چایی دم میکنم . هوس هل و زعفرون میکنم و چندتا غنچه گل محمدی هم توی چایی ام میریزم. هوا ابری و منتظر بارونم. چراغ های خونه رو روشن میکنم و انتظار ندارم که تازه ساعت ۳ باشه. والا خوابیده. از صبح حالش خوب نبود و بی حال بود . دودل بودم برای بردنش به پیش دبستانی . از طرفی با خودم فکر می کردم اگه امروز هم بعد از دو روز تعطیلی دوباره نره شاید با شروع مجددش برای رفتن به پیش دبستانی دوباره به مشکل بخوریم. یک هفته ایی بود که خیلی خوب میرفت و کلاس هاش رو شرکت میکرد. با همسرم هم مشورت کردم و بردمش . تصمیم داشتم همونجا بمونم و ۱-۲ ساعت بعد برگردیم. تا رسیدیم توی حیاط مجموعه حالش بد تر شد . خاله اش رو که دید گفت نمیرم . و بعد بالا آورد... یارا بغلم خواب بود. یکی دیگه از خاله ها کمک کرد ... و من دوباره ماشین گرفتم و برگشتم. راننده به ترکی چیزی پرسید که من فقط " تز " رو فهمیدم. و گفتم متوجه نمیشم. گفت زود از مدرسه برش گردوندید. گفتم حالش بهم خورد. گفت یکی از اقوام ما بچه اش بالا می آورد بردنش دکتر و بعد روانشناس . روانشناس گفت بچه رو تهدید کردید واسه همین میره اونجا حالش بد میشه بالا میاره.گفتم ما پاداش و جایزه بوده که تهدید نبوده ...
به یارا نگاه میکنم که خوابه و والا که بی حال با کلاه قرمزش داشت بیرون رو نگاه میکنه ... و من که خیلی خسته ام از ندانستن ها ! از اینکه واقعا خیلی جاها گیج و حیرانم از اینکه کار درست و غلط چیه . بردن والا درست بود یا غلط؟ فکرش رو هم نمیکردم که بعد از دوماه مریضی دوباره شدید مریض بشه . ۵ شنبه صرف سرفه ها بردمش دکتر ولی حالا دوباره برای تب و بی حالی شدید باید ببرمش دکتر. واقعا گیج ام که چی کار کنم. اوایل مریضی با خودم فکر میکردم چقدر مادر بدی هستم که بچه ها اینقدر طولانی مریض موندن. و یاد مامان خودم میافتم که از جمله افتخاراتش پرهیزهای سخت غذایی بود و ما سریع خوب میشدیم. ولی وقتی با خواهرم و یکی دوتا دوست قدیمی حرف زدم و دیدم وضعیت همه همینه ، و دوره ی بیماری اش ۱ ماه حداقل طول میکشه ، آروم شدم.
۱۳ آذر
دیروز تا شب والا تب داشت و بی حال بود. همسرم که اومد رفتیم دکتر. دوز آنتی بیوتیک رو قوی تر کرد و سرم ضد اسهال استفراغ واسش نوشت. از ۵ شنبه که اومدیم ۱ کیلو کم کرده بود. دارو ها رو گرفتم. والا با رنگ پریده و بی حال میگفت من سرم نمیزنم. نصف سرم رو باید توی ۲ ساعت میزد و این واقعا از حوصله ی یه بچه ۵ ساله خارج بود . و میترسیدم که استرس از دارو و دکتر بگیره. خوب که فکر کردم دیدم وضعیت مزاجی اش اونقدر هم بد نیست که نیاز به سرم باشه. به همون شربت اندانسترون رضایت دادم.
