یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

مسابقه ایی در راه است

جمعه آزمون مرحله سوم هوش برتر بود، و من با کمی حساب کتاب دیدم ضبط برنامه انشالله بعد از زایمان من خواهد بود پس میتونم توی مسابقه شرکت کنم، برای همین آزمون مرحله ی آخر رو که  حضوری بود باید میدادم، آزمون توی دبیرستان البرز برگزار میشد.پنج شنبه بعد از ظهر راه افتادیم و توی راه کلی کیف کردیم، یک جایی کنار جاده نشستیم و چایی خوردیم، دم غروب بود و هوا ابری بارونی بود، بعد از اون هم یک مجتمع رفاهی بسیار شیک استراحت کردیم و از بس  بوهای خوب به مشاممان میرسید همسرم طاقت نیورد و یک چیپس و پنیر خرید ، من هم خیلی خودم را کنترل کردم که نخورم و خیلی کم خوردم ، بعد از اون راه افتادیم سمت خانه ی برادر شوهر،حدود ساعت ١١ بود که رسیدیم و کمی نشستیم و بدون تعارف رفتم که بخوابم، این روزها خیلی بیشتر از قبل هوای خودم را دارم و حرفها و فکرها دیگران برایم مهم نیست.

تا ظهر خانه برادر شوهر بودیم . جاری ام کمی از دست مادر شوهر شاکی بود اتفاقاتی که برای من عادی است و برای اون چون دوره سخت و غیرقابل تحمله .سعی کردم آرامش کنم و بهش بفهمانم که شرایط من همیشه همین است و غیر از این باشد تعجب می کنم :)). 

ساعت ٣ راه افتادیم سمت آزمون، برخلاف انتظارم از جمعه ظهر شهر خیلی شلوغ بود و همین دلیل شد ٢٠ دقیقه دیر به جلسه برسیم و زمان را از دست دادیم، من سه هزار سوال خوانده بودم ولی همسرم حدود ٢٣٠٠ سوال، وقتی سر جلسه از هم جدا شدیم و من تند تند سوال های تخصصی را جواب میدادم همه اش به فکر همسرم بودم که آن ٧٠٠ تای نخوانده اش چقدر بد میشود، یک صلوات فرستادم و از خدا خواستم خودش کمکش کند، در کل آزمون را خوب دادم و قطعاً اگر زمان داشتم خیلی بهتر میشد ، جو هوش برتر خیلی دوست داشتنی است و هر بار با کلی انرژی مثبت از این جو بیرون می آیم،و هر دوباری که برای ضبط سری قبلی برنامه با کلی خاطره و حس خوب برگشتم.بعد از آزمون فهمیدم سوالات موضوعی که همسرم نرسیده بود کامل بخواند ، اشتباهاً ناقص چاپ شده بود و به جای ٣٠ سوال فقط ١٥ سوال چاپ شده بود ، که از قضا ١٥ سوال از همان بخش های اولی بود که همسرم خوانده بود، و این شد که همسرمم هم آزمونش را خوب داده بود واین موضوع فوق العاده خوشحالم کرد.و باز هم بهم ثابت شد  وقتی خدا بخواهد همه چیز یک جوری ، جور میشود که باورش نمی شود کرد.

بعد از آزمون خیلی دوست داشتم با همسرم کمی توی خیابان انقلاب و کتابفروشی هایش پرسه بزنیم ولی با توجه به مسیر و حال خودم منصرف شدم، انقلاب یکی از خیابان های مورد علاقه ی من است که هر بار که میروم آنجا حالم عالی میشود.جمعه بود و بساط گل فروش های کنار جاده بهشت زهرا به راه بود. از همسرم خواستم یک دسته گل بخریم. و همسرم چون اصلاً از گل خریدن خوشش نمی آید و اعتقاد دارد پول حرام کردن است اولش مخالفت کرد. اما با اصرار من قبول کرد. وقتی دید دختر و پسرهای کوچک آنطور دنبال ماشین ما می دوند تا یک دسته گل رز 40 تایی را 10 هزار تومن بفروشند با نهایت رضایت یک دسته گل خرید. و من سرمست از عشق شدم.

برای اذان مغرب رسیدیم قم و به درخواست من بعد از چند سال قسمتمان شد برویم زیارت حرم حضرت معصومه، که بیش از حد شلوغ و گرم بود ، بعدش هم یکسره به راهمان ادامه دادیم و حدود ساعت ١ رسیدیم خانه.

صبح آنقدر خسته و کوفته بودم که ترجیح دادم شنبه را مرخصی بگیرم و استراحت کنم و به کارهای عقب افتاده ام از جمله نوشتن وب لاگم برسم.

