یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

پاییز محرم

عاشق پاییز و دو هوا بودنش ، همیشه بودم . مهر که می شد همیشه دوست داشتم درس خواندن را شروع کنم، لوازم التحریر بخرم و کتاب و دفتر جلد کنم، یا حتی خواندن یک چیزی را شروع کنم، مثل زبان . امسال هم خیلی تلاش میکنم همان حال و هوا را داشته باشم ، اما بعد از زایمانم اصلاً گرم و سرد شدن هوا را نمی فهمم، فقط گاهی گر میگیرم و گاهی لرز به جانم می افتد ، این است که هنوز از چایی خوردن هم حتی آن طور که باید لذت نمی برم. ولی تلاش زیادی میکنم برای اینکه بوی پاییز را زودتر بشنوم.

ما هر سال برای تاسوعا و عاشورا به شهر همسرم میرفتیم، همسرم تمام عشق یک سالش حال و هوای محرم شهرشان و دور هم جمع شدنشان است، برادر هایش از تهران و اراک می آیند و کل مردم شهر که ساکن شهرهای دیگر هستند برای این مراسم  به شهرشان می آیند، و شاید جمعیت شهر ٤-٥ برابر میشود در این ایام، خب طبیعی است که همسرم عشق کند و دلش برای تاسوعا عاشورای شهرشان پر بزند، ولی من متنفرم از این که این روزها آنجا باشم ، چون همسرم و برادر هایش که میروند دسته، جاری هایم که میروند خانه ی پدر و مادرشان و خواهرشوهرم به خاطر نذری اش یک پایش خانه ی خودشان و یک پای اش خانه ی مادر شوهرش است، این میشود که من غالباً در خانه ایی که نه تلویزیون دارد و نه اینترنت و نه حتی یک هم زبان تنها هستم، نهایت خوش گذارنی ام این است که زیر انداز برداریم و با مادر شوهرم بروم سر فلکه بنشینیم و مادر شوهر از هم صحبتی به زبان خودشان با خواهرها و خواهر زاده هایش کیفور شود و من فقط دسته هایی که یک ربع یک بار رد میشوند را نگاه کنم، خب البته من هم حق دارم از این روزها در شهر همسرم متنفر باشم. امسال به پا قدم پسرم توفیق اجباری نصیبم شد و ما نمیرویم ،به خصوص که طی این سه هفته حس بدی در دلم نسبت به برادر شوهر و مادر شوهر دارم .و از این بابت بی نهایت خوشحالم که بالاخره یک سال هم آمد که ما برای محرم پیش خانواده ام باشیم و ظهر عاشورا موقع نذری مادرم خانه یشان باشیم.

همسرم بالاخره ٢٧ شهریور دفاع کرد و از ١٨ نمره اش ١٧.٦ شد ، باورمان نمیشد بعد از چهار سال زحمت و گذشتن از خیلی از خوشی ها بالاخره زحمات همسرم نتیجه داد ، همسرم شدیداً دنبال مقاله نوشتن است تا انشالله برای یک دانشگاه خارجی  بورس بگیرد، این روزها اینقدر دلم از توقعات بیجا پر است که شدیداً باهمسرم برای رفتن از ایران موافق شده ام.

شمارش روزها

این روزها تعداد مرخصی هایم زیاد شده ، چون واقعاً کار بی وقفه و دکتر رفتن و مدام از خانه یمان تا شهر در رفت و آمد بودن سخت است. برای همین وقتی سه شنبه بعد از ظهر بعد از کار با همسرم به شهر میایم و من 4 شنبه میروم دنبال سونوگرافی و دکتر و ماما و پنج شنبه هم مراسم شوهر خاله ام است و جمعه هم باز دعوتیم نمی توانم بروم و برگردم و اینطور میشود که مجبورم دو روز را مرخصی بگیرم. ولی امروز یکسری کارهایم را از خانه انجام میدهم تا ساعت کاری ام خیلی هم کم نشود.(بله ما آنقدر از زندگی در این شهر کوچک خسته شده ایم که هر وقت میخواهیم به شهر خودمان برگردیم حال کسی را داریم که از یک روستای بی امکانات قصد رفتن به شهر را دارد و از دیدن شهر و شلوغی اش شگفت زده میشویم :)) )

دیروز هم بعد از کارهای دکترم با خواهرم به کافی ایی که خیلی وقت بود هوایش در سرم بود رفتیم وکلی از باهم بودنمان انرژی گرفتیم. به پیشنهاد من پیاده رفتیم و برگشتیم و چون بدنم این روزها خیلی خشک شده است تا شب از پا دردو گرفتگی عضلات لنگ میزدم . 