صبح که بیدار شدم والا تب داشت. دیشب یه قرص استامینوفن بهش دادم . گیج و مبهوت ام از این همه دارو و کورتون که بچه های الان باید بخورن... تصمیم گرفتم نرم دانشگاه. والا خیلی بهم احتیاج داشت. میگفت تو پیش من بمون. واسش کتاب خوندم. چند لقمه صبحانه بهش دادم و مدام با دستمال خیس سعی میکردم تبش رو کنترل کنم. گفتم برم صبحانه بخورم دوباره بیام پیشت. گفت همینجا پیش من بخور.چشم های بی حالش یک لحظه از هیجان و خوشحالی برق زد و گفت یادته اومده بودیم اینجا ، اینجا سفره می انداختیم غذا میخوردیم؟
سرم رو کردم توی قفسه ی کتاب ها تا گریه ام رو نبینه. روزهای اول که اسباب رو میچیدیم فقط اول اتاق بچه ها رو فرش کردیم تا جایی برای استراحت و غذا باشه. اون روز بردار شوهر هم بود و بودن یک هم زبون و آشنا واسمون قوت قلب بود...
پیشش موندم تا خوابید.
کنار بخاری روی مبل نشستم و گریه کردم.
یارا هم خوابید اما اون هم یکم تب داشت...
تصمیمم رو گرفتم حداقل تا آخر آذر دیگه نمیذارم بره پیش دبستانی. این طوری یکم بدنش قوی میشه و ایشالله بعد از اون هم مریضی ها کمتر میشه ،هر چند همیشه ترس ازتکرار شدن روزهای نرفتن سرکلاس گوشه ی ذهنم هست ، ولی الان سلامتی بچه ها الویت اول و آخرم هست.
خیلی خسته و بی حالم.... روی تخت خوابم میبره و همسرم یک ساعتی یارا رو مشغول میکنه تا من بخوابم.
بیدار میشم ، هوا گرفته است ، ابرهای سیاه بی بارون ! تصور میکنم با خواهرم توی خیابون جلفا در حال خرید چکمه ایم ، یک دفعه بارون میگیره و بدو بدو میریم کافه هرمس دو تا قهوه با چیز کیک سفارش میدیم و تا سفارش ها آماده بشه خریدهامون رو در میاریم و بهم نشون میدیم ، انگار نه انگار که باهم خریدیم :)
دیروز ، روز خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم. شاید خیلی قابل درک نباشه. داستان از پریشب شروع شد که ما برای تاییدیه پزشک معتمد رفتیم چشم پزشکی تا واسه گرفتن بخشی از پول عینک از بیمه ، عینک هامون رو تایید کنن . به اصرار مکرر امیروالا بعد از چشم پزشکی رفتیم ایل گلی . اونقدر هوا سرد بود که واقعا بیش از ۵ دقیقه نمیشد موند. برگشتیم خونه. امیرحافظ توی راه خوابید. بردم روی تخت خوابوندم و اومدم توی حال تا زیر حلیم رو خاموش کنم ... کف آشپزخونه و حال خیس آب بود... فرش هم عین دریاچه ...
دلم میخواست همونجا گریه کنم و زمان به عقب بر میگشت.امیروالا آخرین نفر آب خورده بود و آب رو سفت نبسته بودو از جایی که من پس آب ، آب تصفیه رو توی یه دبه جمع میکردم و ازش برای شست و شو استفاده میکنم.کل خونه رو آی برداشته بود. تا ساعت ۱۲ شب مشغول جمع کردن آب بودیم و فرش رو ایستاده گذاشتیم توی آشپزخونه و آخرش پهن کردیم روی کانتر تا خشک بشه. چون اونقدر فرش سنگین شده بود که نمیشد تکونش داد.... خونه ی بدون فرش و بهم ریخته حسابی کلافه ام کرده بود.نصف کابینت هام به خاطر فرش بسته بود و دسترسی نداشتم. ماشین ظرفشویی رو که نمیتونستم خالی کنم ، سینک پر از ظرف ، نهاری که دیر پختم، امیرحافظ که صبح ساعت ۶ بیدار شد ه بود و در کل روز فقط یک ساعت خوابید. .. همه ی این ها کلافه ام کرده بود و باعث میشد رفتارهای امیروالا هم به شدت من رو به هم بریزه. وقتی میدیدم یک لحظه رفتن توی اتاق و تا من رفتم ببینم چه خبره صورت امیرحافظ رو پر از ماژیک کرده بود. وقتی امیر حافظ رو میکرد توی بالکن و در رو می بست و امیرحافظ هم گریه می افتاد. یا اینکه میرفت سراغ گاز و از فن و چراغ فر به عنوان فرمان کشتی استفاده میکرد و مدام با کاپتان کوچیک کنارش مکاتبه میکرد و من باید تمام حواسم جمع اشون میبود که اتفاقی نیافته...
