یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

کنکور 96

دیروز من هم کنکور داشتم :)) فقط رفتم که شرکت کرده باشم و برای امسال انشالله با توجه به شرایطم به احتمال خیلی قوی دانشگاه پیام نور مکانیک بخوانم ، به دلیل مشترک بودن واحد هایمان نهایتاً با سه ترم جمع میشود.ولی اینطوری هم میتوانم عضو نظام مهندسی شوم همین اینکه اگر سال آینده عّلم کردند که رشته ام نامرتبط است و نمیتوانم به کارم ادامه دهم ، مدرکم را رو میکنم و به قوت خودم باقی خواهم ماند. علاقه ایی به خواندن مکانیک ندارم اما کارم منطقی است. 

دیروز ساعت 7:15 از خانه ی بابام راه افتادم سمت دانشگاه که با ماشین نهایتاً 5 دقیقه راه است. بابام همراهم آمد که اگر جای پارک گیرم نیامد ماشین را برگرداند. وحشتناک ترافیک بود و نیم ساعتی طول کشید تا به دانشگاه رسیدم. و همه اش به این فکر میکردم که این کنکور برای من اهمیتی ندارد این دانش آموزانی که آمده اند کنکور بدهند عجب دل خجسته ایی دارند که الان راه افتاده اند . ساعت 7:45 رسیدم . و یک ربع بعد آزمون شروع شد.من هم صبح به دلیل خیس بودن لباس هایم مجبور شدم از مامانم لباس بگیرم و  با یک تیپ فوق العاده راهی شوم. کفش های اسپرت و بنفش ، مانتوی گلدار کرم ، شلوار پارچه ایی گشاد و مشکی ،روسری حریر مشکی و در نهایت چادر بدون کش و لیز که مدام زیر پایم گیر میکرد یعنی مهشر بودم :)) احساس مادر بزرگ ها را داشتم با آن هیبت بین دانش آموز های کنکوری .سعی میکردم خیلی به تیپم فکر نکنم ولی جورابهای سفیدم از زیر شلوار پارچه ایی مشکی یک جوری خود نمایی میکرد که دودمانم را بر باد میداد. خیلی دوست داشتم تا آخر جلسه می ماندم و تست های ریاضی را حل میکردم ولی اصلاً حالم خوب نبود و ساعت 11 بلند شدم . دیروز آرزو میکردم کاش میشد به اول دبیرستان برمیگشتم و درسهایم را خوب میخواندم  و ریاضی و فیزیک را مسلط میشدم ، تا همین رشته را یک دانشگاه خیلی بهتر قبول شوم.

اینجایی که الان هستم آرزوی روزهای نوجوانی ام بود و الان هم شدیداً از این وضعیت راضی هستم ولی اگر می شد به عقب برگشت یک جاهایی را یک جور دیگر رفتار میکردم . هدف و مقصد همین است که الان هم دارم فقط مسیر تفاوت میکرد.

کنکور بی نهایت خسته ام کرد و تا شب بی حال بودم . شب هم رفتیم خانه ی مادر شوهر. دختر ، خواهر شوهرفردا کنکور داشت. همسرم رفت دنبالش تا بیاید آنجا و من توصیه های نهایی را بهش بگم . بد تر از دختر خواهر شوهر ، خود خواهر شوهر بود که اصلاً حالش خوب نبود و دم به گریه بود. من را کشید کنار و گفت : امیدی بهش هست ؟!من هم چون میدونستم دیگه فردا همه چیز مشخص میشه گفتم : دخترتون حرف گوش نکرد ، پزشکی هم قبولی اش واقعاً سخت است و متقاضی هم زیاد ، آزمون آخرش هم اصلاً جالب و امیدوار  کننده نبود . ولی باز هم توکل به خدا ، تا خدا نخواهد هیچ چیز نمیشود. سر شام هم آقای دکتر به دخترش گفت : فردا از راه که آمدی یه دوش میگیری و میشینی سر درست برای سال آینده و قاه قاه خندید. و دخترش اصلاً خوشش نیامد. استرس داشت . خب این دختر با این قیافه ی مادرش و با گوشه و کنایه های پدرش اصلاً داغون میشود...

