بنویسم کلاً چیز دیگری نوشتم بفرمایید چایی داغ

+شمعدانی و گل کاغذیم از سرما سوختند . آوردیمشان داخل خانه . دعا کنید دوباره جان بگیرند. خیلی ناراحتشان هستم.

+عکس مربوط به شمعدانی ام وقتی سالم بود

مهربانان

پروژه ی مسابقه ی من با پخش مرحله ی نیمه ی نهایی دیشب به پایان رسید . با وجود اینکه به موفقیتی که از خودم انتظار داشتم نرسیدم اما تجربه ی فوق العاده ایی بود و مهم تر از همه ی این ها بازخورد فوق العاده ایی بود که از مهربانانی که من را می شناختند و نمی شناختن دریافت کردم. 

امروز صبح خانمی با من تماس گرفت و خودش را یکی از کارمندان دانشگاه بوعلی همدان معرفی کرد و از آن طریق شماره ی من را پیدا کرده بود و من را به خاطر خوب بودنم تحسین میکرد و مدام میگفت خیلی دلم سوخت شما حذف شدی . شما خیلی بهتر بودی . دیشب اینقدر حرص خوردم و روی پای خودم زدم .... 

خب ، چه چیزی می تواند بیشتر از این ارزش داشته باشه که یک عده ایی هستند که آرزوی موفقیت من را دارند. خیلی حرفها برای گفتن داشتم ولی با تماس این خانم غریبه حالم زیر و رو شد . از اولین مسابقه ام تماس های زیادی داشتم و ابراز لطف های بیشتر. باورم نمی شد اینقدر مردم ما مهربان باشند. کجا برم به از اینجا ؟

+ من در مسابقه ی هوش برتر که از شبکه ی نسیم پخش می شود شرکت کرده بودم.