از اون روزی که اینترنت قطع شد یاس عجیبی کل زندگی ام رو گرفته.احساس میکنم توی ایران نمیشه امید و آرزو داشت.هوای آلوده ایی که مبحوس امون کرده توی خونه،بنزین گرونی که داشتن و نداشتن ماشین رو یکی کرده و باور اینکه آخرش هیچیه... وقتی به روزی فکر میکنم که مثل کره شمالی بشیم زندانی ِ زندانی به وسعت یک کشور هیچ انگیزه ایی برای هیچ کاری ندارم.
خدا رو شکر که ملی کردن اینترنت رو به اتفاقات اخیر نچسبونن و فعلا با آمپول بی حسی داریم زندگی میکنیم.
قطعا در آینده خودم رو برای مهاجرت نکردن نخواهم بخشید.
من عاشق ایرانم ، ولی خیلی از روزها به خاطر هوایی که این بلا رو سرش اوردن گریه کردم ،هربار که میرم اصفهان بغض خفه ام میکنه، بهشت خدا رو کردن صحرای بی آبی که از شدت آلودگی ٢متری ات رو نمی تونی ببینی!
من چطور میتونم یک مادر شاد باشم که به پسرم انگیزه خوب زندگی کردن بدم ؟!
پ.ن: امروز با پسرم کلی فوتبال بازی کردم و پسرم چقدر سرحال اومد،و من یاد خودم افتادم وقتی توی پارکینگ خونمون با پسر دبستانی های دختر خاله ام فوتبال بازی میکردم.
تصمیم داشتم کیک درست کنم و با هدیه همسرم رو سرپرایز کنم اما از جایی که هم من، هم همسرم دلمون طاقت نمیاره و سریع لو میدیم شب قبلش بهش گفتم فردا میخوام سورپرایزت کنم :))
صبح والا رو گذاشتم خونه ی مامانم و خودم اومدم خونمون کیک درست کردم و هدیه ی همسرمو کادو کردم و برایش یادداشت نوشتم، کیک ام خراب شد ، برای همین همه ی خستگی به تنم موند، آلودگی هوا هم حالم را بدتر کرد و اصلاً حال و حوصله نداشتم و فقط سرم درد میکرد ، از اون همه نقشه ایی که کشیده بودم دیگه هیچ انگیزه ایی نداشتم، کیک خراب و سورپرایز لو رفته ، فقط هدیه ام مونده بود ، باز نا امید نشدم، نت برگ خریدم و باخودم گفتم توی کافی شاپ بهش کادو رو میدم ، اینجوری غافل گیر هم میشه، بعد از ظهر والا خونه ی مامانم خوابید و من با همسرم به اسم دراوردن آمار سبد کالایی که هنوز بهمون تعلق نگرفته از خونه بیرون زدیم، همسرم با تعجب گفت مگه نمیخوای بریم کورش، خب باید از اینور بریم، گفتم نه بیا یه فروشگاه بزرگ تر هست بریم اونجا کورش کبیره :))
خلاصه رفتیم کافی شاپ و یه کافه ی دنج و دوست داشتنی، بعد از خیلی وقتها هوس قهوه کردم ، همسرم که میونه ایی با قهوه جات نداره بستنی سفارش داد، هدیه اش رو در اوردم، و از واکنش همسرم فیلم گرفتم، بله ... با گانگستربازی های فراوان واسش آیفون ٨ خریدم، همسرم اصلاً باور نمیکردکه بالاخره به آرزوش رسید.
به همسرم میگفتم حالا آقای کافه چی پیش خودش میگه اینا دیگه کین هدیه آیفون میدن بهم بعد،برای کافی شاپ نت برگ می گیرن:))
قرار بود دوستمون از دوستش توی آباده واسمون بخره و تا اینجاش همسرم در جریان بود، من به دوستمون گفتم شما بهش بگید حالا گوشی نداره و این داستانها و هر وقت رفتید آباده واسم بخرید من پولشو بهتون میدم، این دوستمون هم خیلی بامرامه و اون هفته مخصوصی به خاطر ما رفت آباده و گوشی رو خرید ٧ملیون بیشتر نداشتیم، خودش هم ١ملیون روش گذاشت و مابقی رو قرار شد هروقت داشتیم بدیم، و من با چه ترفندهایی این پول رو واسش انتقال دادم که همسرم نفهمه.بعد قرار بود شنبه دوستمون گوشی رو بیاره سرکار بهم بده، همون اول صبح به همسرم میگه برو سر کیفم شیرینی هست بردار ، بعد همسرم گوشی رو دید ! دوستمون به خیال خودش جمع اش کرد و اومده یواشکی بهم میگه فکرشو پرت کردم عمرا فکر کنه گوشی واسه اونه !٥ دقیقه بعد همسرم یواشکی اومده بهم میگه فکر کنم واسه من خریده :))خلاصه که کلی دروغ به هم بافتیم تا همسرم گمراه بشه، ولی با این حال همون روز که میرفتیم کافی شاپ همسرم میگفت نکنه دوستمون گوشی رو اورده داده به تو و تو میخوای حالا بدیش به من ! این همه زحمت کشیدم همسرم نفهمه بعد پسره شیرازی خوشحال اینجوری لومون داد.
