یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

افسردگی فصلی

برداشت اول : چند وقت پیش مطلبی می خواندم مبنی بر اینکه در آمریکا درصد زیادی از مردم دچار افسردگی فصلی میشوند.این اصلاً برای من به معنا نبود که مردم امریکا افسرده اند یا نه ، بلکه باعث شد بیاد بیاورم یکی از دلایل پیشرفت کشورهایی مثل امریکا پذیرفتن مشکلات است . اول باید دلیل شکست هایت را بفهمی ، بعد بپذیری ، فکر چاره باشی و در نهایت اقدام کنی. این طور میشود که یک پروسه را حل کرد و درمان ریشه ایی برای درد های روحی و فیزیکی یک فرد یا جامعه شکل گیرد. عموماً ما در انکار همان مرحله ی اول مانده ایم. اگر خیلی  باهوش باشیم به مرحله ی دوم میرسیم و قطعاً همان جا دیگر می مانیم و پذیرفتن برای ما از همه چیز سنگین تر است . حتی از فحش هایی که هر روزه با خنده یا جدی نثارمان میشود یا نثارشان میکنیم. خلاصه که معدود کسانی هستند که تا به مرحله ی آخر برسند. خود من مرحله ی پذیرفتن و اقدام کردن برایم بی نهایت سخت است. مثلاً اینکه من هم باید قبول کنم با وجود اینکه عاشقانه پاییز و زمستان را دوست دارم اما به افسردگی فصلی اش دچار که میشوم هیچ به میگیرن فصلی هم دچار میشوم.و این میشود که وقتی آهنگ های روی لپ تاپ را می خواهم مرتب کنم خیلی بستگی به حالم دارد. گاهی آنقدر سرخوشم که کل آهنگ های ملایم و غمگین را پاک میکنم و بعد که نگاه میکنم میبینم فقط شهرام شپره و شماعی زاده مانده دوسه تایی هم قدیمی های شهره. بعد یک روزی که حالم عوض میشود و تریپ روشن فکری برمیدارم و عاشق هوای ابری و چایی وسیگار میشوم. کل آهنگ های قبلی را  که حالا از نظرم شدیداً مضحرف است پاک میکنم و رضا یزدانی و هادی پاکزاد و رستاک برایم می ماند. و دوباره سیکل تکرار میشود و ما اینقدر روی هاردمان آهنگ تکراری داریم که هرگز این سیکل به پایان نمیرسد.

برداشت دوم :همسرم گهگاهی وب لاگم را می خواند و چند شب پیش بی مقدمه پرسید : episod  یعنی چی؟ و من جواب دادم و در نهایت با یک چطور ؟ کنجکاویم را ارضا کردم. همسرم گفت :چرا تو که در تلاشی کلمات خارجی به کار نبری و از ok  گفتن من دلگیر میشوی در وب لاگ از کلمات خارجی استفاده میکنی. خوب حرف همسرم کاملاً منطقی بود و من از تذکر به جایش خیلی خوشحال شدم و به کار بستم.

چند وقتی هست که تلاش زیادی میکنم که از کلمه ی مرسی به هیچ عنوان استفاده نکنم و خیلی سخت است.

برداشت آخر: دوستان خواهشاً اگر جواب هایی که من زیر نظرات شما میدهم را هیچ وقت نمی خوانید بگویید که من جواب ندهم . چون اینطوری حس ناجوری دارم. اگر هم جواب ندهم احساس میکنم شما را می رنجانم ، ولی حتی اگر شما جوابیه من را نخوانید و من هم دیگر جوابیه صادر نکنم از خواندن نظرتان شما کیفور میشوم و به کار میبندم. پس لطفاً جواب این سوالم را صادقانه بدهید.ممنون

*عکس از میز پر کار من.