امروز صبح زود راهی شهرمان شدیم ، چون کارخانه فعال است و آن هم چه فعالیتی . مدیر عامل ساپکو (یک جورهایی شخص اول خودرو ایران) دارند برای بازدید با دّم و تشکیلاتشان به اینجا می آیند.(یک گروه حدود 20 نفره )  این چند روز هم کارخانه حسابی مشغول خانه تکانی بود. فقط 40 میلیون تومان هزینه رنگ دستگاه های پرس و کف کارخانه و درها و ... شده بود. مانیتور N اینچی هوشمند و کلی کار دیگر . بعد حقوق کارگر های بینوا از برج 1 هنوز پرداخت نشده. من هم تصمیم داشتم امروز را حتماً بروم ، حتی میخواستم چیکن استراگانف بپزم برای نهار و چون همه ی همکارها هستند شیرینی حقوقم را بهشان بدهم اما آنقدر کنکور دیروز و مهمانی و مسیر خسته ام کرده بود که ترجیح دادم خانه بمانم و یک حالی به خودم بدهم. همسرم میگفت بیا حداقل برای یک بار در عمرت یک آدم کله گنده این چنینی از نزدیک ببینی. اما من گفتم : من علاقه ایی به دیدنش ندارم ، اگر هم بیایم برای این است که او من را ببیند. ( نه اینکه حرفم از روی سر خود معطلی باشد ها ، منظورم این است که من را ببیند شاید در ذهنش به عنوان یک بازرس ماندم . ولی با آن همه خدم و حشم نوبت به من قطعاً نخواهد رسید )

+ شب ها اصلاً خواب راحتی ندارم و به جای اینکه با خواب آرام شوم و بدنم استراحت کند ، صبح که بیدار میشوم کل بدنم درب و داغون است ، و معمولاً تا صبح حداقل 3-4 باری از استرس بیدار میشوم ، اینکه طاق باز نخوابیده باشم ، اینکه به فرزندکم فشار نیاورم و امثالهم . دیشب خواب میدیدم فرزندم به دنیا آمده بود. 2 ماه زود تر از موعد . یعنی 7 ماهه. دلیل اش هم حرف خانم دکتر است که دفعه ی قبلی ازم پرسید: 7 ماهه به دنیا آمدی؟ گفتم چطور؟ گفت همین طوری. ولی خدا رو شکر در خوابم بچه سالم بود، خیلی هم زشت و کوچولو  ولی دوست داشتنی بود :))

بعداً عکس نوشت: جمعه را تنهایی حسابی استراحت کردم و کارهایی که دوست داشتم انجام دادم. فیلم شب های روشن که بیش از یک ماه پیش باهم همسرم نصفه دیدیم را تا انتها دیدم. فیلم مری پاپینز را هم نصفه دیدم. انتظارم از این فیلم شاید خیلی بیشتر بود چون سبک فیلم موزیکال بود و جولی اندروز بازیگرش بود فکر میکردم مثل اشک ها و لبخند ها برای من خیلی جذاب باشد، در حدی که برای چندین و چند بار فیلم را تماشا کنم. ولی موضوع تکراری (مثل همان اشک ها و لبخندها ) و صحنه های تخیلی فیلم کمی دلم را زد . و به نظرم شاید برای گروه کودک و نوجوان خیلی جذاب باشد. بالاخره شاهکار والت دیسنی است.

یک جمعه ی آرام

برای جمعه ی هفته ی پیش برنامه ریزی کرده بودم که با آمدن مامان بابا و خواهرم به هیچ کدام از برنامه هایم نرسیدم و این شد که بعضی هایشان که در طول هفته هم انجام نشد موکول شد به امروز. بعد از یک هفته ی پر کار واقعاً یک جمعه در خانه بودن می چسبد. دیشب طبق روال هر شب ساعت 10:30 خوابیدم و صبح هم ساعت 7 بیدار شدم. از صبح تا الان هم کلی از کارهایم را انجام دادم . از شستن حیاط تا مرتب کردن آشپزخانه.