جمعه هم خواهر ومادر شوهر رو دعوت کردیم و همبرگر پختم و کیک هم درست کردم و این دفعه واقعاً کیکم عالی شد ولی چون دفعه ی اول بود با فندانت کار میکردم و پودر قندم یه خورده درشت بود فندانتم مثل بیرونی ها نشد ولی در کل از خودم راضی بودم.
به خواهر شوهرم گفتیم واسه همسرم آیفون خریدیم و ماجرا رو واسش تعریف کردیم ، قرار بود خواهر شوهرم ١ملیون بهمون قرض بده، که گفت وقتی دوستت که غریبه اس اینجوری واست مرام میزاره چرا من بهت پول قرض بدم، ١ ملیون باشه واسه خودت، هرچی گفتیم نه قبول نکرد و گفت مگه من زحمتهای تو و خانم مهندس رو برای دخترم یادم میره، حرف پول رو دیگه نزنید. و من خیلی خوشحال شدم از اینکه خواهرشوهرم بالاخره بعد از یک سال این موضوع رو به زبون اورده بود و خیلی حس خوبی داشتم از اینکه قدردان بود،یادم باشه که بعداًبرای بچه هاش جبران کنم.
صحنه اول: جلسه قرآن بودیم که یکی از خانم ها اومد کنارم نشست. میزبان واسش چایی اورد ولی وقتی به همه شیرینی تعارف کرد این خانم را از قلم انداخت. یاد جلسه 2 هفته ی پیش افتادم که میزبان من رو برای شیرینی تعارف کردن جا انداخت و چقدر من دلم از اون شیرینی های خامه ایی میخواست. کلی با خودم کلنجار رفتم که به میزبان بگم برای خانم فلانی شیرینی نیاوردید اما نتونستم حتی کلی به خودم گفتم خودت پاشو واسش بیار، میزبان متوجه نشده تو که متوجه شدی واسش بیار... اما باز هم نتونستم...
صحنه دوم: دیروز قرار شد برم خونه دختردایی ام. اسنپ گرفتم . راننده یه پسر جون بود. آهنگ هاش بی نهایت غمگین با مضمون های نا امید کننده.حتی یه تیکه بغضم گرفت و نزدیک بود گریه ام بگیره. نصف مسیر رو با خودم کلنجار میرفتم که بهش بگم چقدر آهنگ هاتون غمگینه. مدام یه چیزی نمیذاشت. توجیه های مختلفی هم بود . اینکه با یه مرد غریبه نامحرم نباید هم کلام بشم. ولی واقعاً قرار بود خطا یا گناهی رخ بده ؟!به خودم نهیب زدم که باید بگی . باید بتونی توی جامعه حرف بزنی. صاف نشستم و نزدیک های مقصد بالاخره گفتم... و بی نهایت از خودم راضی شدم که این خجالت و کم رویی رو توی وجودم کم رنگ میکنم. چون قراره من مادر پسری باشم که بهش میخواد اعتماد به نفس رو یاد بده.
+ چند سال پیش مستندی میدیدیم در مورد آدم هایی که فوبیای چیزی رو دارن و میگفت بهترین راه درمان فوبیا مواجهه است. و من واقعاً فوبیای سوسک دارم. و وقتی میدیدم خانمی که فوبیای پرنده داره رو می بردن باغ پرندگان و پرنده ها روی سر و دستش می نشستن به این فکر میکردم که من اصلاً نمی تونم با سوسک مواجه بشم. ولی زندگی توی این خونه تقریباً بهم ثابت کرده که فوبیای سوسک خیلی واسم کمرنگ شده. اولین قدم برای اینکه ترس آدم بریزه اینکه خود آدم بخواد ولی من واقعاً نمیخوام از سوسک نترسم و چندشم بشه. ولی حالا اوضاع جوری شده که به وجود سوسک های همیشگی که کمتر که نشدن هیچ کلی هم تر و فرز شدن عادت کنم!!! البته که گاهی اونقدر زیاد میشن که ناخودآگاه هرچی فحش ناجور بلدم بهشون میدم و دست آخر میشینم گریه میکنم.