ساعت ۷بعداز ظهر بود و امیرحافظ و امیر والا هر دو خیلی خسته بودن. و من هم... از ساعت ۶ صبح بی وقفه بیدار بودم ... امیر حافظ رو بردم بخوابونم بعد از ۳ بار ناکامی برای خوابوندنش در طول روز.
امیروالا میترسید تنها بمونه. منتظر باباش بود که از سر کار بیاد. اومد توی اتاق پیش ما. بعد از نیم ساعت مقاومت امیرحافظ بالاخره خوابید . امیروالا گفت من نمیخوام اینجا بمونم. گفتم برو توی هال من هم میام. ولی این آخرین جمله ایی بود که گفت و خوابش برده بود ... وقتی از اتاق اومدم بیرون به جای آرامش ، سکوت خونه داشت خفه ام میکرد. عذا ب وجدان از اینکه مادر خوبی نیستم. از اینکه امیرحافظ غذا نمیخوره و همیشه فکر میکنم تقصیر منه و امیروالایی که از صبح چشم انتظار باباش بود و با وجود اینکه نمیخواست بخوابه از خستگی خوابش برده بود... همسرم رسید ... بعد از مدتها کلی باهم حرف زدیم. و بعد از مدت ها واقعا از صحبت کردن باهاش آروم شدم و احساس کردم همه ی حال من رو میفهمه و کنارمه.
عکس نوشت: اینجا خیابان ۱۷ شهریور تبریز که اکثر پزشک ها مطبشون اینجاست.
امیرحافظ بغلم بود و منتظر همسرم کنار خیابون ایستاده بودم، هوا آفتابی بود و درست عین هوای بعد از ظهر پاییز بود، گرفته بود ولی ابر نبود ، باد خنک میومد ولی دلچسب نبود. مرد مسن سالی داشت با اسپری سنگ ها رو سبز میکرد تا طرح پرچم ایران کامل بشه. باد آشغال ها و پلاستیک ها رو مدام جابه جا میکرد، هر طرف که نگاه میکردی پر از ته سیگار بود،سیگار جزیی از لحظه های مردم این شهره!
نگاهم به ساختمان عظیم و تازه ساز بیمارستان بود که خانمی با پسرش چند متر جلو تر ایستاد، سوالی پرسید ، گفتم ببخشید متوجه نمیشوم. گفت فارسی؟ با سر تایید کردم ، پوزخندی زد و به پسرش چیزی گفت ، پسر باصدای بلند خندید.
ساختمان بیمارستان به اندازه ی کافی بزرگ بود که از دو طرف اتوبان بشه تا چند صد متر دور تر پیداش کرد، ولی داخل بیمارستان همه چیز خاک گرفته و کثیف بود، بیش از این که شبیه یک بیمارستان نو ساز باشه شبیه ساختمانی بود که چند سالی است بسته شده است و تازه چند روزه که دوباره بازگشایی شده ، پرسنل اکثرا شلخته و مسن ، دور هر دکتر هم حداقل ٦ اینترن که با دهان باز خیره به دهان دکتر سالخورده ، در حال یادداشت بودند.