یک سری چیز ها در زندگی ام کمرنگ شده که تصمیم گرفتم جمعه ها که فرصت بیشتری برای به خودم رسیدن دارم بهشان بپردازم. مثل کتاب خواندن ، مثل زبان خواندن ، مثل لاک زدن :)

دیروز به خواسته ی من با همسرم رفتیم بیرون تا برای همدیگر هدیه بخریم. هدیه سالگرد ازدوجمان . امروز سومین سالگرد ازدواج ما می باشد. نمیدانم چرا سالگرد عقد برایم همیشه پر رنگ تر است و 23 شهریور را همیشه مجلل تر برمیگذار میکنم.(باورم نمی شود که نزدیک پنج سال از اولین روز با هم بودنمان میگذرد). بیچاره سالگرد عروسیمان همیشه غریب واقع شده است.امروز هم حتی اگر بخواهم، دستم برای برگزاری یک مراسم دلچسب باز نیست. دلیل اش هم وجود دختر خواهر شوهر کنکوری ام است که نزدیک دو هفته ایی هست مهمان ما شده که اینجا بهتر درس بخواند و من با توجه به سابقه ی مشاوره بودنم در قلم چی راهنمایی های لازم را انجام دهم. با این حال دیروز بعد از ظهر برای خرید هدیه چندتا مغازه ی این شهر کوچک را بالا و پایین کردیم و همه چیز آنقدر گران و زشت بود که به این نتیجه رسیدیم که هدیه مان را بعداً  از شهر خودمان بخریم.ولی دست خالی هم به خانه برنگشتیم و من یک ست ظرف درب دار گلی گلی خریدم و یک بسته استیکر برای خودم . 

اول تصمیم داشتم برای امشب به رستورانی در شهر کناری شهر محل سکونتمان که کمی از شهر ما بزرگ تر است برویم که با تصور آشپزخانه های کثیف و مواد اولیه ی بی کیفیت منصرف شدم . و تصمیم فعلی ام درست کردن پیتزا برای افطار و یک کیک توت فرنگی است.ایده ی بهتری به ذهنم نرسید البته اگر مهمان نداشتم کلی برنامه می چیدم ولی خب معذب میشوم به خصوص جلوی خانواده ی همسر. نمیدانم شاید هم اشتباه باشد و نباید اصلاً بودنشان را در نظر بگیرم و کار خودم را بکنم اما هنوز به این مرحله نرسیده ام.

+پدر و مادرم امسال عازم مکه هستند و به مخالفت های ما سه خواهر هم اصلاً توجهی نکردند و اعتقاد دارند یک واجبی است که بر گردنمان است و باید برویم. بماند که من خودم هم با این سفر اصلاً موافق نیستم اما یاوه گویی های مردم آزار دهنده تر است و بد تر از همه فکر اینکه قرار است چه بشود و این سعودی ها چه خوابی برای زائران ایرانی دیده اند. شب هایی بود که از فکرشان خوابم نمیبرد و با گریه میخوابیدم. ولی الان کمی آرام ترم و دعا میکنم که اگر قرار است خدایی نکرده به  عزت و جان پدر و مادرم  خدشه ایی وارد شود این سفر کنسل شود.نمیدانم چه حکمتی است که بعد از نزدیک 10 سال انتظار برای حج امسال قسمت پدرو مادرم شود.از طرفی هم نمی خواهم وقتی راهی سفر هستند مدام نه بیاورم ولی دلم اصلاً راضی به رفتنشان برای این سفر نیست.

+ شوهر خاله ام چند روزی است که بیمارستان بستری شده و متاسفانه اول کلیه ها و اخیراً مغزش هم از کار افتاده و فقط یک معجزه میتواند کمک کند که به زندگی اش برگردد. می توانم بگویم شوهر خاله ام را بیشتر از خاله ام دوست داشتم. چون صورت خندان و مهمان نوازی همیشگی اش و اخلاق خوشش را هیچ کس نداشت و من حتی یک خاطره ی بد هم از شوهر خاله ام ندارم. بنده ی خدا شب اول که بیمارستان بستری بود حسابی کیفور شده بود از تجهیزات و رسیدگی و برای دایی ام با ذوق تعریف میکرد شام بهم چلو کباب دادند. ولی فردایش که حالش بد شده بود به مادرم گفته بود دعا کنید بمیرم و راحت شوم. و از آن شب تا به حال بیهوش است.... برای سلامتی همه ی بیمارها دعا کنیم....