هفته ی پیش هم با مادرم رفتیم یک فروشگاه که لباس هایش را حراج زده بود و کلی لباس برای پسرم خریدم و آنقدر ذوق زده بودم که خدا میداند و دلم میخواست همه ی لباس های فروشگاه را بردارم برای پسرم .(عکس فوق کفشهایش است . زیرش یک پیراهن آبی فوق العاده شیک که وقتی تصور میکنم به تنش پوشاندم قند توی دلم آب میشود.) به قول همسرم وقتی لباس هایش را می بینم دلم آب میشود برای دیدنش. واقعاً تحمل و صبوری این ماهها آخر برایم سخت شده و هر روز در حال شمردن روزها هستم و همه اش میگویم کاش زودتر مرداد تمام شود. میدانم مرداد هم که بگذرد میگویم کاش زودتر شهریور تمام شود.

برای اسم پسرمان با همسرم به توافق نمیرسیدیم ، من دنبال انتخاب اسمهای مذهبی و ائمه بودم و همسرم اسمی که به مذاقش خوش بیاید.آخرش بین دو اسم با هم به توافق رسیدیم. اسم انتخابی همسرم پارسا بود و اسم انتخابی من امیر (لقب حضرت علی (ع) چون همسرم به هیچ عنوان برای انتخاب اسم علی راضی نمیشد) ، این دو اسم را موقع نماز مغرب  لای قرآن گذاشتم و همسرم بعد از کلی دعا قرآن را باز کرد و اسم "امیر" برای پسرمان انتخاب شد.

رفتنمان به خانه ی پدرم منتفی شد ، چون احساس میکردم پدرم راه دستش نیست برویم آن جا ، و حسم هم درست بود. اینطور شد که به پدر شوهرم گفتیم به مستاجر خانه ایی که 1.5 دنگ اش مال من است :)) بگوید بلند شود. آن بنده خدا هم یک زن و شوهر جوان هستند و با شندیدن این حرف کمی جا خورده بودند و گفته بودند اگر میخواهید کرایه را زیاد کنید ، پدر شوهرم هم گفته بود بحث کرایه نیست پسر خودم میخواهد بیاید. راستش ناراحت شدم از این که آنها را مجبور به جابه جایی کردیم ولی چاره ایی نداریم. و تمام دعایم برایشان این بود که انشالله یک خانه ی خیلی بهتر از خانه ی ما گیرشان بیاید. اینطوری اگر آنها انشالله تا شهریور بتوانند بروند ما دیگر مجبور نیستیم با صاحب خانه یمان برای روزهای بیشتر از قراردادمان بحث کنیم و جنگ اعصاب داشته باشیم. انشالله که همه چیز همین طور که تا الآن عالی بوده درست و سروقتش پیش برود. تعطیلات تابستانه ی ما هم از 9 تا 18 شهریور است و بسیار خوش موقع است. اگر بتوانم تا 9 شهریور را سر کار بروم تقریباً تا پایان قرار دادم را سر کار بوده ام و تعطیلاتمان موقع اسباب کشی است و نیاز به مرخصی نداریم. خدا را هزار بار شکر که همه ی اتفاقات هرچند سخت برای ما آسان میشود.خدایا هزار بار شکر