پ.ن1: مریم میرزاخانی درگذشت و اینستاگرام و تلگرام پر شده از این خبر ، وقتی فهمیدم در اثر سرطان سینه فوت شد شوکه شدم، عجب سرطان عجیبی است که اینطور سریع و گسترده خانم ها را از پا در می آورد... حتی اگر چند سال قبلش در یک کشور که میگوید جهان سوم است و جاده هایش و ماشین هایش ایمنی ندارد ، با اتوبوس به ته دره برود زنده می ماندو چند سالی به پیشرفت بشریت خدمت میکند  و بعد یک روزی که در ینگه دنیا  با نهایت امکانات اگر خدا بخواهد از این دنیا میبردش. روحش شاد...

پ.ن 2: همان طور که مشخص است این نوشته ، شنبه 96/04/24 نوشته شده و امروز با نهایت سرعت :دی آپدیت شد. این روزها اتفاقات زیادی برایمان می افتد و هنوز تکلیف خانه مشخص نیست. از طرفی پدرم اصرار دارد که همین جا بمانیم و شاید مستاجرش تا آن تاریخ نتواند خانه را تخلیه کند. از طرفی وقتی به بعد از زایمان و حال و هوایش و غربت این شهر کوچک و تنهایی فکر میکنم دلم میگیرد ، از آن طرف هم رفتن و زندگی  با مادر شوهرم در آن زیرزمین که آدم نفسش بند می آید خیلی سخت است. آگهی های اجاره ی خانه را هم که بالا پایین میکنم می بینم حداقل باید 30-20 میلیون پول پیش داشته باشی با ماهی 600-700 تومن تا یک جایی قابل سکونت گیرمان بیاید.کم کم جمع کردن وسایلم را باید شروع کنم چون میدانم که 1-2 ماه خیلی زود میگذرد. زمان اسباب کشی ما درست وقتی است که من نه ماهه هستم و پدرم و مادرم مکه اند!دعا کنید همه چیز ختم به خیر شود.

پ.ن 3 : یک ماهی هست که ظاهرم تغییر کرده و نشان میدهد که یک خبر هایی هست. به خصوص محدوده بینی :)) اوایل همسرم گیر داده بود که بعد از زایمانت حتماً برو دماغت را عمل کن و من خوب خیلی دلم می شکست که همسرم اینطور با ظاهرم برخورد می کند ولی بعد که فهمید این افزایش حجم به خاطر بارداری است اعتراف کرد که : " با خودم هر روز میگفتم چرا بینی ات اینقدر بزرگ است. یعنی من تاحالا ندیده بودم؟! حالا که فهمیدم به خاطر چیه آرام گرفتم " . امروز یک آقایی از IT کارخانه آمده بود سیستمان را درست کند. دماغ عملی و لاغر. خودم را که باهاش مقایسه میکردم می دیدم عجب هیبتی دارم :)) ولی با همه ی اینها خدا روشکر ظاهرم طوری نیست که اگر کسی نداند بفهمد و این باعث شده هنوز توی محیط کار راحت باشم. انشالله که تا ماه 9 بتوانم به کار کردنم ادامه بدهم. هر بار که خواهر شوهر من را می بیند میگوید تو چرا اصلاً معلوم نیست بارداری؟ نکنه بچه ات خیلی ریز باشد؟! ولی من فقط میخندم و میگویم به این چیزها نیست. انشالله سالم باشد.

پ.ن 4: ساندویچ مونت کریستو به ادامه مطلب پست قبل اضافه شد.