خاطره بازی

صبح خواب برف میبینم، خواب میبینم کل شهر سفید پوش شده و حداقل ٢٠ سانتی برف روی زمین نشسته، کلیه مداراس و ادارات و کارخانه جات هم تعطیل شده اند، البته این فقط یک خواب بود که ١٠ سال پیش حقیقت روزهای زمستانی شهر کوچکمان بود ، وقتی بیدار شدم و پشت پنجره رفتم از کل برف های خوابم فقط کمی بارانش باریده بود و هوا مه آلود بود، اول دبیرستان بودم ، پدرم صبح ها من را می رساند مدرسه ، آن روزها جیره ی روزانه ام از مامان ٢٠٠ تومان بود و گاهی پدر علاوه بر جیره ی روزانه ام یک هزار تومانی در می آورد و من که نمیدانستم با آن هزار تومانی چه کار کنم چشم هایم برق میزد و در هوا می قاپیدمش ، آن روزها کرایه ی اتوبوس از شهر محل تحصیلم تا شهر زندگیمان که ٧-٨ کیلومتر فاصله داشت ٥٠ تومان بود، از آن اتوبوس بنزهای قدیمی که یک در کشویی عقب داشت و هیچ وقت هم باز نمیشد.یک روز صبح طبق روال همیشه با پدرم راهی مدرسه شدیم، هوا مه بود ،به اول جاده که رسیدیم مه به اوج خودش رسید و حتی یک قدم جلوتر را هم نمیشد دید ، و مسیر هر روزیمان را اشتباه رفتیم، اگر آن روزها تعداد ماشین ها انقدر زیاد بود همان آنروز تصادف های وحشتناکی میشد ، البته محال است با وجود این همه خودرو بازهم آن روزها تکرار شود . به خودم نهیب میزنم که خاطره بازی بس است یک روز پرکار انتظارم را میکشد و من باید از زیر پتو کنار بخاری نگاه کردن به مه سبک را بی خیال شوم و یک چایی دم کنم و روز را شروع کنم.

بعداً نوشت : این دو روز کسالت شدید داشتم و تقریباً تمام روز را در حال استراحت وبالا و پایین کردن اینترنت بودم و الان فقط احساس بطالت عجیبی دارم ، برای همین از خدا میخواهم که همیشه حالم خوب باشد تا روزهایم پراز کار و انرژی باشد.

وقتی پست قبلی را نوشتم و نصف نوشته ام پرید از بلاگ اسکای خیلی دلگیر شدم اما راستش نمیخواهم برای چندمین بار خانه ام را عوض کنم و خاطرات پراکنده ام را در هزار و یک وب لاگ دنبالش بگردم، تکنولوژی آدم را خیلی تنبل می کند ، یک زمانی بود که پروسه ی روشن کردن کامپیوتر و وصل شدن به اینترنت نیم ساعتی طول میکشید و بعد با عشق می نوشتم، مسافرت و دوری از آن کامپیوتر های تراکتوری هم به معنی نبودن چند روزه در وب لاگ بود ، اما حالا حتی حالش را هم ندارم از روی مبل بلند شوم و لپ تاپ را روشن کنم حتما باید در حالت ریلکسیشن پست بگذارم وگرنه اصلاً بی خیالش میشوم

برای امروز کلی برنامه داشتم اما حال خرابم همه چیز را به هم ریخت و حتی حداقل های هر روزه را که پختن شام است را هم نتوانستم انجام دهم، من کریسمس را خیلی دوست دارم ، نه بخاطر اینکه جشن اجنبی هاست و ما ایرانی ها هم اجنبی زده ایم ، نه ! خاطره ی خوش کریسمس سال ٨٤ به قدری برایم دلچسب بود که مدام میخواهم مرورش کنم. 

از جایی که من حتی از نوجوانی هم عاشق کادو دادن و جشن گرفتن بودم هر بار منتظر بهانه ایی بودم برای هدیه دادن ، جزو خوشحالی هایم این بود که برای خواهرم در روز تولدش ٧ عدد هدیه بخرم ، آن سال کاملاً یک دفعه ایی تصمیم گرفتم برای اعضای خانواده ام به مناسبت میلاد حضرت مسیح هدیه بخرم و همین طور هدیه ایی هم برای خودم ، برف آمده بود و من از تنها پاساژ شهرمان یک عطر معرکه برای خودم خریدم ، به خانه که برگشتم با آموزشی که از تلویزیون دیده بود یک حباب لامپ را برداشتم و پر از خورده های کاغذ رنگی کردم و یک جعبه ی صورتی هم درست کردم و هدیه هایم را شب کریسمس به خانواده ام دادم و بوی آن عطر هنوز بعد از ١١ سال در سرم تاب میخورد و دوست داشتم آن خاطره را مرور کنم دوباره ...