کمی از هم کار : یکی از همکارانمان برای اقامت ایتالیا خیلی تلاش کرد و بالاخره توانست با بورس فقرا جهان سوم برای رفتن اقدام کند. من  اعتقاد دارم رفتن از ایران به هر قیمتی معنی ندارد و هرگز حاضر نیستم با این عنوان از ایران بروم. این در حالی است که مجبور شد قید مدرک فوق لیسانسش را که بیش از 10 میلیون برایش هزینه کرده بود بزند و دوباره از اول آنجا فوق لیسانس بخواند! خب باید درک کنم که بعضی ها خیلی سودای رفتن دارند آن هم به هر قیمتی. یک هفته ایی هست که یک نفر دیگر به جایش آمده و فعلاً در مرحله ی آموزش است و این بنده ی خدا هم از آن هایی بود که شغلش بندر عباس بوده و 6 ماه آنجا بوده و 6 ماه شهر خودش ، و با شرایط کاری سخت آنجا ، گرما و رطوبت شدید هوای جنوب و کاری که غالباً در خطوط گاز و نفت در محیط آزاد بوده ، کار اینجا را گذاشته روی چشمهایش و به جد در حال تلاش است که این شغل را به دست آورد و خیلی از محیط اینجا راضی است.

اواخر ماه پیش 4 نفر از کارگر های کارخانه به دلیل حقوق معوقه یشان از اردیبهشت ماه ، به مدت 2 دقیقه اعتراض کردند و کار نکردند. فردایش که آمدند سر کار گفتند قرداد شما تمدید نمی شود و بروید... و خیلی راحت اخراج شدند، بدون هیچ دردسری ، چون قراردادهایشان یک ماهه است و هیچ تعهدی ندارند. واقعاً تاسف بار است...

قرار بود به جای این آقای همکار جدید یکی از دوستهای همکارانمان بیاید. که از طرف شرکت این آقای جدید معرفی شد و قضیه ی آقای دوست مسکوت ماند. حالا آن بنده خدا هم با فوق لیسانس مکانیک و یک روزمه ی نسبتاً درخشان اپراتور یک دستگاه بود که از قضا آخر ماه پیش قراردادش تمام میشد و به دلیل از رده خارج بودن دستگاهی که این آقا اپراتورش بود قرار دادش را تمدید نکردند و ایشان بیکار شدند... خلاصه که با وجود خوب بودن اقتصاد صنعت خودرو ، فقط یک عده ی خاص دارند از سودش لذت می بردند و وضعیت کارگران و مهندسانش بی نهایت ناراحت کننده است...


مسابقه ایی در راه است

جمعه آزمون مرحله سوم هوش برتر بود، و من با کمی حساب کتاب دیدم ضبط برنامه انشالله بعد از زایمان من خواهد بود پس میتونم توی مسابقه شرکت کنم، برای همین آزمون مرحله ی آخر رو که  حضوری بود باید میدادم، آزمون توی دبیرستان البرز برگزار میشد.پنج شنبه بعد از ظهر راه افتادیم و توی راه کلی کیف کردیم، یک جایی کنار جاده نشستیم و چایی خوردیم، دم غروب بود و هوا ابری بارونی بود، بعد از اون هم یک مجتمع رفاهی بسیار شیک استراحت کردیم و از بس  بوهای خوب به مشاممان میرسید همسرم طاقت نیورد و یک چیپس و پنیر خرید ، من هم خیلی خودم را کنترل کردم که نخورم و خیلی کم خوردم ، بعد از اون راه افتادیم سمت خانه ی برادر شوهر،حدود ساعت ١١ بود که رسیدیم و کمی نشستیم و بدون تعارف رفتم که بخوابم، این روزها خیلی بیشتر از قبل هوای خودم را دارم و حرفها و فکرها دیگران برایم مهم نیست.

تا ظهر خانه برادر شوهر بودیم . جاری ام کمی از دست مادر شوهر شاکی بود اتفاقاتی که برای من عادی است و برای اون چون دوره سخت و غیرقابل تحمله .سعی کردم آرامش کنم و بهش بفهمانم که شرایط من همیشه همین است و غیر از این باشد تعجب می کنم :)). 

