دوران نقاهت سخت و کوتاهی را پشت سر گذاشتم و خدا رو شکر خیلی بهترم ولی هنوز ضعف و سر گیجه دارم .دیروز از شدت ضعف و عفونت آنقدر کلافه بودم که حوصله ی هیچ کاری را نداشتم . چند باری آمدم بنویسم اما منتظر اعلام نتایج مسابقه ایی بودم که حدود یک هفته ی پیش آزمونش را در وخیم ترین حالت ممکن دادم. ساعت 7 قرار بود آزمون برگزار شود(اینترنتی) و من تا ساعت 7:15 مهمان داشتم. بعد از رفتن مهمان ها هم به پیشنهاد همسری اول با اسم خودش وارد سامانه شدم( هر دویمان را برای شرکت در مسابقه ثبت نام کردم) زمان آزمون 30 دقیقه بود و تا ساعت 7:45 فرصت داشتیم که آزمون بدهیم. سوالات نسبتاً ساده و قابل حل بود . 15 سوال هوش بود که ما 12 تایش را زدیم و من یک دفعه دیدم ساعت 7:45 شده و بدون اینکه به همسری اجازه بدهم حتی آن سه سوال باقی مانده را شانسی بزند از سامانه خارج شدم. هر 12 سوال هم درست بود. نوبت من شد و سوالها بسیار سخت تر از سوالهای همسری بود.اما خودم را نباختم و مشغول شدیم. وسط های آزمون بودم که از استرس حالم بد شد و مجبور شدم (گلاب به رویتان) بروم دستشویی.... همسری مدام صدا میزد خانم مهندس بیا دیگر... آمدم و دوباره رفتم.... خلاصه که 10 دقیقه ایی را به همین دلیل از آزمون جا ماندم. اما خدا همسری را خیر دهد در نبود من 2-3 سوالی را برایم جواب داد.استرس من یک جنبه ی مثبت هم داشت آن هم اینکه ذهنم را باز میکرد و سوالاتی که شاید در حالت معمول نتوانم جواب بدهم را تند تند روابطش را پیدا میکردم و حل میکردم و همسری با چشمهای باز نگاهم میکرد و بعد از آزمون گفت: " بیا بیینم چطور آن دو سوال را حل کردی. من اصلاً نفهمیدم چی شد!" سوال آخر را هم موس را بردم روی گزینه که کلیک کنم که آزمون بسته شد و وقت آزمون تمام شد و دلم برای آن یک سوال خیلی سوخت. خلاصه که از 15 تا سوال با آن شرایط وخیم 13 تایش درست از آب در آمد و اسمم در 300 نفر برگزیده جا گرفت و قرار بود دیروز نتایج نهایی را که حدوداً نفرات نصف میشدند را اعلام کنند. از صبح مدام از بستر بیماری چک می کردم و خبری نبود. اعلام کردند اسامی را آخر شب اعلام می کنند و کردند. همه ی اسامی را پشت سر گذاشتم . اسمم نبود. با دقت اسامی ذخیره را هم نگاه کردم نبود. با نا امیدی به همسری گفتم قبول نشدم. همسری گوشی را از دستم گرفت و با دقت نگاه کرد که یک دفعه گفت:" اینها . اسم تو اینجاست توی اسامی اصلی!!! "
باورم نمیشد و دست و پایم یخ کرده بود و نگاهم روی اسمم مانده بود و مدام پس ذهنم می گفتم شاید این اسم من نباشد . ولی بود .مدام از همسری می پرسیدم یعنی من قبول شدم ؟ دیشب توانایی هایم به خودم اثبات شد و همسری قول داد که در راه این مسابقه حسابی هوایم را داشته باشد.
