یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

چشم به راه

http://s9.picofile.com/file/8330735268/%D9%85%D9%86_%D9%BE%DB%8C%D8%B4_%D8%A7%D8%B2_%D8%AA%D9%88.jpeg

بیدارم و منتظر همسرم که از سر کار برگرده.پسرم هم فهمیده امروز بیش از حد باباش خونه نبوده، نا آرومه و چند دقیقه یک بار بیدار میشه و گریه میکنه و تا بغلش نکنم و چند دقیقه ایی راه نبرمش آروم نمیشه.بعد از ظهر همسرم برای ٢٠ دقیقه خونه بود و رفت، واسش شام و کیک گذاشتم، آروم رفت که پسرم نفهمه، ولی وقتی پسرم فهمید باباش رفته گریه افتاد و با مژه های خیس میگفت بابا...

من و پسرم از این ویروس جدیده گرفتیم، دیروز صبح پسرمو بردم دکتر و شبش هم خودم رفتم سرم و آمپول زدم.

باورم نمیشه که سالگرد عروسیمون رو جفتمون فراموش کردیم، من همه ی فکرم درگیر تولد همسرم بود و یادم رفت، ولی از الان با کلی برنامه منظر سالگرد عقدمونم.

همسرم برای تولدم از رنگی رنگی هدیه خریده، و من از خوشحالی بال دراوردم، اولاً به خاطر اینکه همسرم دنبال چیزی گشته بود که میدونست من دوست دارم و یادش مونده بود که من چی دوست دارم دوماً با توجه به شرایط اقتصادی فعلیمون همین کادو هم کولاک بود، سوماً این روزها کتاب فاطمه،فاطمه است دکتر شریعتی رو شروع کردم و به یه پوچی عجیب غریبی از وضع زندگی و دیانتم رسیدم برای همین دیگه حتی دلم نمیخواد به هدیه های گرون قیمت فکر کنم.

کتاب من پیش از تو خیلی وقته تموم شده .بر خلاف اولش ،آخرهاش چنان واسم جذاب شده بود که فکرم مدام درگیرش بود، اینکه آخرش منطقی تموم شد خیلی کتاب رو دوست داشتنی تر میکرد و اینکه توی متن کتاب پر از تلنگر بود برای زندگی هایی که به روزمرگی دچار شدن.فیلمش رو هم با همسرم دیدیم، من، هم با کتاب هم با فیلم کلی گریه کردم، صحنه های آخر فیلم دیدم که همسرم هم گریه میکنه ولی سعی کرد من متوجه نشم. با الهام از همین فیلم بود که همسرم سعی کرد برای تولدم  واقعاً سورپرایزم کنه.

پ.ن1: این روزها وضعیت کار خیلی بدتر از همیشه است برای همین چند روزی همسرم باید دو شیفت کار کنه و درنهایت ظلم و بی عدالتی حقوقش افزایش نداشته باشه .

پ.ن2:خدا رو شکر بابام خونه رو تحویل گرفتن، ولی فروشنده هنوز نیومده سند بزنه، میگه میخواد بره مکه بعد بیاد سند بزنه !!نمیخوام باهمه ی بدی هایی که بهمون کرد قضاوتش کنم، ولی واقعاً مسخره نیست که چه چیزهایی از دین باقی مونده ؟بابام هنوز آروم نشده کل پول رو به جز ٣٠  تومن بهش داده و میترسه ، طرف نیاد سند بزنه .

برای خودم در آینده : تلفن پدر شوهره، میگم که همسرم ساعت ١ میرسه خونه، میگه برو دنبالش بچم گناه داره !! میگم من با والا چه جوری نصفه شب برم دنبالش؟ میگه آهان صندلی ماشین ندارین ؟ !!؟؟؟!!!!

مامانم زنگ میزنن و قضیه کار همسرم رو میگم ، میگه خیلی زحمت میکشه واسه زندگی اش ، اشک اومد توی چشمام واسش، خیلی هواشو داشته باش، سر به سرش نذار.

*یادم باشه دو طرف رو در نظر بگیرم و حرف یا دلسوزیی بکنم، کفر طرف رو در نیارم و طرف حق باشم و جانب عروس یا داماد رو در صورت لزوم بگیرم، من حرف مامانم رو کامل قبول دارم ولی هیچکس نگفت تو هم خسته نباشی که خودت هم مریضی و با یه بچه مریض شوهرت هم که تا دیروقت نیست .