عکس نوشت: و بازهم من و پسرم در حال زبان خوندن به نظرتون زندگی واقعی همین عکس پسر من با لباس های شنبه یک شنبه اشه که تا شب مجبورم چندبار عوضشون کنم یا این بچه های شیک اینستاگرامی.
2روز پیش که برنامه ریزی کردم برای زندگی و کارهام تازه فهمیدم که 24 ساعت برای یک روز واقعاً کمه.پسرمو که خوابوندم نشستم سر فرانسه خوندن.حتی وقتی خواهرم زنگ زد سریع قطع کردم و گفتم تا امیر خوابه من کارهامو بکنم بعد بهت زنگ میزنم. و اصلاً متوجه گذر زمان نشدم وقتی همسرم زنگ زد گفت دارم میام با خودم گفتم وای من که نهار چیزی نپختم.در حالی که ساعت 3 بود. و مسیر 45 دقیقه ایی که همسرم باید طی کنه تا برسه برای من کمتر از 10 دقیقه گذشت و وقتی صدای در پارکینگ رو شنیدم با خودم گفتم نه بابا همسرم نیست همین الان زنگ زد گفت راه افتاده. و طبق برنامه اون روز تصمیم به عکاسی داشتم ولی چون دستم پر بود موقع بیرون رفتن از خونه دوربین رو برنداشتم ولی بدون اینکه بخوایم سر از یه مسجد و پارک با صفا دراوردیم و من با آی پدم کلی عکس ها خوب گرفتم(اومدم بنویسم تب لتم دیدم یه جور زشتیه کلمه اشD: ) همسرم هم یه کم شیرینی خرید، به مناسبت 70 امین ماهگردمون :)
دیروز هم با اینکه به برنامه های خودم نرسیدم ولی روز پر کاری بود. صبح با خواهرم رفتیم مولودی خواهر شوهر، مادر شوهر نبود رفته بودن تهران، نوبت دکتر داشتن. اصلاً وقتی نبودش من خیلی حالم خوب بود. اینقد راحت و سبک بودم:)) به خواهرم که گفتم اونم با من موافق بود و میگفت مادرشوهر منم اگه حتی اصلاً کاری باهام نداشته باشه ولی همین که کمتر ببینمش حالم بهتره. گفتم یعنی در آینده عروس منم همینو میگه ؟:)) بعد از اونجا هم با خواهرم رفتیم خونه ی مامانم برای کمک اسباب کشی . شب هم با خواهرم و شوهرم رفتیم فروشگاه و گوشت و این چیزا خریدیم.چون واقعاً هیچی نداشتیم. و همسرم واسم دوتا هدیه خرید که من گذاشتم به مناسبت روز دختر. خیلی خیلی دوسشون دارم و کیف میکنم وقتی میبینمشون.قبل از اینکه من مادر یا یک زن باشم یک دخترم، پس باید کادو بگیرم.
دارم تلاش میکنم دوباره خودم باشم ، پر انرژی ، سرحال و موفق.
غیبت نوشت D: چند شب پیش رفته بودیم خونه مادر شوهر . مادر شوهر گفت من امیرو بوس نمیکنم چون گلوم درد میکنه، جرئت نکردم بهتون بگم ، چون اگه میگفتم نمیومدین که یه وقت امیر مریض نشه. منم گفتم باز ما خوبیم، بعد از یک هفته که از مریضی امیر گذشت رفتیم اراک و دختر برادر شوهر بزرگه که ویروس گرفت گفتن از امیر گرفته! (آخه خیلی رو دلم بود ، برادر شوهر همه جا رو پر کرده که دخترش از امیر ویروس گرفته ، بعد مادرشوهر اینجوری میگه!!) حالا جالبه از اونشب من گلو درد دارم.
عکس نوشت: هدیه های من یک عدد شال فوق العاده ایرانیزه است و یک کیف لوازم آرایش غربی.D:
+با همه ی گرونی ، با همه ی بیکاری ، با همه ی بی آبی و با همه ی غمی که کل کشورم رو گرفته سعی میکنم حالم رو خوب نگه دارم. سعی میکنم حالم بد نشه وقتی تبلت 3 میلیونی ام شده 6 میلیون ، ماشین ظرف شویی 3 میلیونی شده 7 میلیون ، دوبین 2 میلیونی شده 6 میلیون و... حتی دیشب رفتیم فروشگاه دمپایی که 1-2 ماه پیش خریدم 18 تومن حالا شده 20 تومن !!!