روزهای عاشقانه

این مدت که سر کار میرم اصلاً روزها و شب هایم را نمی فهمم، آنقدر زود همه چیز دارد می گذرد که باورم نمیشود یک هفته ی دیگر ماه هفتم هم تمام میشود، با این وجود لحظه شماری می کنم برای هفته ی اول مهر و دلم میخواهد این دوماه هم هرچه زودتر تمام شود. این یکی دوهفته هم با همسرم بعد از ظهرها بعد از کار و کمی استراحت مشغول آماده شدن برای سومین مرحله آزمون ورودی هوش برتر میشدیم و شب ها برگه ی سوال به دست خوابمان می برد،این بود که واقعاً خسته میشدم و صبح ها ساعت ٦ که بیدار میشدم آنقدر کار برای انجام داشتم که ساعت ٨ اصلاً نای رفتن سر کار نداشتم و تازه دلم میخواست یک دل سیر بخوابم، این همه حجم کار و خستگی کمی بی حوصله ام کرده بود، نتیجه اش یک بحثی بین من و همسرم شد، و من از همسرم شدیداً دلگیرشدم و با وجود اینکه بحثمان تمام شده بودمن هنوز ته دلم  ازش گرفته بود، تا اینکه بعد از بحثمان به حل ریشه ایی موضوع پرداختیم و همسرم مثل همیشه گفت من که می گویم بگو کمک ات کنم و خودت نمی خواهی، همسرم راست میگفت ، اما من هم از اینکه مدام بگویم اینرا بردار، اینکار را بکن ،این را بگذار، اینرا جمع کن و  از این دست خورده فرمایش ها کلافه میشوم، تازه حالت بدترش زمانی است که یک خواسته را باید چندین بار بگویم و دست آخر اینقدر همسرم پشت گوش می اندازد که عصبی میشوم و خودم آن کار را انجام میدهم و باز بحثمان میشود، و من این بار فکر چاره کردم ، روی یک برگه برنامه ی روزانه غذا پختن را در طول هفته بین خودمان تقسیم کردم، اولش همسرم زیر بار نمی رفت و میگفت من صبح ها نمی توانم زود بیدار شوم صبحانه آماده کنم، من غذا پختن بلد نیستم  و من با توجیه روزهای نقاحت بعد از بارداری که نمی توانم کاری کنم قانع اش کردم که باید یادبگیرد، با این فکر کار را به طور کامل به همسرم سپردم و مسئولیت را تماماً به خودش واگذار کردم بدون اینکه مدام بخواهم غر بزنم و بگویم چه کند و چه نکند، اینطوری روزهایی که شام و صبحانه با همسرم است هم به کارهای خانه بیشتر میرسم هم زمان بیشتری برای استراحت دارم، اولش با سابقه ایی که از همسرم داشتم چشمم آب نمیخورد از پسش برآید و خودم را آماده کردم بودم که اولش خیلی سخت باشد و من باز بخواهم غرولند کنم و بینمان بحث شود، ولی از جایی که همسرم به آشپزی علاقه دارد ،شب اول یک خورشت بادمجان عالی پخت و من به جز یکسری کمک های کوچک اجازه دادم صفر تا صد با خودش باشد تا باور کند که مسئولیت این کار با خودش است ، و باور کردنی نبود این اعتماد به نفسی که به همسرم دادم باعث شد احساس مسولیت شدید کند و سفره بیندازد و جمع کند و تمام تلاشش را بکند که همه چیز عالی باشد. خلاصه که فوق العاده بود و فردایش هم ساعت ٧/١٥ همسرم برای اولین بار در طول چند سال زندگی مشترکمان صدایم زد که پاشو بیا صبحانه آماده است و من با صحنه ی عکس فوق مواجه شدم و سرشار ازعشق شدم که همسرم به این خوبی مسىولیتش را پذیرفته و از پسش به خوبی بر آمده،و باور کردم که تقصیر خودم بوداین همه  مدت اجازه ندادم همسرم خودش را ثابت کند.

تازه فهمیدم همسرم دوست دارد کاری را بهش بسپاری و بدون اینکه یاد آوری کنی و بکن و نکن راه بیاندازی اجازه بدهی خودش را ثابت کند و باور کنی که می تواند انجام بدهد و مدام توی دست و پایش نپیچی که تو نمی توانی بگذار من بکنم. البته به شرط آنکه کاری که بهش می سپاری را دوست داشته باشد.

کمی صبر و برخورد درست اتفاق های نشدنی را میسرمیکند، اینکه یک روز بیاید و همسرم من را برای صبحانه بیدار کند یک آرزوی محال بود که اینروزها محقق شد. هیج وقت  روزهای اول زندگیمان باورم نمیشد همسرم یک روزی اینقدر خوب و مهربان درکنارم باشد و هوای زندگیمان را داشته باشد.

پ.ن : جای شما خالی امشب همسرم با ذوق وصف نشدنی ساندویچ مونت کریستو برای شام درست کرد . 

ادامه مطلب ...

یک جمعه ی آرام

برای جمعه ی هفته ی پیش برنامه ریزی کرده بودم که با آمدن مامان بابا و خواهرم به هیچ کدام از برنامه هایم نرسیدم و این شد که بعضی هایشان که در طول هفته هم انجام نشد موکول شد به امروز. بعد از یک هفته ی پر کار واقعاً یک جمعه در خانه بودن می چسبد. دیشب طبق روال هر شب ساعت 10:30 خوابیدم و صبح هم ساعت 7 بیدار شدم. از صبح تا الان هم کلی از کارهایم را انجام دادم . از شستن حیاط تا مرتب کردن آشپزخانه.