البته من خیلی درگیر روزها نیستم، اعتقاد دارم جشن کریسمس را هر وقت بخواهم می توانم بگیرم ، البته اگر ذوق و شوق اش با به تاخیر انداختنش کور نشود.

مطلبی که در پست قبل گذاشته بودم و پرید در مورد موقعیت کاری که قبلا  نوشته بودم و اینکه ممکن است انشالله دوباره موقعیت برایم به وجود بیاید بود.توضیحاتش را میگذارم برای وقتی نتیجه مشخص شد .دعا کنید که انشالله درست بشود و من هم برای خودم خانم مهندسی شوم ، راستش اگر شاغل بشوم خیلی بیش از حد از خودم راضی خواهم شد.

راستی اگر دوست دارید کریسمستان مبارک

برای بار دوم خانم مهندس آیا ؟!

مگر میشود دختر بود و عاشق لاک زدن نبود ؟ وقتی لاک می زنم اصلاً عشق میکنم و حال خوبم عالی میشود ☺️ 

پریشب بعد از مدت ها پدر و مادرم و خواهرم و همسرش و دختر کوچولوی فوق العاده دوست داشتنی ام خانه مهمان ما بودند و دیروز عصر رفتند، و خیلی بهمان خوش گذشت ، با اینکه سر درد عجیبی داشتم اما قرص میخوردم که باهم بودنمان را خراب نکنم. و برای بعد از مدت ها وقتی مهمان ها رفتند خانه ام بی نهایت تمیز باقی ماند ، آن هم به لطف پدر و مادر عزیزم

 ای وای من ...بقیه ی نوشته ام پرید

اولین روز زمستان

دیروز آنقدر حس و حال نوشتن داشتم که خدا می داند، برف می آمد و بوی کیک  درخانه ام پیچیده بود و بساط آماده سازی کادو وسط خانه پخش بود از آن طرف هم حین شکستن گردو یا دون کردن انار مشغول دیدن برنامه آبان (آزاده نامداری) بودم، حدود سه قسمت اش را دیدم ، برنامه ی خوب اما خامی است ، مهمان ها خیلی خوب انتخاب میشوند اما سوالات سطح پایین کمی آزارم میداد.اما در کل دیدن اش را به خانم ها توصیه میکنم.

برف که بارید آنقدر ذوق زده بودم که نمی دانستم چه کار باید بکنم ، ٥دقیقه یک بار پشت پنجره بودم و هجوم کارهایم نمی گذاشت لباس بپوشم کمی در برف قدم بزنم. یاد خاطرات ٧-٨ سال پیش ام افتادم که همیشه زمستان و شب یلدا برایمان رنگ سفید برف داشت.

همسرم که آمد باهم یک پیاده روی طولانی کردیم و کمی آجیل خریدیم و یک شاخه گل رز. 

به پیشنهاد من دوتایی به پارکی که سفید پوش شد بود رفتیم و چایی خوردیم و چقدر آن چایی در هوای برفی چسبید.دوربین ام خانه ی مادرم بود و حسابی نبودش در شب یلدا حس میشد و وقتی عادت کردی با دوربین عکس بگیری عکاسی با موبایل و اینها اصلاً به نظر مسخره می آید . (البته باید عادت کنم با حداقل داشته هایم از زندگی لذت ببرم و همین هم شد . عکس فوق مربوط به همان لذت بردن است :)) ) با این حال برای هر دویمان یک شب خاطر انگیز پر از ژله و دسر و کیک ساختم.(قرار بود پدر و مادرم مهمانمان باشند که به دلیل برف نشد...) 

* جزو آرزوهایم این است پیر که شدم یک مادر بزرگ مهربان باشم و شب یلدا همه را به خانه ام دعوت کنم .

*من واقعاً نمیدانم چطور میشود بدون ماشین ظرف شویی زندگی کرد من که نمی توانم !

* امروز حسابی برای خودم کدبانویی شده بودم ، کلی نعناع پاک کردم و شستم ، لوبیا سبز و اسفناج هم اضافه کنید ، یک شام خفن غیر رژیمی هم پختم که هم اکنون عذاب وجدان عجیبی دارم و هم چنین خانه را مرتب و تمیز کردم و فردا هم با اسفناج هایم برای اولین بار میخواهم خورشت آلو اسفناج درست کنم.