پ.ن: آخرین مسابقه ایی که برایش تلاش زیادی کردم و بی نتیجه بود مربوط به سوم دبستان بود .مسابقه ی بازیهای دبستانی . سال قبلش خواهر بزرگترم شرکت کرده بود و برده بودنشان اردوی رامسر و در کشور سوم شدند. من هم خیلی تلاش کردم تا وارد تیم استان شوم ولی انتخاب نشدم . حرفهای مادرم به دیگران از همان سال ها خیلی در ذهنم پر رنگ و شفاف ماند:" خانم مهندس خیلی تلاش کرد اما موفق نشد " " بیچاره دخترم ، از خواهر بزرگترش بیشتر تلاش کرد ولی نتوانست موفق شود" "خواهر خانم مهندس اصلاً تلاشی نکرد اما برای مسابقات انتخاب شد طفلک دخترم با آن همه تلاش نتوانست برود. دلم خیلی برایش سوخت " و درست از همان سال ها دلسوزی مادارانه ی مادرم این باور را به من داد که من با همه ی تلاش هایم موفق نخواهم شد. و شاید یکی از دلایلی که هیچ کدام از لوح افتخار هایم را نگه نداشتم و همیشه فکر میکردم این تقدیر نامه هایی که به من میدهند هیچ اهمیتی ندارد، همین بود. از روزی هم که برای این مسابقه ثبت نام کردم مدام حرفهایی ته ذهنم جان میگرفت که تو تلاش هم بکنی نمی توانی موفق بشوی. اما انتخاب من از بین 3300 نفر برای اثبات بهترین بودنم کافی بود.
چند شب پیش در حد چند دقیقه درگیر راه اندازی wifi دوربینم شدم اما چون اعتماد به نفس نداشتم و نیاز به wifi را احساس نمی کردم از خیرش گذشتم و موکولش کردم به وقتی که با حوصله دفترچه را بخوانم و wifi اش را نصب کنم. تا این که وقتی دیروز خواستم عکس های دروبین را روی لپ تاپ بریزم دیدم USB را نمیخواند. به نمایندگی زنگ زدم و گفت احتمالاً port USB را شکانده ایی و باید بیاوری ببینم. ناراحت و کلافه شدم.دلم پیش عکسهایم بود. دوربین که هم گارانتی دارد و هم بیمه نگرانی نداشت. امروز برای خودم جایزه گذاشتم که اگر خوب درس خواندم تلاشی برای انتقال عکس هایم روی لپ تاپ بکنم. 1 ساعتی درگیر شدم. اول تلاش کردم که memory card را مستقیم به لپ تاپ وصل کنم.اما لپ تاپ memory را نمی شناخت. دنبال cd درایور ویندوز گشتم و پیدا نکردم.توی اینترنت هم هر چی گشتم driver ایی تحت این عنوان پیدا نکردم. این شد که مجبور به کلنجار رفتن با همان wifi شدم و ضرورتش را احساس کردم.اول از روی دفترچه یکسری کارها کردم و وقتی به نتیجه نرسیدم دفترچه را کنار گذاشتم و اینقدر بالا و پایین کردم که بالاخره تحت عنوان DLAN به لپ تاپم شناساندمش.حس پیروزی و خوشحالی زیادی داشتم و حالا دوباره جایزه ی درس خواندم عکس گرفتن از سوژه های کوچک خانه ام شد.
وقتی تصمیمی گرفتید روی تصمیم خود بمانید مانند خطی که روی بتن کشیده اید(آنتونی رابینز)
با یک وقفه ی طولانی عزمم دوباره جزم شد برای خواندن کنکور ارشد. وقتی منطقی زندگی را بالا و پایین میکنم می بینم فعلاً شرایط رفتن سر کار را ندارم اما شرایط درس خواندن را دارم. پس بهتر است منطقی باشم و به درس خواندنم برسم. 1 ماه زمان کمی نیست برای من که می توان روزی 10 ساعت درس بخوانم.انشالله. روی برگه ایی جمله ایی از آنتونی رابینز نوشته ام که با اعتقاد قلبی ایمان دارم که باید روی تصمیمم بمانم.
پارسال به خاطر کوچک بودن خانه مان مجبور شدم میز نهار خوری 6 نفره ام را توی یکی از اتاق خواب ها بگذارم برای همین میز نهار خوری کوچکی که فقط چند سالی از خودم بزرگتر بود را از خانه ی مادرم آوردم و توی آشپرخانه گذاشتم تا استفاده کنیم. مادر شوهرم هر بار که می آمد غر میزد که این چیست و شکسته است و ... من هم چون به کارم می آمد اعتنایی نمیکردم. آمدیم خانه ی جدید که بیش از حد بزرگ بود و مادر شوهر میگفت این خیلی کهنه است بگذار توی حیاط میگفتم چوب است خراب میشود میگفت چوب باشد به درد نمیخورد. من هم کار خودم را کردم. تا اینکه بالاخره شوهرم رنگ خرید و یکی از روزهای عید وقت گذاشتم و میز صندلی را رنگ کردم.و به کلی نو شد. مادر شوهرم وقتی آمد خانمان بی وقفه میگفت حیف است میز و صندلی بذارید تو آفتاب میخورد باران میزند چوب است خراب میشود. و من باز هم کار خودم را کردم.:)
باور دارم که نباید به حرفهای ضد و نقیض دیگران گوش کنم و اهمیت بدهم زندگی من را خودم می سازم. کمی دلسرد شده ام به مفهوم خانواده .(خواهر ، مادر ....)
