بعضی روزها خیلی سخت میگذرن.
شاید در ظاهر همه چیز عادی باشه ولی توی دلت آشوبی به پا شده که آرامش رو ازت میگیره.
امروز خودم رو بغل کردم و حسابی بوس کردم.
از خودم تشکر کردم ، خیلی قوی بودم تا الان باید یکی بهم میگفت که چقدر فوق العاده ام که از پس همه چیز براومدم، چقدر تلاش کردم و مادر خوبی بودم. برای مادر بودن خیلی تلاش کردم خیلی زیاد ، پس حتی اگه اونچیزی که خواستم نشد مهم اینه که من خیلی زحمت کشیدم ، خواستم یادم بمونه روزهای سختی رو گذروندم ولی تلاش کردم. مطالعه کردم ، گوش کردم ، آموزش دیدم ، به کار بستم و تلاش کردم.
خوشحالم که ۲۰ ساله دیگه به بچه هام نمیگم من واسه شما ازخودم زدم اما شما چی ؟ من برای خودم خیلی تلاش کردم ، برای بچه ها و زندگی و همسرم هم...
اینکه حال دلم خوب نباشه ، طبیعیه . حق دارم. خیلی رنجیدم ، ولی باید راه حلی واسش پیدا کنم .
۱۳ اردیبهشت
با اینکه به اندازه ی کافی شب رو خوابیدم ولی احساس میکنم از دیروز هنوز خسته ام . ماشین رو پشت یه شاسی بلند سفید دوبل پارک میکنم و با والا پیاده میشیم. یکی از بچه ها با ما میرسه ، یه سبد گل کوچیک دسته مامان مو بلونده . یادم میافته امروز ، روز معلمه . والا از پله ها بالا میره ، با ذوق دنبال ... میدوه و صداش میکنه ، بدون لبخند به والا نگاه میکنه و همه ی حواسش به حرفهای مامانشه که برای چندمین بار تاکید میکنه کارت های طلایی رنگ بزرگی رو که دستشه به کدوم خاله ها بده . والا میره و من ناراحت از اینکه چرا امروز رو یادم نبوده برمیگردم سمت ماشین. یکی دیگه از مامان ها با یه دسته گل وارد حیاط میشه و من سوار ماشین میشم.
۲۷ اردیبهشت
فکر میکنم حاضرم ده بار دیگه بارداری و زایمان رو تجربه کنم ولی فرزند پروی رو نه ! سخت ترین کار دنیا برای من بود. با اینکه از مشاور کمک خواستم . با اینکه کتاب خوندم با اینکه دوره خریدم وپادکست گوش دادم .... خیلی درد داشت ... خیلی ... اینجا دیگه فقط خودم نبودم ، کوچکترین اشتباه من میشد یه خراش روی یک قلب پاک ، کوچکترین برخورد غلط من میشد پایه گذاری یک مشکل روحی و رفتار نادرست . تمییز دادن رفتار درست توی بحران ها سخت و نشدنی بود. و حس عذاب وجدانی که دست از سرم بر نمیداره .
هنوز پروسه ی مدرسه ادامه داره و ما در مورد هیچ کدوم به قطعیت نرسیدیم . چون شهریه ها مشخص نیست . امسال برای ما از لحاظ مالی خیلی خیلی سخت شروع شد . و میدونم سخت تر هم خواهد شد ، چون به زودی به امید خدا قسط های جدید اضافه میشه و کل حقوقمون میشه قسط . نه این که اغراق کنم واقعا کل حقوق میشه قسط ، که البته اونم اگه بشه عالیه ، یعنی اگه وام بدن ... قبل از عید وزات نفت استخدام داشت و من نفهمیدم و شد یکی از حسرت های این روزهام.
یکم زندگی امون سخت و پر استرس شده برای همین دستم به نوشتن نمیره و نمیتونم حتی از سادگی های قشنگ زندگی بنویسم. از اینکه باغچه جلوی در رو پر از آفتابگردان و پشت خونه رو پر از ریحان کردم. از اینکه شمعدونی خوشرنگم گل داد و من چقدر ذوق کردم ، از گل های انار که هر روز پشت پنجره میشمرم که چندتا غنچه دیگه داره. و حتی از امتحان الاستیسته که درسته راضی نبودم ولی خوب دادم. از همراهی همسرم که قبل از امتحان زنگ زد و بهم گفت که همیشه کنارمه و بهم ایمان داره. از حس درک استاد که وقتی دید نمیتونم سوال ها رو بنویسم گفت این همون سوالیه که دیروز پرسیدی . نگران نباش تا هر وقت بخوای من میمونم تا بنویسی ، استرس نداشته باش.
