صحنه اول: جلسه قرآن بودیم که یکی از خانم ها اومد کنارم نشست. میزبان واسش چایی اورد ولی وقتی به همه شیرینی تعارف کرد این خانم را از قلم انداخت. یاد جلسه 2 هفته ی پیش افتادم که میزبان من رو برای شیرینی تعارف کردن جا انداخت و چقدر من دلم از اون شیرینی های خامه ایی میخواست. کلی با خودم کلنجار رفتم که به میزبان بگم برای خانم فلانی شیرینی نیاوردید اما نتونستم حتی کلی به خودم گفتم خودت پاشو واسش بیار، میزبان متوجه نشده تو که متوجه شدی واسش بیار... اما باز هم نتونستم...
صحنه دوم: دیروز قرار شد برم خونه دختردایی ام. اسنپ گرفتم . راننده یه پسر جون بود. آهنگ هاش بی نهایت غمگین با مضمون های نا امید کننده.حتی یه تیکه بغضم گرفت و نزدیک بود گریه ام بگیره. نصف مسیر رو با خودم کلنجار میرفتم که بهش بگم چقدر آهنگ هاتون غمگینه. مدام یه چیزی نمیذاشت. توجیه های مختلفی هم بود . اینکه با یه مرد غریبه نامحرم نباید هم کلام بشم. ولی واقعاً قرار بود خطا یا گناهی رخ بده ؟!به خودم نهیب زدم که باید بگی . باید بتونی توی جامعه حرف بزنی. صاف نشستم و نزدیک های مقصد بالاخره گفتم... و بی نهایت از خودم راضی شدم که این خجالت و کم رویی رو توی وجودم کم رنگ میکنم. چون قراره من مادر پسری باشم که بهش میخواد اعتماد به نفس رو یاد بده.
+ چند سال پیش مستندی میدیدیم در مورد آدم هایی که فوبیای چیزی رو دارن و میگفت بهترین راه درمان فوبیا مواجهه است. و من واقعاً فوبیای سوسک دارم. و وقتی میدیدم خانمی که فوبیای پرنده داره رو می بردن باغ پرندگان و پرنده ها روی سر و دستش می نشستن به این فکر میکردم که من اصلاً نمی تونم با سوسک مواجه بشم. ولی زندگی توی این خونه تقریباً بهم ثابت کرده که فوبیای سوسک خیلی واسم کمرنگ شده. اولین قدم برای اینکه ترس آدم بریزه اینکه خود آدم بخواد ولی من واقعاً نمیخوام از سوسک نترسم و چندشم بشه. ولی حالا اوضاع جوری شده که به وجود سوسک های همیشگی که کمتر که نشدن هیچ کلی هم تر و فرز شدن عادت کنم!!! البته که گاهی اونقدر زیاد میشن که ناخودآگاه هرچی فحش ناجور بلدم بهشون میدم و دست آخر میشینم گریه میکنم.
عکس نوشت: و بازهم من و پسرم در حال زبان خوندن به نظرتون زندگی واقعی همین عکس پسر من با لباس های شنبه یک شنبه اشه که تا شب مجبورم چندبار عوضشون کنم یا این بچه های شیک اینستاگرامی.
دیشب بعد از کلی تلاش موفق شدم پسرم رو ساعت 10 شب بخوابونم، خب این کار من تبعاتی هم داشت . از جمله بیدار شدنش ساعت 6 صبح . در حالی که شروع می کرد به حرف زدن با دست به من میزد و میخندید این یعنی تلاش برای خواب کردنش بی نتیجه است. با هم بیدار شدیم و من کارهای صبحانه را میکردم و اون هم طبقه های فلزی استند کنار گازم رو در میورد و باهاشون بازی میکرد.تا اینکه دوباره خوابش گرفت و من بردم بخوابونمش. پلک هاش سنگین شده بود که صدای بوق شدیدکامیون از خواب پروندش.به سختی دوباره خوابوندمش. از پنجره بیرون رو نگاه کردم اتوبان شدیداً ترافیک شده بود. حدس زدم تصادف شده باشه. و الان بعد از تقریباً یک ساعت که هنوز اتوبان ترافیکه صدای آژیر آمبولانس رو می شنوم.