تاخیر یک هفته ای ام برای نوشتن بابت تنبلی و فراموشی نبود فقط قطع شدن خط تلفن و پیگیری از طریق همسر دل بزرگم باعث شد یک هفته ایی تلفن نداشته باشم و بالطبع اینترنت هم .
این روزها با احساس بدی دارم دست و پنجه نرم میکنم ... عدم رضایت از زندگی ... احساس می کنم روزهای بی ثمر را دارم سر میکنم که مدام درگیر حرف ها و دلگیری های دیگران شده ام . درست است که اینطور نیست و اگر هر زن خانه داری مثل من فکر کند که اصلاً زندگی معنایش را از دست می دهد . هر چند من هنوز به طور کامل خانه دار نشده ام و هنوز 5 واحد درس برایم مانده تا با معرفی به استاد غائله ی مهندس شدن تمام شود و فاز بعدی پروژه که فوق لیسانس است شروع شود اما به خودم که راستش را بگویم درس بدون کار مثل گذشته ها حالم را خوب نمی کند. یکی از اهدافم که رفتن به کارخانه ایی است که همسرم آنجا کار می کند. تجربه ی یک کار مهندسی در یک محیط مردانه که سروکله زدن با یک مرد خیلی سخت تر از زنهاست .توی اوضاع افتضاح مالی این روزها و تقسیم نابرابری حقوق ما مانده ایم و قسط هایی که از دم ردیف می شوند و لذت خوشی کردن در لحظه را ازمان گرفته اند. روزهایی که منتظر آخر برجش بودیم و حقوق که می آمد میرفتیم برای خانه حرید میکردیم و حالمان خوب میشد دلهره ی ته ماه را هم نداشتیم که دخلمان به خرجمان میرسد یا نه .اما حالا مدام دلهره ی این را داریم که اردیبهشت که بیاید4 میلیون قسط وام را داریم بدهیم یا نه ؟ ترم که شروع شود2 میلیون شهریه دانشگاهش را داریم بدهیم یا نه . ماه که تمام شود 400 تومن کرایه خانه را داریم بدهیم یا نه 300 هزار تومن قسط قرض الحسنه را داریم بدهیم یا نه پول آب و برق و گاز بنزین.... پول هوا را هم باید بدهیم یعنی ؟؟!یعنی آخر این ماه حقوق 2 ماه پیش را میدهند یا نه ؟ این استرس ها که روی هم جمع میشوند نمی گدارند از تفریح های کوچکمان لذت ببریم .
دارم بی وقفه گله و شکایت می کنم از اوضاع افتضاح این روزها که یک دفعه می بینم اصلاً من چیزی ننوشتم و با خودم می گویم شاید قرار نیست خیلی هم بد بنویسم اما یک حرف مثل یک بغض گنده گلویم را فشار میدهد و سرم از درد چشم هایم را تار می کند. چرا کشور ثروت مندی مثل ایران باید اینقدر در فقر و استرس باشد باید باور کنیم ما عقب افتاده ایم ما در این قرن ها متمدن گرایانه ی جهانی در فقیر هستیم درست است که نیاز های ما با مادارانمان قابل مقایسه نیست و آنها با یک پلو خوشحال میشدند اما باید باور کنیم آن موقع کل دنیا در فقر بود جنگ جهانی بود و ... اما حالا چی ؟ باید قبول کنیم که یک عده ایی هستند که شکمشان هیچ وقت سیر نمیشود. اما باید باور کنیم که ما باید ریشه ی ظلم را بخشکانیم .... باور... اراده....
+ میدانی مهندس تو کارت را خیلی خوب بلدی از وقتی آمدی اینجا همه چیز نظم پیدا کرده پدر همه را هم در آوردی از جمله خود من اما تو به درد این کارخانه و ایران نمی خوری. با این سیستم نمیشود مثل شما کار کرد. می بینی اینجا چقدر دشمن داری تو باید از ایران بروی.
+ آمده بودم از چیزهای دیگر بنویسم اما نشد، نوشتن که شروع میشود افکار درهم یک دفعه منظم از پی هم ردیف میشوند تا بنویسی.