همسرم رسید سوار ماشین شدم، امیرحافظ بغلم خوابش برد، به خاطر آمپول دیمترون تقریبا آرام شده بوده بود و خدا رو شکر راحت شیر میخورد، از دیشب هر بار که شیر خورد و یا حتی نخورد همه محتویات معده را بالا می اورد و من خسته و کلافه نمیتونستم تصمیم بگیرم که الان وقت بیمارستانه یا صبح ؟ با این حال شب را سحر کردیم تا صبح بریم بیمارستان، رفتیم بهترین بیمارستان شهر که دیروز خودم همونجا سرم زده بودم و ٤٠٠ هزار تومن هزینه ویزیت و تزریقات شده بود . بخش کودکان هیچ کس نبود، از منشی و حراست و … پرسون پرسون فهمیدم که دکترشون ساعت ١٢/٥ میاد. این شد که بهم بیمارستان کودکان که خارج از شهر ساخته شده بود رو بهم معرفی کردن و ما راهی بیمارستان تخصصی کودکان شمالغرب شدیم . چیزی که با تصورات ذهنی ما خیلی فرق داشت .
پ.ن: من امروز بهترم ، ولی مامانم و امیروالا هم مریض شدن ، با خودم فکر میکنم دوسال پیش من چه روحیه ایی داشتم که وقتی همسرم کرونا گرفت یک ماه تمام هر سه امون رو توی خونه قرنطیه کردم و حتی پامون سنگ فرش جلوی در رو هم لمس نکرد ، ولی الان روز شماری میکنم برای تموم شدن یک هفته قرنطیه ایی که میگن!
و بازهم کلاس یوگا من ، فوتبال امیروالا و پیش دبستانی رفتن اش معلق شد …
بعد از سه ماه تصمیم گرفتیم بریم دیدن خانواده هامون، سه شنبه ساعت ٦/٥ راه افتادم سمت محل کار همسرم و سوارش کردیم و رفتیم شهرستان مادر شوهرم اینا، توی راه هم فلافل پخته بودم و ساندویچ خوردیم. ساعت ١٠/٥ بود که رسیدیم ، برادر شوهر هم اونجا بود، امیروالا هم خیلی خوشحال بود و از ذوقش ساعت ١/٥ وقتی دید همه خوابن اومد پیشم و خوابید . صبح ساعت ٧ به محض اینکه حرکتی از من دید از جا بلند شد و رفت پشت پنجره ، پرده رو کنار زد و گفت ببین صبح شده مامان ، بیدار شو !
صبحانه خوردیم و کارهامونو کردیم و رفتیم اصفهان ، توی مسیر رفتیم دنبال خواهرم و باهم رفتیم خونه ی مامانم، نهار هم بابام کباب واسمون پخت و بعد از مدتها یه دلی از عذا در اوردم :))
قرار بود شب هم اونیکی خواهرم بیاد و به خاطر کرونا مامانم میگفت همه باهم نباشیم و جدا جدا بیان. خواهر بزرگه میخواست مانتو بخره و به من گفت بیا باهم بریم و قرار شد سه تایی باهم بریم ، و شاید بعد از حداقل ٥ سال سه تایی بدون بچه هامون داشتیم باهم جایی میرفتیم، کلی باهم خندیدیم و خاطرات مشترک مجردی رو یاد آوری کردیم ، و بدون دغدغه ی اینکه باید خانوم باشیم ، مادر باشیم و … هر طور دوست داشتیم حرف زدیم و خندیدیم . رسیدیم خونه خواهر وسطیه رفت خونشون و ما هم رفتیم شام خوردیم، خواهر بزرگه هم قبل از ٩ به خاطر ممنوعیت تردد ها میخواستن برن خونشون، که بچه هامون کلی گریه زاری کردن و من به همسرم گفتم که بریم خونشون، تند تند کارهامونو کردیم و راه افتادیم. اول رفتیم سر ساختمان خواهرم اینا و به سگ نگهبان غذا دادیم، چون امیروالا همه اش میگفت خاله گفته بریم خونشون من رو میبره پیش سگ ها ، سگ بیچاره هم حسابی گرسنه بود . رفتیم خونه ی خواهرم و حسابی دور هم کیف کردیم، آخرهای شب بود که حال شوهرم بد شد … وضعیت معده اش حسابی ریخته بود بهم و مدام بالا می اورد … ماهم از استرس کرونا داشتیم میمیردیم … که نکنه کرونا انگلیسی گرفته … واقعا ترسیده بودم که اگه کرونا باشه آخه از کجا ؟ وقتی حسابی رعایت میکنم و با هیچ فرد مبتلایی در ارتباط نبودیم … خلاصه تا صبح نخوابیدیم و صبح اول وقت هم رفتیم آزمایشگاه همسرم تست PCR داد و تا شب جوابش اومد ، و اینکه تا شب به ما چی گذاشت و من از شدت تپش قلب دیگه حالت تهوع گرفته بودم و … بماند ، شب خدا رو شکر جواب تست اومد و منفی بود ، ولی حال شوهرم خیلی خوب نبود و کل روز رو خوابیده بود و اصلا نمیتوانست غذا بخوره … قرار بود ظهر بریم خونه ی دختر دایی ام و شب هم بریم خونه ی خواهر وسطیه که از ترس کرونا و حال بد همسرم همه رو کنسل کردیم!