عکس نوشت: عکس رو امروز گرفتم(یعنی همون دوشنبه ولی بعد از ظهرش) ، این گیاه رو یکی از همسایه ها بهم داده. وقتی آش نذری سلامتی پسرم رو واسشون بردم. البته من نبردم و همسرم برد. اولش همسرم میگفت بندازش دور.خانمه خیلی ترسناک بود و سگ هم داشت. من گیاه رو شستم و گذاشتم توی ماگی سال های اول عقدمون به همسرم هدیه دادم و یکی دوماه پیش خودم دسته اش رو شکستم. خیلی گیاه خوبیه و مدام رشد میکنه. معلوم خیلی به زندگی امیدواره :) منتظر کتاب پس از تو رو یه جایی با تخفیف ببینم و بخرم .

اضافه شد: به توصیه ی دوستان اسپری گرفتم. البته تارومار گیرم اومد. سوسک های ریزمون تقریباً از بین رفتن اما سوسک بزرگترها هنوز هستن . با وجود اینکه تابستونه و باید زیاد شده باشند ولی با این سم ها یه خورده کمتر شدن. امیدوارم به زودی این سوسک ها هم منهدم بشن. خیلی از صبح ها پر انرژی روزمو شروع میکنم و وقتی سوسک توی کابینتم می بینم کل انرژی ام تحلیل میره :(

داستان زندگی ما آدم ها


http://s8.picofile.com/file/8324879384/Baradaram_Khosro_Poster.jpg

چند روزه امیر خیلی شیطنت میکنه و تازگی ها یاد گرفته جیغ های خیلی بلند میزنه، برای همین اکثراً باهم درگیریم، روزها بعد از یک ساعت تلاش برای خواباندن ناموفقش ، سرشو از زیر پتو درمیاره و با موهای سیخ سیخ و چشم هایی که شیطنت ازشون می باره زل میزنه بهم و میخنده، خنده ایی که حکایت به ریش من خندیدنِ .دیشب ساعت ٩/٥ خوابید و من از خوشحالی پر از انرژی بودم، ظرفهام رو شستم و آشپزخونه رو جمع جور کردم، با همسرم فیلم * دیدیم و ساعت ١٢ زبان رو شروع کردم، که صدای گریه امیر ندا میداد زهی خیال باطل. به امید اینکه میخوابه بهش شیر دادم و راه بردمش  ولی نیمه بیدار بود و کم کم داشت هشیاریشو به دست می اورد ساعت حدود یک بود که دیگه کامل بیدار شد و اینقدر شیرین کاری میکرد که من و باباش رو بیدار کنه ،فقط با چشمهای نیمه باز نگاهش میکردم و میخندیدم، امیر هم به محض اینکه حرکتی از هرکدوممون احساس میکرد به سمتمون می چرخید و با دست و پا میزد توی صورتمون تا بیدارمون  کنه.الان هم امیر به بغل و چایی** خورون دارم روزانه امو می نویسم.

* شبکه نمایش دیشب فیلم برادرم خسرو رو گذاشته بود . ماهم دلتنگ فیلم و سینما نشستیم دیدیم، بیخیال یک عالمه کاری که داشتیم .چون الان با وجود امیر واقعاً سینما رفتن محاله ، چون خونه ی مامانم هم نمیتونم بذارمش ، کمی شیطنت هاش زیاد شده.فیلم رو دوست داشتم خیلی ، هنگامه قاضیانی و شهاب حسینی بازیگرهایی هستند که من خیلی بازیشون رو دوست دارم.شاید یکی از دلایلی که خیلی دوسش داشتم بازیگرهاش بود، ولی فیلم نامه و بازی ها هم عالی بودن.به قول همسرم ما آدم ها یه خسرو توی وجودمون داریم که نمیگداریم خودشو نشون بده، ولی خیلی از رفتارهایی که اون میکنه یه وقتایی ماهم دلمون میخواد بکنیم ولی خودمون رو کنترل میکنیم.

** دکتر بهم گفت به خاطر امیرکاکائو جات نخورم، منم کلاً شکلات ، قهوه ، کاپوچینو و حتی چایی رو حذف کردم، حذف چایی البته غیر ممکنه، ولی به سه روز یک بار کاهشش دادم، به جاش چایی سیب ، چایی سفید و ... رو جایگزین کردم.من نوشیدنی گرم نخورم حتی توی تابستون حالم بد میشه :))

پ.ن: برخی از مکالمات خانواده همسرم پیرامون پسرم :

در ٣-٤ ماهگی : 

-چقد آرومه ، اصلاً صداش درنمیاد، اصلاً بلده گریه کنه ؟

- این که همه اش خوابه ، کی بیداره پس؟

-بچه به این میگن ها اینقد اروم بچه های ما چین !پدر مارو در اوردن، خوش به حالتون.