عکس نوشت: یک سالی هست که از خرید این کتاب گذشته و به جز چند صفحه ایی هنوز فرصت نکرده ام بخوانمش. باورتان میشود در عکسم چایی نیست ؟:))

روزهای پر کار

صبح ساعت 7:30 بیدار میشوم.تا ساعت 8:30 وقت دارم کارهایم را انجام دهم . شروع ساعت کار امروز به خاطر شب قدر ساعت 9 بود. از اینکه زمان دارم خوشحال و هیجان زده ام. تند تند کارهایم را میکنم که حتماً وب لاگم را هم آپدیت کنم. اما یک عالمه کار که تا لحظه ی آخر تمام نمیشود و من کمی حالم گرفته میشود از اینکه باز هم نرسیدم بنویسم. اما به خودم نهیب میزنم که نباید اینقدر زود صبح قشنگم غمگین شود. صبحانه را می چینم. چایی ، پنیر، کرم کنجد و عسل . یک آهنگ ملایم ،پشت میز روبه حیاط ، صدا کلاغ و گنجشک ها و باغچه ی کوچک و سبز. لبخند میزنم و زیر لب میگویم. خدایا شکر که می توانم نعمت هایت را ببینم و می توانم از دیدنشان لذت ببرم.

امروز حجم کارم خیلی زیاد است. دیروز هم همینطور بود. برای همین شدیداً خسته میشوم و حالم به کلی بد میشود. از همسرم میخواهم زمان استراحت را برویم خانه و دوباره برگردیم. همسرم چهره ام را که می بیند بدون هیچ چون و چرایی قبول میکند( فاصله ی محل کار ما تا خانه 7-8 کیلومتر است) وقتی میایم خانه ، همین که مقنعه و جوراب هایم را در می آورم حسابی سر حال می آیم. کمی دراز میکشم و نهارم را میخورم و دوباره بر میگردیم.

برای افطار کوکو سبزی درست کردم ، برای همین وقت اضافه می آورم و یخچالم را مرتب میکنم ، با گوجه سبز های مانده در یخچال لواشک درست میکنم، بادمجان ها را پوست میکنم. به این فکر میکنم که افطار را در حیاط بخوریم. همسرم تلویزیون می بیند. والیبال ایران و روسیه . با این وجود همسرم حتماً میخواهد افطار را با والیبال بخورد.برای همین اصلاً خواسته ام را مطرح نمی کنم. کمی دلگیر میشوم. موقع افطار همسرم از دستم عصبانی میشود که چقدر غر میزنم. نمیدانم چرا احساس می کنم همسرم کمی به من بی توجه است. افطار که تمام میشود آشپزخانه را جمع و جور میکنم. لواشک هایم را پهن میکنم و بادمجان هایم را سرخ میکنم. ساعت 10 شب میشود و من شدیداً خسته و دلگیرم. همسرم متوجه میشود. ولی اجازه میدهد در حال خودم بمانم. شاید او هم خیلی خسته باشد و حوصله ی غر های من را نداشته باشد. کارهایم را میکنم ساعت 10/5 میشود. نصف بادمجان ها مانده. و من واقعاً توان بیدار ماندن ندارم.از همسرم میخواهم بقیه بادمجان ها را سرخ کند . همسرم با حوصله قبول میکند. صبح که بیدار میشوم. می بینم همسرم همه ی بادمجان ها را طبق خورده فرمایش های من سرخ کرده و در یخچال گذاشته. 

+گاهی خوشبختی همین است. همین که وقتی همسرم می بیند من اینقدر خسته ام بیدار می ماند و بادمجان ها را برای اولین بار سرخ میکند. همین که میگوید: خانمم اگه کاری داری بگو کمکت کنم. همین که با همه ی غر هایی که میزنم و عصبانی اش میکنم فردایش اصلاً هر دویمان یادمان میرود که دیشب بر ما چه گذشت.