شب ها با فکر میخوابیم و تا صبح خواب اتفاقاتی که قراره بیافته رو میبینیم و صبح با عجله درگیر روزمره میشیم و تا شب گوشه ی ذهنمون کلی دغدغه و فکره !
پ.ن : عکس و تیتر به هم مربوط نیستن :)
به چندتا نقاش زنگ زدیم برای نقاشی خونه و قرار شد یکی از اونها فردا بیاد. همسرم فرداش خونه رو نشونش داد و نقاش گفت خیلی کار داره ، دو سه روزه جمع نمیشه . خیلی زیر سازی میخواد. قرار شد سقف رو هم رنگ بزنه چون اگه نمیزد وصله ناجور بود.
همسرم به صاحب خونه هم زنگ زد و گفت ۱۰ روز دیرتر خونه رو تحویل میدیم. اون هم که هنوز مستاجر پیدا نکرده بود قبول کرد. رنگ و نقاشی یک هفته زمان بردبا هزینه ایی نزدیک به ۱۲ میلیون . که قرار شد بعدا هزینه رو پرداخت کنن. در سرویس بهداشتی و حمام رو هم اومدن عوض کردن .
همسرم باید به مدت ۴ روز میرفت رشت . هفته ی اول به خاطر مشکل گرمایش و گاز رفتنش کنسل شد و درست وسط کارها و امتحانات من همسرم هم رفت رشت ، برای امتحان جامع دکتری.
من بودم و مامانم که خیلی کاری از دستش برنمی اومد و بچه ها و جعبه هایی که دونه دونه به سختی جمع میشد و روی هم چیده میشد.
روی اکثر جعبه های جای نقاشی والا و خط خط های یارا بود. روزها و شب های سختی بود ولی گذشت. امتحانات من هم تموم شد . هر چند اصلا اونچیزی نشد که باید ...
بعد از آخرین امتحانم با همسرم و بچه ها رفتیم کابینت خریدیم. یارا پیش مامانم نمی موند برای همین رویه ی ما با اومدن مامانم خیلی هم عوض نشد. حدود ۷ میلیون هم کابینت ها شد . که متاسفانه به خاطر هزینه کمتر کابینت های خیلی خوبی نتونستیم بخریم. ظاهرشون خوب و قشنگه ولی چقدر کارایی داشته باشه نمیدونم.
خیلی با سرعت همه ی وسایل رو ۱-۲ روزه جمع کردیم. هفته ی پر برفی در انتظارمون بود . قرار بود ماشین ساعت ۴ بیاد که باهامون تماس گرفتن که اگه میتونید ۱۲ بیاد چون شب برف میاد.
اومدن و مثل روال همیشه گفتن اسباب هاتون خیلی زیاده و جا نمیشه. گفتم من با یه ماشین همه ی این وسایل رو از تهران اوردم. بعدا متوجه شدیم تبریز برای اینکه چندبار ماشین بگیرن ،ماشین های اسباب کشی اشون کوچیکه . برای همین وسایل ما هم برای اولین بار جا نشد و اندازه ی ۲-۳ تا وانت موند ....
همسرم و والا رفتن تا با همکار همسرم که نصاب کابینت هم بود کابینت ها رو نصب کنن. همه چیز رو جمع کرده بودیم و یک فرش هم مونده بود که شب بخوابیم. من و مامانم و یارا خوابیدیم. همسرم ساعت ۲، اومد خونه .... صبح هم ساعت ۸ یکسری از وسایل رو بردیم و رفتیم. یه وانت هم گرفتیم و مابقی رو اوردیم.
اوضاع بهم ریخته خونه آدم رو گیج میکرد. از اپلیکیشن آچاره یه خانم تمیزکار گرفتم که کمک ام باشه. از طرف اداره هم آقایی اومدو شیرآلات رو عوض کرد و ماشین لباسشویی و ماشین ظرفشویی رو نصب کرد. روز اول فقط تونستیم یه جایی برای خواب واسه خودمون درست کنیم. همسرم شیفت بود و رفت . من هم تا صبح چند بار از صدای پارس سگ ها بیدار شدم. انگار فهمیده بودن همسایه جدید دارن. برای خوش آمد گویی تا صبح زیر پنجره ما پارس کردند و زوزه کشیدن.