واقعاً این روزها زبان خوندن خیلی کار راحت و آسونی شده همه چیز رایگان در دسترسه حتی از خیلی کلاس ها هم بهتره. یکی از همین راهکارهای فوق العاده سایت britishcouncil هست که خودش هم برگزار کننده آزمون آیلتس ِ!
من هر روز معمولاً ساعت 6 صبح بیدار میشم و معمولاً این ساعت پسرم خوابه و تا ساعت 8-9 فرصت دارم صبحانه بخورم و زبان بخونم. وقتی پسرم بیدار میشه حدود 1 ساعتی رو باهم مشغول بازی و غذا خوردن میشیم (هرچند خیلی وقت ها توی صبحانه خوردن من مغلوب میشم و نتیجه اش میشه بی حوصلگی پسرم چون گشنه است ولی چیزی نمیخوره) سرش رو با توپ و اسباب بازی هاش گرم میکنم و خودم مشغول کارهای نهار میشم و معمولاً پسرم هرجا باشم کنارمه. برای همین آشپزخونه رو فرش کردم چون توی زمستون سرامیک ها خیلی یخ میشن و پسر من هم که همیشه کف آشپزخانه نشسته و در حالی بازی با دکمه های ساعت گاز یا آهنربا های روی بخچال یا همون طبقه های فلزی... نهار درست میکنم و آشپرخونه رو جمع و جور میکنم. و همین طور تا ساعت 1-2 باهم کارهای خونه رو میکنیم و بازی میکنیم. حدود ساعت 2 تایم خواب ظهر پسرمه . میبرم میخوابونمش و توی تایمی که میخوابه من کتاب میخونم (این روزها کتاب پس از تو رو میخونم* ) وقتی خوابید بلافاصله میرم سراغ زبان خوندن تا وقتی که یا همسرم بیاد یا پسرم بیدار بشه.و دوباره کارهای خونه و نهار. بعد از ظهر معمولاً 1-2 ساعتی رو با پسرم میریم بیرون چون واقعاً توی خونه حوصله اش سر میره (البته یا من میبرمش یا شوهرم یا باهم میریم خونه ی مامانم یا خونه ی مادر شوهر ) و شب ساعت 10 پسرم میخوابه و من تا 11 خونه رو جمع جور میکنم و معمولاً بین 11:30 تا 12 میخوابم و دوباره فردا با همین برنامه ی منظم :)
توضیح نوشت : فکر نکنید پسرم خیلی آروم و ساکت برای خودش بازی میکنه تا من به کارهام برسم مثلاً دو روز پیش دوتا سیب زیر مبل ها پیدا کردم که از بس پسرم زده بودشون این طرف و اون طرف له شده بودن و قابل خوردن نبود از جایی که دلم نمیومد بندازمشون دور به ذهنم رسید خوردشون کنم و بذارم برای چایی سیب شدن خشک بشن. عکس بالا هم درست مربوط به همون روزِ و خودتون ببینید که من برای هرکاری شاید مجبور باشم 2-3 برابر زمان معمول واسش زمان بذارم چون دوست ندارم توی خونه مدام به پسر کوچولوم بکن ، نکن بگم و تقریباً آزادش میذارم که انرژی هاش تخلیه بشه.از جایی که ما تلویزیون نداریم پس من هیچ ساعت مرده ایی رو برای تماشای تلویزیون ندارم فقط روزی 1-2 ساعت شاید توی اینترنت باشم که خب زمان خیلی زیادی و تمام تلاشم اینه که خیلی کمتر بشه و بازهم برای کارهام وقتم آزاد بشه.