ساعت ٣ راه افتادیم سمت آزمون، برخلاف انتظارم از جمعه ظهر شهر خیلی شلوغ بود و همین دلیل شد ٢٠ دقیقه دیر به جلسه برسیم و زمان را از دست دادیم، من سه هزار سوال خوانده بودم ولی همسرم حدود ٢٣٠٠ سوال، وقتی سر جلسه از هم جدا شدیم و من تند تند سوال های تخصصی را جواب میدادم همه اش به فکر همسرم بودم که آن ٧٠٠ تای نخوانده اش چقدر بد میشود، یک صلوات فرستادم و از خدا خواستم خودش کمکش کند، در کل آزمون را خوب دادم و قطعاً اگر زمان داشتم خیلی بهتر میشد ، جو هوش برتر خیلی دوست داشتنی است و هر بار با کلی انرژی مثبت از این جو بیرون می آیم،و هر دوباری که برای ضبط سری قبلی برنامه با کلی خاطره و حس خوب برگشتم.بعد از آزمون فهمیدم سوالات موضوعی که همسرم نرسیده بود کامل بخواند ، اشتباهاً ناقص چاپ شده بود و به جای ٣٠ سوال فقط ١٥ سوال چاپ شده بود ، که از قضا ١٥ سوال از همان بخش های اولی بود که همسرم خوانده بود، و این شد که همسرمم هم آزمونش را خوب داده بود واین موضوع فوق العاده خوشحالم کرد.و باز هم بهم ثابت شد  وقتی خدا بخواهد همه چیز یک جوری ، جور میشود که باورش نمی شود کرد.

بعد از آزمون خیلی دوست داشتم با همسرم کمی توی خیابان انقلاب و کتابفروشی هایش پرسه بزنیم ولی با توجه به مسیر و حال خودم منصرف شدم، انقلاب یکی از خیابان های مورد علاقه ی من است که هر بار که میروم آنجا حالم عالی میشود.جمعه بود و بساط گل فروش های کنار جاده بهشت زهرا به راه بود. از همسرم خواستم یک دسته گل بخریم. و همسرم چون اصلاً از گل خریدن خوشش نمی آید و اعتقاد دارد پول حرام کردن است اولش مخالفت کرد. اما با اصرار من قبول کرد. وقتی دید دختر و پسرهای کوچک آنطور دنبال ماشین ما می دوند تا یک دسته گل رز 40 تایی را 10 هزار تومن بفروشند با نهایت رضایت یک دسته گل خرید. و من سرمست از عشق شدم.

برای اذان مغرب رسیدیم قم و به درخواست من بعد از چند سال قسمتمان شد برویم زیارت حرم حضرت معصومه، که بیش از حد شلوغ و گرم بود ، بعدش هم یکسره به راهمان ادامه دادیم و حدود ساعت ١ رسیدیم خانه.

صبح آنقدر خسته و کوفته بودم که ترجیح دادم شنبه را مرخصی بگیرم و استراحت کنم و به کارهای عقب افتاده ام از جمله نوشتن وب لاگم برسم.

پ.ن1: مریم میرزاخانی درگذشت و اینستاگرام و تلگرام پر شده از این خبر ، وقتی فهمیدم در اثر سرطان سینه فوت شد شوکه شدم، عجب سرطان عجیبی است که اینطور سریع و گسترده خانم ها را از پا در می آورد... حتی اگر چند سال قبلش در یک کشور که میگوید جهان سوم است و جاده هایش و ماشین هایش ایمنی ندارد ، با اتوبوس به ته دره برود زنده می ماندو چند سالی به پیشرفت بشریت خدمت میکند  و بعد یک روزی که در ینگه دنیا  با نهایت امکانات اگر خدا بخواهد از این دنیا میبردش. روحش شاد...

پ.ن 2: همان طور که مشخص است این نوشته ، شنبه 96/04/24 نوشته شده و امروز با نهایت سرعت :دی آپدیت شد. این روزها اتفاقات زیادی برایمان می افتد و هنوز تکلیف خانه مشخص نیست. از طرفی پدرم اصرار دارد که همین جا بمانیم و شاید مستاجرش تا آن تاریخ نتواند خانه را تخلیه کند. از طرفی وقتی به بعد از زایمان و حال و هوایش و غربت این شهر کوچک و تنهایی فکر میکنم دلم میگیرد ، از آن طرف هم رفتن و زندگی  با مادر شوهرم در آن زیرزمین که آدم نفسش بند می آید خیلی سخت است. آگهی های اجاره ی خانه را هم که بالا پایین میکنم می بینم حداقل باید 30-20 میلیون پول پیش داشته باشی با ماهی 600-700 تومن تا یک جایی قابل سکونت گیرمان بیاید.کم کم جمع کردن وسایلم را باید شروع کنم چون میدانم که 1-2 ماه خیلی زود میگذرد. زمان اسباب کشی ما درست وقتی است که من نه ماهه هستم و پدرم و مادرم مکه اند!دعا کنید همه چیز ختم به خیر شود.