صبح که شد برف شدت گرفت. از سقف انباری آب چکه میکرد و کلی از کارتونها و وسایل انباری خیس شده بود.همسرم رفته بود یکسری کار بانکی انجام بده و موکت بخره . یه کارگر گرفتم و وقتی همسرم اومد با هم همه ی وسایل انباری رو اوردن بیرون و کابینتهای قبلی رو چیدن توی انباری و وسایل رو توی کابینت چیدن. و روی سقف انباری رو هم پلاستیک کشیدن تا در اولین فرصت ایزوگام کنیم.
نصاب موکت اومد و تاشب درگیر جابه جایی وسایل بودیم. چون باید وسایل رو میبردیم توی اتاق تا موکت های حال نصب بشه و دوباره وسایل رو می چیدیم. واقعا بدون کمک آقای کارگر اون حجم از کار نشدنی بود. مخصوصا که یارا کل روز رو بغل من بود.
یارا به طور کلی به من وابسته است . ولی از اون روز که مامانم اومد و همسرم رفته بود رشت و من مجبور شدم ۳-۴ ساعتی بچه ها رو پیش مامان بزارم و برم امتحان بدم و برگردم این وابستگی خیلی شدید تر شد . طوری که ۷۰٪ زمانی که بیداره رو باید بغل من باشه .
خونه یکم سر و شکل گرفت و از اون مخروبه ی روز اول همه چیز خیلی قشنگ تر بود. مخصوصا که دیوار ها خیلی خوب نقاشی شده بودن. ولی هرشب به سختی خوابم می برد و فکر و ترس نمیذاشت خواب آرومی داشته باشم. حتی میترسیدیم توی اینترنت سرچ کنم و راه های جلوگیری از ورود این موجودات موذی رو بخونم.
۲۶ دی
یک ساعت زودتر راه میافتم سمت دانشگاه. توی خونه نمیشه درس خوند. میرم که یک ساعت آخر رو توی کتابخونه جمع بندی کنم. مسیر شلوغه و با سرعت کم باید رانندگی کنم برای اولین بار پشت فرمون درس میخونم. یاد روزهای دبیرستان میافتم که وقتی امتحان داشتم بابام من رو می رسوند و تا مدرسه بازم وقت داشتم درس بخونم . دقیقا همون روزهای برفی که وقتی وسط درس خوندن توی ماشین حواسم به جاده پرت میشد بابام آروم میزد روی کتابم که یعنی بخون و من میخندیدم و دوباره حواسم رو جمع درس میکردم.
فکر کردم چقدر الان به بابام نیاز دارم به محبت ها و حمایت هاش.
برگه سوال رو که از استاد میگیرم هیچ کدوم از سوال ها رو به جز سوال اول بلد نیستم. شروع به حل سوال اول میکنم که بیشترین نمره رو داره. استاد گفته بود از فصل ۵ و ۶ اثبات میده ولی حتی یک سوال اثباتی هم نداده بود... و من ۲ روز بود که داشتم اثبات روابط رو حسابی تمرین میکردم.بعد از کلی تلاش دو سوال دیگه رو هم جواب میدم و فقط یک سوال میمونه ، و در عین بدشانسی مبحثی بود که اثباتش رو هم مسلط نخوندم و با خودم فکر کردم دیگه از اینجا سوال نمیده ، که دقیقا ۵ نمره از اونجا سوال داد ...
۱۹ بهمن
ایستاده بودم که دکتر گفت بشین ، نشستم. از زیر ماسک حرف میزد و من خوب متوجه نمی شدم چی میگه ، گفت بهش بگو بشینه . گفتم والا جان بیا اینجا بشین . نشست . دکتر بداخلاق و بی حوصله بود. گفتم من فقط پیش شما میام . گفت تو که سه ماه یه بار میای و هر بار به اندازه ی ۱۰ تا مریض از آدم انرژی میگیری. برای یارا فوق تخصص گوراش معرفی کرد و گفت : خیلی بداخلاقه . هر چی گفت هیچی نگو . از من بداخلاق تره ، ناخودآگاه زدم زیر خنده . والا بی وقفه سرفه میکرد .عجیب بود واسم قبل از اینکه بریم دکتر اینقدر سرفه نداشت. از مطب اومدیم بیرون ، سرفه هاش قطع شد .