*وقتی همسرم دیدمن کتاب های جوجو مویز رودوست دارم هرجایی که کتاب ازش میبینه واسم میخره برای همین بعداز این کتاب بازهم جوجو مویز دارم برای خوندن و اسمش" هم بازهم من " ِ
+خیلی دوست دارم تند تند بنویسم ولی باید از وقت زبانم بزنم و این موضوع باعث میشه عذاب وجدان بگیرم.
بعضی روزها هست که اینقدر طولانی هستند و تمام شدنی نیستند.این روزها معمولاً برای من روزهایی است که بی نهایت عاقل میشوم و نمی توانم از خیلی اتفاقات لذت ببرم و با همه هم خیلی سرد و سنگین هستم و دوست دارم فقط توی خانه بمانم و کارهایی که دوست دارم و باعث میشوند احساس مفید بودن بکنم را انجام بدهم و گه گاهی برای خرید و هوا خوری بیرون بروم. نمیدونم فقط من این حالت رو دارم یا همه ی خانم ها اینطور هستند ولی بهش اجازه بروز نمیدن!؟
پنج شنبه دایی ام برای پسرش که محضری عقد کرده بود یه مهمونی گرفت و از جایی که همسرم توی راه بود و حدود ساعت 9 شب میرسید قرار شد من منتظر بمونم تا باهم بریم. مامان بابام رفتن و من موندم خونشون. گوشیم توسط والا سایلنت شده بود و من متوجه نشده بودم وقتی همسرم sms زد برای همین تا رفتم دنبالش دیر شد و ساعت 9:45 نزدیک اتوبان بودیم و با یه حساب سرانگشتی دیدیم ساعت 11 میرسیم به مهمونی برای همین در مقابل اصرار های مامانم برای رفتن مقاومت کردم و زنگ زدم از زندایی ام عذر خواهی کردم. از اونجایی که از صبح به دلم صابون یک شام درست حسابی زده بودم با همسرم رفتیم رستوران و یه پیتزا و همبرگر خوردیم و 75 هزار تومن هم هزینه امون شد. چند روز پیش با دوستهای دبیرستانم رفته بودیم اونجا و شیک و بستنی و اینا خورده بودیم برای همین تصمیم داشتم حتماً با همسرم هم یک روز بریم اونجا.
+اگه قیمت ها رو نوشتم فقط برای این بود که 10 سال دیگه که وب لاگم رو خوندم بگم واییی چه ارزون بوده ولی این روزها خودمون میدونیم که 75 هزار تومن تا دیروز میشد توی یه رستوران خوب غذای شاهانه خورد.
++ دیدن دوستهای دوران مجردی واقعاً حال آدم رو خوب میکنه و حتی دیدن خود مجردها هم برای تنوع خوبه :)) بین جمع 5 نفره ما دو نفرمون ازدواج کردیم و بچه دار شدیم و 3 نفر دیگه مجردن.با هم که حرف میزدیم دوتا از مجرد هامون میگفتن وای ما اصلاً دلمون نمیخواد ازدواج کنیم و مجردی خوبه و این صحبت ها. برای ساعتی با خودم فکر میکردم کاش من هم مجرد بودم و شاید جلوتر از الانم بودم ولی وقتی خوب فکر کردم دیدم خدا رو شکر خیلی از زندگی و وضعیتم راضی ام . مدرکمو که گرفتم ، ازدواج ، سابقه کار دارم ، بچه دار شدم ، فقط اگه بتونیم از ایران بریم کاملاً از خودم راضی میشم هنوز یکسری خلا ها توی وجودم هست برای ناراضی بودن.