پ.ن 3 : یک ماهی هست که ظاهرم تغییر کرده و نشان میدهد که یک خبر هایی هست. به خصوص محدوده بینی :)) اوایل همسرم گیر داده بود که بعد از زایمانت حتماً برو دماغت را عمل کن و من خوب خیلی دلم می شکست که همسرم اینطور با ظاهرم برخورد می کند ولی بعد که فهمید این افزایش حجم به خاطر بارداری است اعتراف کرد که : " با خودم هر روز میگفتم چرا بینی ات اینقدر بزرگ است. یعنی من تاحالا ندیده بودم؟! حالا که فهمیدم به خاطر چیه آرام گرفتم " . امروز یک آقایی از IT کارخانه آمده بود سیستمان را درست کند. دماغ عملی و لاغر. خودم را که باهاش مقایسه میکردم می دیدم عجب هیبتی دارم :)) ولی با همه ی اینها خدا روشکر ظاهرم طوری نیست که اگر کسی نداند بفهمد و این باعث شده هنوز توی محیط کار راحت باشم. انشالله که تا ماه 9 بتوانم به کار کردنم ادامه بدهم. هر بار که خواهر شوهر من را می بیند میگوید تو چرا اصلاً معلوم نیست بارداری؟ نکنه بچه ات خیلی ریز باشد؟! ولی من فقط میخندم و میگویم به این چیزها نیست. انشالله سالم باشد.

پ.ن 4: ساندویچ مونت کریستو به ادامه مطلب پست قبل اضافه شد.

نوشته ی یک مستاجر


چند ماهی هست که به فکر جابه جا شدن از این خانه هستیم. اما آنقدر کرایه ها در این شهر دور از همه چیز بالاست که هر چه حساب کتاب میکنیم می بینیم ارزش جابه جایی ندارد. از طرفی هم خانه ایی که الان هستیم در مقایسه با خانه های دیگر که دیدیم در همین رنج قیمت خیلی خیلی شیک تر و بهتر است. حتی از لحاظ موقعیت شهری هم بهترین جاست. از طرف دیگر از مهر که انشالله پسرمان به دنیا بیاید من نمی توانم سر کار بروم و درآمدمان پایین می آید و هزینه ها بالا میرود و کرایه سنگین اینجا پرداختش برایمان سخت میشود. خلاصه که همه ی فکرمان کجا برویم بود. که پدر و مادرم با سخاوت همیشگی اشون پیشنهاد فوق العاده ایی به ما دادند . گفتند هر میزان که برای رهن میخواهید بدهید، ما هم همان مقدار پول رویش میگذاریم و با دوست پدرت معامله میکنیم و سود معامله را تماماً شما بردارید و با تجربه ی قبلی معاملاتی که پدرم انجام داده اگر سود را بخواهیم ماهانه دریافت کنیم کرایه خانه یمان جور می شود. و این برای ما عالی بود ، من و همسرم شدیداً استقبال کردیم و قدر دان لطف آنها. به هوای حرف خانواده ام به محض اینکه به خانه برگشتیم همسرم سراغ صاحب خانه رفت. 1-2 روز پیش هم خود صاحب خانه گفته بود امسال می مانید یا میروید؟ من میخواهم سرویس های خانه را انجام دهم زودتر بهم خبر بدهید.(البته هنوز دوماه به پایان قرار دادمان مانده)  همسرم رفت سراغ صاحب خانه و با کلی بالا و پایین کرایه را 15 هزار تومان زیاد کرد و تا سال آینده قرارداد بستند. از فکر خانه تقریباً راحت شدیم. فردایش صاحب خانه زنگ زد که قول نامه را بیار مغازه . همسر من هم همین کار را کرد. که یک دفعه قول نامه را کشید و امضایش را خط خطی کرد. در این بین قول نامه هم پاره شد. و به همسرم گفته بود شما میخواهید سر من کلاه بذارید. امسال شما سه نفر هستید و من  خانه را به سه نفر این قیمت نمیدهم. همسر من هم عصبانی شد و گفته بود :ما اصلاً امسال اینجا نمی مانیم.