تو راه برگشت هر دوتاشون خوابیدن. سر و موهای والا رو نوازش میکردم و به روزهای سختی که گذشت فکر میکردم. به اینکه چقدر این روزها تنش تحمل کردم و چقدر به والا تنش وارد کردم.... دلم میخواست سرم رو به شیشه تکیه بدم و بی صدا فقط اشک بریزیم... از اینکه چقدر این روزها رابطه ی مادر و پسری امون خراب شد ....
از طرف شغل همسرم بهمون خونه دادن. نفر قبلی بعد از ۲ هفته از زمان مقرر بالاخره خونه رو خالی کرد .... ولی با چه وضعیتی....
همسرم با ذوق عکس خونه رو واسم فرستاد و من مثل یخ وا رفتم.... تا اون روز که برف میومد و وقتی به خونه ی سازمانی رسیدیم برف قطع شد ، بی خبر از اینکه محل قبلی هنوز برف میومد . رفتیم توی خونه .
یه خونه که شاید دو برابر من، سن داشت . در کرم رنگ فلزی به حیاط کوچیکی که یه انباری و دوتا باغچه داشت باز میشد . چهارتا پله میخورد و وارد حال میشدی ... پنجره ها زنگ زده و شیشه هایی که یکی در میون شکسته بود.... آشپزخونه با کابینت های فلزی وکثیف ولی پر از پنجره با طاقچه های پهن بود که توصیف آشپزخونه ی کتاب های چراغ ها را من خاموش میکنم جلو چشمم نقش بست ، عاشق آشپزخونه اش شدم ... ولی حرف های دیشب همسرم نمیذاشت حتی از این نسبت توی ذهنم هم حالم خوب بمونه. همسرم میگفت اونجا بعضی خونه ها مار و عقرب و موش داره ، ولی کسی که اینجا نشسته بود میگفت ما هیچ چیزی اینجا ندیدیم. یه اتاق خواب بزرگ داشت و رنگ کرم دیوار به اندازه ایی کثیف بود که ترک های روی دیوار و سقف به چشم نمیومد. یه کمد دیواری با قفل شکسته . دو طرف خونه نور داشت ولی هوای ابری و پنجره های کثیف نمیتونست بهم نشون بده که خونه چقدر میتونه نورگیر و دلباز باشه .
حموم خیلی کوچیک با دوش شکسته که با کش بسته شده بود گواه بی استفاده بودن یک ساله ی حمام بود و دیوارهای سوراخ سوراخ و قائمه هایی که برای گذاشتن طبقه روی دیوار بود حمام را تبدیل به یک انباری کثیف کرده بود.
پر از غم از خونه بیرون اومدم که خانم جوانی با صورت گرد و موهای مشکی که بالا زده بود ، با دمپایی های پلاستیکی و شلوار گت صورتی به طرف خانه یشان میرفت . با لبخند به من خیره شد. قرار بود همسایه دیوار به دیوار بشویم. منتظر بود سلام کنم و من سلام کردم. خودم رو معرفی کردم. لهجه ی کردی اش همان اول کار کاملا واضح بود. سوال اصلی مهم ، اینجا چه حشرات و موجوداتی داره ؟ و جواب خانم همه چیز بود . از بهترین هایش که مورچه و گربه و سگ باشد گفت تا ... عقرب مرده ایی که یک بار در اتاق خوابی که خودشان به خانه اضافه کردن دیده بود....
میگفت من با چشم گریون به اینجا اومدم. دوسال بود که توی این خانه زندگی میکردند ، دختر ۲ ساله اش آمد و روی ایوان ایستاد . نمیخواستم خانه یشان را دید بزنم اما دیوار کج و افتضاحی که گوشه ی حیاط با بلوک های سیمانی ساخته بودن تا خرت و پرتهایشان را مخفی کند آنقدر توی ذوق میزد که بهم ریختگی وسایل و دبه های ترشی نصفه نیمه خیلی به چشم نمی آمد . حیاط خانه یشان شبیه خانه های جنگ زده ی جنوب بود. موزایک های شکسته و دیواری که از چند جا ریخته بود بیشتر هول به جان آدم می انداخت . نگران دختر بچه بودم که توی سرما بدون کفش و کلاه به من خیره شده بود. سریع خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و منتظر مامان و همسرم نشستم و به این فکر کردم که ای کاش میشد یک دل سیر گریه کنم و به همسرم بگویم من نمیایم ... من اینجا زندگی نمیکنم .