عکس نوشت: اینه وضعیت من موقع زبان خوندن :)) برای وب لاگ نوشتن هم تقریباً شرایط مشابه.راستی رتبه کنکورم 12 هزار تا کمتر از پارسال شد
تاریخ :97/04/18
توی این 10 ماه فکر میکنم این اولین باریه که توی خونه کاملاً تنهام. پسرم و باباش رفتن نون بخرن:)) و منم شام پختم و همه چیز آماده است برای همین از فرصت برای نوشتن استفاده کردم.
امروز با همسرم فیلم My Cousin Rachel رو دیدیم. تنها دلیل اولیه ام بازیگر مردی بود که توی من پیش از تو هم بازی کرده بود. ولی به نظرم فیلم خیلی خوبی اومد. شدیداً آدم رو درگیر میکرد و تا آخر فیلم من و همسرم هر لحظه یه نظر میدادیم. و آخر فیلم اصلاً اونچیزی نشد که میخواستیم درسته که یه جوری مثل خیلی از فیلم ها and they were happily ever after شد ولی انتظار داشتیم یه جور دیگه happily بشه D: خلاصه که درسته فیلم اعصاب خورد کنی بود ولی قشنگ بود و بازیگرها بازی هاشون عالی بود. بماند که ما این فیلم رو با اعمال شاقه دیدیم. و حدود 3 ساعت طول کشید تمام بشه و در حین اش آلبالوها رو هم برای مربا پاک کردیم. ما فیلم ها رو زبان اصلی می بینیم و من از لهجه ی انگلیسی واقعاً لذت می برم.
تاریخ:97/04/23
من به این نتیجه رسیدم که با خانم های متولد ٦٣-٦٤ مشکل دارم، البته نه اینکه من باهاشون مشکل داشته باشم ها، اونا با من مشکل دارن، احساس میکنم نمی تونن بپزیرن که کسی کوچیک تر از خودشون جایگاهی نزدیک اونها داره و یا حتی بالاتر ، موفق تره ، خوشبخت تره و ... نمیدونم شاید هم اشتباه میکنم،ولی اینکه مدام میخوان بهم بفهمونن که تو رو نادیده میگیرن و تو خیلی خیلی مقصری و کارهات بی اجره و اسمت الکی خوب در رفته رو کاملا توی رفتار و کلماتشون میبینم، نمیخوام منفی باشم برای همین مستقیم نمیگم کی و چرا ولی گفتم که یه ذره شاید حالم خوب بشه.خلاصه سعی میکنم رابطه ام رو با کسایی که حالم رو بد میکنن کم کنم، هر چند به دلایلی خودشون رابطشون با ما کم هست.
امروز همون شنبه اییه که قراره واسه من پر از کار و تلاش باشه، برای یک مصاحبه ی کاری نیاز به زبان انگلیسی و فرانسه دارم، و من که فرانسوی ام در حد je m'appelle و ایناس و زبانمم تازه فهمیدم باید از basic شروع کنم ، کار سخته ، البته زبانم کمی بهتره ولی سعی میکنم حالا که دوباره شروع کردم حسابی از پایه یاد بگیرم.
کمی ذهنم درهم و برهمه ، پسرم رو که بخوابونم یه برنامه ریزی درست واسه ی زندگی ام و آینده ام میکنم باید بدونم دنبال چی هستم تا درست تلاش کنم.
عکس نوشت : پنج شنبه برای خانواده ی خودم تولد گرفتم، دو هفته ی قبلش برای خانواده ی شوهرم گرفته بودیم، تولد هردمون بود،چون با اختلاف پنج روز توی یک ماه به دنیا اومدیم، جزو مهمونی هایی بود که شدیداً از خودم راضی بودم، با حداقل هزینه کلی چیزای خوشگل درست کردم،حتی کیک رو هم خودم درست کردم که هزینه کمتر بشه، که البته با شرایط افتضاح اقتصادی حداقل هزینه ی ما در حدود ٢٥٠ هزار تومن براورد شد.
+بادکنک ها هم شدیداً پر از جای انگشت پسرم هستن :))
++ظروف رو هم خودم رنگ کردم.