پ.ن: این مطلب را امروز فرصت کردم کامل کنم و چاپ کنم. درست 24 ساعت بعد(امروز دو شنبه ساعت 20) . برای همین واقعاً فرصت هایم محدود است. نظرات به زودی با حوصله تایید میشود.ممنون که هستید دوستان مهربانم :)

اردیبهشت

ساعت 4:15  رسیدم خونه . درست همون ساعت همیشگی که همسرم میرسید.مشغول شام پختن شدم و روی مبل جلوی تلویزیون دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم. چشمهامو بستم .2-3 ماه پیش در نظرم اومد که نهارم رو بار میذاشتم و جلوی تلویزیون خوابم میبرد . یه خواب سراسر هول ازنسوختن غذا و  غذایی که همیشه میسوخت و من ساعت 4 با چشم های پف کرده از خواب زیاد سراسیمه به آشپزخونه میدویدم و میگفتم وای بازم غذام سوخت . همسرم ساعت 4:15 میرسید خانه و با دیدن قیافه ی من که رد بالشت یک طرف صورتم رو قرمز کرده بود میخندید و میگفت تو باز خواب بودی. , و این تقریباَ رویه هر روزه ی من بود در ماه های اول بارداری. و حالا که اواخر 4 ماهگی رو پشت سر میگذارم صبح ها ساعت 6 بیدار میشم و صبحانه و نهار آماده میکنم و کارهای عقب افتاده از دیشب را انجام میدهم و ساعت 8 با همسرم راهی کار میشویم و بین ساعت 4:30 تا 5 برمیگردیم.و من مشغول شام میشویم و خانه را تمیز میکنم و ساعت 10 استارت خواب را میزنم اما مدام به این طرف و آن طرف میروم و کار دارم که ساعت میشود 11 و من در حالی که غش کرده ام ساعت 11:05 نفسهایم سنگین میشود و خیلی زود ساعت 6 میشود.از دیشب استارت خوابم را روی 9 گذاشتم و 10 خوابیدم.

با وجود روزهای پر کار که زود شب میشوند و شب هایی که زود صبح میشوند سعی میکنم زندگی را برای خودم زیبا و جذاب نگه دارم.انقدر که از این روزهای اردیبهشتی و خانه ام لذت میبرم هیچ زمان دیگری نبرده ام.

کمی برای دختر مذهبی مثل من کار کردن توی محیط مردانه سخت است . وقتی صبح تا بعد از ظهر توی اتاقی هستم که 4 مرد دیگر آنجا همکارم هستند و من نمیخواهم آدم خشک و سردی به نظر برسم و از طرفی دوست ندارم خیلی هم با آقایون صمیمی شوم و مدام صدای خنده هایمان بیاید. شاید طرز تفکر من به نظر خیلی ها اشتباه باشد اما الان که سر کار هستم مدام حرف مادرم یادم می آید که یک زمانی در مدرسه ایی تدریس میکرد که همه ی دبیران و مدیرش مرد بودند و آخر سال مدیر مدرسه به مادرم گفتم اگر همه ی  خانم ها مثل شما باشند هیچ مردی به انحراف نمی افتد. البته که من هیچ وقت مثل مادرم نبودم و نیستم چون از دو دهه ی کاملاً متفاوت هستیم.ولی تلاشم را برای خوب بودن در زمان خودم میکنم.

حالا که نوشتن را شروع کردم دیدم که چقدر حرف دارم برای زدن. دوست دارم روزانه هایم را ثبت کنم. کمی باید از وسواس خانه داری بزنم و نوشتن روزهایم را پر رنگ تر کنم.

توضیح عکس: بسته های رنگی رنگی ام 2-3 هفته پیش رسیدند. برای خودم از طرف همسرم عیدی خریدم :))  و از آن روز من پر از ذوق و انرژی شده ام. مخصوصاً پلنر ام که همیشه و همه جا با خودم میبرم از بس که دوستش دارم. از جایی که همسرم اجازه نداد دکمه های کیبورد لپ تاپش را گل گلی کنم ، کیبورد کامپیوتر را از گنجه بیرون کشیدم و 2-3 ساعتی مشغول تمیز کردن دکمه هایش شدم و بعد اینطوری خوشکلش کردم.اصلاً یکی از انگیزه هایم برای نوشتن همین کیبورد است. اون شکلات ها هم هدیه ی روز کارگر به ما بود و جعبه ی شکلاتی که گرفتم اولین چیزی بود که از کار با خودم به خانه آوردم.

پ.ن : این نوشته در ساعت 6 بعد از ظهر دیروز شروع شد و هم اکنون در ساعت 7:20 صبح به پایان رسید. از بس که وسطش کار واسم پیش اومد . پس ببخشید که فقط خاموش میخونمتون.