در ٧-٨ ماهگی:

- باز نخوابید؟

-ای بابا چقد نا آرومه این بچه 

-تو که این کارا رو بلد نبودی، جیغ بزنی دوست نداریم ها

خواهش میکنم یاد بگیریم انقد اظهار نظر نکنیم  و بفهمیم بچه ها رشد میکنن و توی هر سنی یک رفتار خاصی دارن ، نه زیاد تعریف کنیم که حال طرف رو بهم بزنیم نه غر بزنیم که روی اعصابشون راه بریم.

خوب باشیم 2

همه ی ناراحتی هام رو میذارم کنار و فقط به اهدافم فکر میکنم. نمیدونم دوباره فرصت هست برای ثبت نام کنکور یا نه. برای مهاجرت باید هردومون فاند بگیریم. برای همین باید  یه رشته ی دیگه رو برای فوق ادامه بدم. و خب قطعاً اینجا لیسانسش رو بخونم و برم خیلی بهتره تا اینکه توی اون شرایط سخت تازه بخوام یه رشته ی جدید هم بخونم. زبان خوندن هم سرعتش خوبه و آخر اردیبهشت میریم برای تعیین سطح و ثبت نام کلاس آیلتس. چون این آموزشگاهی که میخوایم بریم هر ترمش بسته به سطحش بین 400-600 هزار تومنه.

+ خدا رو شکر پسرم حالش خوبه و دکتر گفت مشکلی نداره و نیاز به دارو نیست و این حالات پیش میاد. ممنون دوستهای مهریونم بابت همدلی و دعا ها و انرژی مثبتتون.

+بازم از دست خانواده ی شوهرم شدیداً ناراحتم و دیشب بساطی داشتیم... ولی نمیخوام در موردش حرف بزنم تا واسم مهم نباشه. فقط یادم باشه توقعات و حرف های گزنده فقط بچه امو ازم دور میکنه . یادم باشه امیر دست من امانته و یک روزی ازدواج میکنه و مال کس دیگه میشه. و من باید از اینکه زنشو دوست داره خوشحال باشم، که زندگی خوبی داره.

+عکس مربوط به چند روز پیشه که هوا سرد شده بود.

بیشعوری؟!

امروز خانواده ی همسرم اومدند دیدن نوه اشون. برادر شوهرم ۳۰۰-۴۰۰ کیلومتر راه به خاطر دیدن پسرمون اومده بود. من توی اتاق بودم چون لباس مناسبی نداشتم. مادر شوهرم از بدو ورود شدیدا سرسنگین بود و من اصلا دلیل اش رو نمیدونستم. از همون اول هم مدام تلفن زنگ میخورد و همه فامیل نمیدونم چرا توی همین نیم ساعت یاد تبریک افتاده بودند. اوضاع درحدی قاطی بود که حتی اون بین  از هوش برتر هم بهم زنگ زدند و کارگردان ازم سوال می پرسید و بین همه ی اینها مادر شوهرم مدام گیر میداد که به بچه شیر بده. بچه ام گشنه اشه. منم شب قبلش به خاطر ناآروم بودن پسرم ساعت ۴ خوابیدم و هنوز صبحانه نخورده بودم که خانواده همسرم اومدن. خلاصه کلافه شده بودم و ضعف کرده بودم. خواهر شوهرم داشت هدیه میداد و زندایی ام پشت تلفن حرف میزد. که یک دفعه دیدم قصد رفتن کردند. سریع از مامانم چادر گرفتم و رفتم دم در از بردار شوهرم و شوهر خواهرشوهرم تشکر کردم که اومدند و عذر خواهی.مادر شوهرم بدون خداحافظی رفت. برادر شوهرم سرسری جوابم رو داد و سریع رفت. اما آقای دکتر وایساد تبریک گفت .

بعد از یک ربع برادر شوهرم زنگ زد به شوهرم. شوهرم روی آیفون زده بود. با ادبیات خیلی دوست نداشتنی داشت از من گله میکرد. و کل حرفش این بود که خانمت خیلی بیشعوره که ما این همه راه کوبیدیم اومدیم و اون نیوند سلام تعارف کنه و فقط دم در اومد. گریه افتادم. بهش زنگ زدم و عذر خواهی کردم اما بازم شاکی بود و انگار اینکه ازش عذرخواهی میکنم هیچیه. همسرم با مامانم بحثش شد. سر خانواده اش. اومد تو اتاق. اونم گریه افتاد. هردومون گریه میکردیم. شوهرم از دست برادرش هم ناراحت بود که توی این شرایط تازه زایمان کرده ی من اینطوری برخورد کرده.شوهرم  میگفت عقد که بودیم همه اش همین بساط بود...