یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

حالم مثل سربازه.... دل تنگ لب مرزه :)


7 بهمن:

۲۰ دقیقه زودتر رسیدم دم مدرسه. یاد پارسال می افتم که همیشه باید حداقل ۲۰ دقیقه زودتر میرسیدم . چون تا جای پارک پیدا کنم و سربالایی مدرسه رو پیاده برم بالا دقیقا لحظه تعطیل شدنشون میرسیدم و والا که هنوز اضطراب ندیدن ما رو داشت با دلهره دنبال ما میگشت و وقتی من رو میدید خیالش راحت میشد و کیفش رو کنار دیوار پرت میکرد و با عطا و‌امیرعلی دنبال هم می دوییدن و از نظر اونها باهم بازی میکردن و تو ذهن من باهم دعوا میکردن. ۵ دقیقه ایی صبر میکردم که بازی کنن و وقتی می دیدم خانم مدیر با عصبانیت داره میره سمت بچه ها کیف والا رو‌بر میداشتم و صداش میکردم . و والا در حالی که ضربه آخر رو میزد دست من رو میگرفت و از مدرسه خارج میشدیم. یا باید از راننده ایی که  با دوبل  پارک کردنم راهش رو بسته بودم عذر خواهی میکردم یا باید صبر میکردم راننده ایی که دوبل پارک کرده برسه و من بتونم برم. عاشق این بودم که ازش والا بپرسم چه خبر؟ و اون بگه هیچ خبری!

امسال اما برخلاف پارسال اکثرا همسرم میره دنبال والا و خیلی کم پیش میاد من برم دنبالش. حتی روزهایی که شیفته هم به مدیر اطلاع میده و میره دنبال والا. صبح ها یک مدت با سرویس میرفت ولی چون هم سرویسی هاش بچه های دبیرستان بودن و تقریبا ۴۵ دقیقه زودتر میرفتن ، با اینکه والا اعتراضی نکرد ولی خودمون دلمون سوخت وقتی هوا هنوز خیلی تاریکه بچه بره مدرسه برای همین تصمیم گرفتیم ادامه ندیم و اگه شد بعد از عید دوباره با سرویس بره که حداقل ساعت ۷ هوا روشن باشه. 

امروز صبح توی خونه مشغول بازی با یارا بودم که دیدم استادم پیام داده و گفته موضوع رساله شما این دوتاست و درس فلان رو که خودش ارایه میده و سمینار رو بگیر و اینکه چه درس دیگه ایی هست ؟ 

یه لحظه به خودم اومدم و یادم افتاد امروز انتخاب واحده ، یاد انتخاب واحد کارشناسی دانشگاه آزاد افتادم. کلی باید سناریو و نقشه جایگزین طراحی میکردی که کلاس گیرت بیاد و حالا خیلی بی خبر و ریلکس وارد سامانه شدم درس رو گرفتم ، و الان تنها نگرانی ام اینه که مثل دو ترم پیش که تنها دانشجوی دکتری اش شاگرد اون کلاس بود این ترم برای من همین طور باشه ، دیگه اینقدر کلاس خصوصی باشه سخته. 

قرار بود شنبه دوستم بیاد خونمون، ۱ بهمن تولدش بود و من که یادم رفته بود واسش هدیه بخرم گفتم دعوتش میکنم بیاد هم واسش تولد میگرم هم کادو رو‌میدم. از صبح جمعه مشغول بشور بساب شدیم و کلی کارهای عقب افتاده رو انجام دادیم مثل شستن حیاط پشتی که خیلی اوضاع بدی داشت. کیک رو هم پختم و در حالی که از پا درد نمیتونستم راه برم نشستم تا گوشی ام رو چک کنم و دیدم پیام داده که سرما خوردم فردا نمیام. بهش زنگ زدم ، صداش حسابی گرفته بود و گفت دیروز رفتم بیمارستان سرم زدم .و اینطور شد که مهمونی کنسل شد.


9 بهمن:

همیشه قبل از رفتنشون کلی از انرژی ام گرفته میشه . یارا در حالی که اصرار داره برچسب های طرح سنگی که به پایین دیوار زدم رو بکنه گریه میکنه و میگه خودت رنگ دیوار رو کندی . میگم من نکندم . گریه اش بیشتر میشه و با حرص بیشتری برای  کندن برچسب تلاش میکنه. والا با بعض و ترس میاد پیشم. با چشم های پر از اشک نگاهم میکنه و میگه مامان رمز ساعتم رو یادم رفته. آروم نگاهش میکنم و یاد بچگی خودم می افتم. اونجاهایی که احساس میکردم دنیا به آخر رسیده. میگم نگران نباش مامان یکم فکر کن یادت میاد. میگه نه یادم نیست. چند روز پیش رمز ساعتش رو عوض کرد و گفت به هیچ کدومتون نمیگم. و من مخالفتی نکردم و سعی کردم درک کنم پسر کوچولو من داره بزرگ میشه. دلش طاقت نیورده بود و به باباش گفته بود و تاکید کرده بود به مامان نگو . 1-2 روز بعدش دوباره رمز رو عوض کرد و اینم بار به هیچ کس نگفت. و خب یادش رفته بود. گفتم مامان نگران نباش نهایتا ریست میکنیم درست میشه. گفت خب ریست کن. گفتم من بلد نیستم باید بدیم ساعت سازی ها! کلافه دور خودش می چرخید. همسرم  از توی ماشین اومد و گفت کارت پول من رو ندیدی؟ گفتم نه صبح رفتی نون خریدی کجا گذاشتی؟ والا گفت مامان یادم نمیاد حالا چی کار کنم؟ کم کم میخواست بزنه زیر گریه. یارا با عصبانیت اومد توی آشپزخونه و گفت مامان خیلی بدی خودت رنگ دیوار رو کندی. به والا گفتم تو آماده شو  ساعتت درست میشه نگران نباش. همه اعداد رو تکراری زدم و بالاخره با رمز 8888 ساعت باز شد. گفت رمز رو بزار 0000 دیگه هم عوضش نمیکنم. گفتم هیچ کاری اون قدر بزرگ نیست که مامان و والا از پسش برنیان. دیالوگ همیشگی کارتون سگ های نگهبان . همسرم عصبانی صدا زد من رفتم . دیر شد. یارا در حالی که یک لنگه کفشش رو تا به تا پوشیده بود داشت دنبال لنگه ی دیگه اش میگشت. همسرم گفت اینا رو نپوش اون لنگه اش که نیست. اصلاً من رفتم!! یارا عصبانی شد میخواست دوباره گریه کنه گفت تو گمش کردی مامان. از ته جا کفشی لنگه ی کفشش رو اوردم پاش کردم. سرم رو بوسید گفت خیلی دوستت دارم مامان.

عکس نوشت: شاید تنها دلیل دووم اوردنم توی این شهر آسمونش باشه. 2-3 هفته ایی که هوا آلوده بود تحمل بودن توی این شهر برام سخت شده بود و دوباره حتی فکر مهاجرت به سرم افتاده بودو دوباره وقتی ابرها و آسمون آبی از پشت آلودگی ها سر درآوردن حس کردم چقدر این شهر رو دوست دارم.