وقتی همسرم آمد خانه و داستان را گفت خیلی دلم شکست و احساس غربت شدیدی داشتم، نمیدانم چرا بعضی آدم ها اینطورند، برای تفاوت ٣٠٠ هزار تومان کرایه آن هم در سال این کار را کرده بود، اگر درست حرفش را زده بود ما قطعاً می پذیرفتیم، وقتی نزدیک ٦ میلیون در سال کرایه خانمان میشود ما که برای ٣٠٠ هزار تومان جابه جا نمیشویم که هزینه و سختی جابه جایی خودش بیشتر از این حرفهاست، آن لحظه فقط به این فکر میکردم که ما آدم ها هر اتفاقی برایمان می افتد چوب کارهای خودمان در زندگی است، با این که شرایط ما را به طور کامل میدانست این رفتار را کرد و با خودش نگفت این زن باردار است و در این شهر غریب کمی باهاش مدارا کنم، یا نمی توانی مدارا کنی خواسته ات را درست مطرح کن، متاسفانه زندگی خوبی هم ندارند، دو پسرش به تازگی طلاق گرفته اند  پسر بزرگش یک بچه ی ٤-٥ ساله دارد.دیشب ساعت ١ نصفه شب وقتی به خانه برگشتیم و پسر کوچکترش را با آن ظاهر ژولیده و ریش های بلند دم در خانه دیدم ناراحت شدم و یاد حرف مادرش افتادم که میگفت پسر کوچیکم و زنش همدیگر را خیلی دوست داشتند و عاشق هم بودند، یکی از دخترهایش هم پارسال تا دم طلاق رفتند ولی خدا رو شکر به طلاق نرسید، زن صاحب خانه هم عید همین امسال به خاطر سرطان سینه شیمی درمانی شد.  زن صاحب خانه اعتقاد دارد ما را جادو کردند وگرنه ما خیلی خوش بودیم.ولی جادو همان اعمال و رفتار ما با آدم هاست ...

رفتار بد صاحب خانه و خانه های بی دلیل گران اینجا ما را به صرافت بازگشت به شهرمان انداخت ، اما کجا؟ هر چقدر بالا و پایین میکنیم با پول ما یک جای افتضاح  و غیر قابل سکونت باید کرایه کنیم، خانه ی قبلی مان هم مستاجر دارد، تا آخر سال، بعد از آن هم ٥٠ پله دارد که با شرایط کمر همسرجان کمی رفتن به آن خانه ی دوست داشتنی محال است، دست آخرش به این نتیجه رسیدیم که برویم طبقه پایین خانه پدر شوهرم که با وجود ١٥ پله، زیرزمین محسوب میشود و یک اتاق خواب بیشتر ندارد و شدیداً کوچک و دلگیر است و بعد از آن به محض خالی شدن خانه ی قبلی مان به آنجا برویم.

اعتقاد دارم که همه ی این اتفاقات صلاح و خیریت است که ازش بی خبریم و یقین دارم بعداً خواهم نوشت که خدا رو شکر در این شهر کوچک نماندیم.

از طرفی پدرم به صرافت افتاده است خانه اش را بفروشد و یک جای بهتر دو واحد آپارتمان بخرد، وقتی داستان ما را شنیدند، عزمشان برای خرید و فروش خانه جزم تر شد که اینطوری ما هم  صاحب خانه شویم ، چون ممکن است کمی پول کم بیاورند و ما با فروش سهم خانه مان به برادر شوهرم و پول پس اندازمان برای رهن خانه، با پدرم شریک شویم. که انشالله اینطور بشود ، زمان خیلی کم است و قرداد ما تا اوایل شهریور است و زودتر باید دست به کار شویم، ازطرفی هم اگر خانه ی پدرم فروش نرود من از مادرم خواستم تا آن زمان که خانه را بفروشند ما آنجا برویم، چون مستاجرشان تا پایان این ماه قرداد دارد و چون تصمیم به فروش دارند قرار داد را تمدید نمی کنند، همه چیز قاطی شده  تنها دعا و آرزویم خوش بودن آخر شاهنامه است.

پ.ن : نوشته مربوط به هفته ی پیش است که نرسیدم آپ دیت کنم. چند نوشته ی دیگر هم در راه است که چون فقط ویرایش و آپدیت لازم داره به زودی منتشر خواهد شد :))