فردا ظهرش هم راه افتادیم شهرستان مادر شوهرم اینا ، خواهر شوهرمم اونجا بود و واسه پسرش میخواست تولد بگیره، ولی همسرم کماکان خوابیده بود و شوهر خواهر شوهرم اومد و واسش سرم زد ، شوهرم تا شب خوابیده بود و خیلی غذا نخورد . فردا صبحش خیلی بهتر بود و تصمیم گرفتیم بعد از نهار راه بیافتیم، با اینکه همسرم مرخصی استعلاجی گرفته بود و میتونست بیشتر بمونیم ولی به خاطر دکتر رفتن و کلاس ها ی من و شغل دوم خودش گفتیم خونه ی خودمون باشیم بهتره !
خلاصه که پر انرژی رفتیم و با پایین ترین سطح انرژی برگشتیم و واقعا دیگه تا بعد از کرونا نمیرم اصفهان که این مشکلات و نگرانی ها پیش بیاد ، شاید جایی همین حوالی توی طبیعت برم ولی دیدن خانواده ها و دور هم جمع شدن حتی به تعداد کم … با این حجم از استرس و ناراحتی واقعا نمی ارزه!
پ.ن : نمیدونم به خاطر کروناست یا … احساس میکنم یه افسردگی درونی دارم … یا شاید افسردگی نه ، یه جور سرکوب احساسات … اصلا دلم واسه خانواده ام تنگ نمیشه ، از ندیدنشون بغض نمیکنم … ناراحت نمیشم … یاد خاطراتمون نمی افتم …کنج اتاق خوابمون رو که با تبلتم سر کلاس مجازی ام رو به همه جای دنیا ترجیح میدم … من پراحساس ترین و با نشاط ترین دختر خانواده بودم … شاید نیاز به روانکاوی داشته باشم ، خواهر بزرگه چند ماهی هست پیش روانکاو میره و متوجه شده که همه ی احساسات غم و خشم و … پشت خنده مخفی میکنه ، درست مثل من ! با این تفاوت که من یه جایی متوجه شدم که نباید بخندم چون برداشت اشتباه میشه و ممکنه بعضی جاها طرف مقابل فکر کنه من از ناراحتی اش خوشحالم ! ولی هنوز نمی تونم غمم رو با اشک نشون بدم و مدام در حال سرکوبم، اوایل کرونا خیلی دلتنگ میشدم به خصوص مامان بابام ، و کلی هم گریه میکردم ولی الان اصلا … احساس میکنم دارم تبدیل به رباتی میشم که فقط باید زندگی کنه ! باید … فقط …زندگی …کنه ! و زنده بمونه !!!
و یکی از دلایل ننوشتنم توی وب لاگ شاید همینه ، برای همین دارم تلاش میکنم خودم باشم باهمه خاطراتم…