یک سری چیز ها در زندگی ام کمرنگ شده که تصمیم گرفتم جمعه ها که فرصت بیشتری برای به خودم رسیدن دارم بهشان بپردازم. مثل کتاب خواندن ، مثل زبان خواندن ، مثل لاک زدن :)

دیروز به خواسته ی من با همسرم رفتیم بیرون تا برای همدیگر هدیه بخریم. هدیه سالگرد ازدوجمان . امروز سومین سالگرد ازدواج ما می باشد. نمیدانم چرا سالگرد عقد برایم همیشه پر رنگ تر است و 23 شهریور را همیشه مجلل تر برمیگذار میکنم.(باورم نمی شود که نزدیک پنج سال از اولین روز با هم بودنمان میگذرد). بیچاره سالگرد عروسیمان همیشه غریب واقع شده است.امروز هم حتی اگر بخواهم، دستم برای برگزاری یک مراسم دلچسب باز نیست. دلیل اش هم وجود دختر خواهر شوهر کنکوری ام است که نزدیک دو هفته ایی هست مهمان ما شده که اینجا بهتر درس بخواند و من با توجه به سابقه ی مشاوره بودنم در قلم چی راهنمایی های لازم را انجام دهم. با این حال دیروز بعد از ظهر برای خرید هدیه چندتا مغازه ی این شهر کوچک را بالا و پایین کردیم و همه چیز آنقدر گران و زشت بود که به این نتیجه رسیدیم که هدیه مان را بعداً  از شهر خودمان بخریم.ولی دست خالی هم به خانه برنگشتیم و من یک ست ظرف درب دار گلی گلی خریدم و یک بسته استیکر برای خودم . 

اول تصمیم داشتم برای امشب به رستورانی در شهر کناری شهر محل سکونتمان که کمی از شهر ما بزرگ تر است برویم که با تصور آشپزخانه های کثیف و مواد اولیه ی بی کیفیت منصرف شدم . و تصمیم فعلی ام درست کردن پیتزا برای افطار و یک کیک توت فرنگی است.ایده ی بهتری به ذهنم نرسید البته اگر مهمان نداشتم کلی برنامه می چیدم ولی خب معذب میشوم به خصوص جلوی خانواده ی همسر. نمیدانم شاید هم اشتباه باشد و نباید اصلاً بودنشان را در نظر بگیرم و کار خودم را بکنم اما هنوز به این مرحله نرسیده ام.

+پدر و مادرم امسال عازم مکه هستند و به مخالفت های ما سه خواهر هم اصلاً توجهی نکردند و اعتقاد دارند یک واجبی است که بر گردنمان است و باید برویم. بماند که من خودم هم با این سفر اصلاً موافق نیستم اما یاوه گویی های مردم آزار دهنده تر است و بد تر از همه فکر اینکه قرار است چه بشود و این سعودی ها چه خوابی برای زائران ایرانی دیده اند. شب هایی بود که از فکرشان خوابم نمیبرد و با گریه میخوابیدم. ولی الان کمی آرام ترم و دعا میکنم که اگر قرار است خدایی نکرده به  عزت و جان پدر و مادرم  خدشه ایی وارد شود این سفر کنسل شود.نمیدانم چه حکمتی است که بعد از نزدیک 10 سال انتظار برای حج امسال قسمت پدرو مادرم شود.از طرفی هم نمی خواهم وقتی راهی سفر هستند مدام نه بیاورم ولی دلم اصلاً راضی به رفتنشان برای این سفر نیست.

+ شوهر خاله ام چند روزی است که بیمارستان بستری شده و متاسفانه اول کلیه ها و اخیراً مغزش هم از کار افتاده و فقط یک معجزه میتواند کمک کند که به زندگی اش برگردد. می توانم بگویم شوهر خاله ام را بیشتر از خاله ام دوست داشتم. چون صورت خندان و مهمان نوازی همیشگی اش و اخلاق خوشش را هیچ کس نداشت و من حتی یک خاطره ی بد هم از شوهر خاله ام ندارم. بنده ی خدا شب اول که بیمارستان بستری بود حسابی کیفور شده بود از تجهیزات و رسیدگی و برای دایی ام با ذوق تعریف میکرد شام بهم چلو کباب دادند. ولی فردایش که حالش بد شده بود به مادرم گفته بود دعا کنید بمیرم و راحت شوم. و از آن شب تا به حال بیهوش است.... برای سلامتی همه ی بیمارها دعا کنیم....

عکس نوشت: یک سالی هست که از خرید این کتاب گذشته و به جز چند صفحه ایی هنوز فرصت نکرده ام بخوانمش. باورتان میشود در عکسم چایی نیست ؟:))

روزهای شلوغ

هر روز صبح که بیدار میشم با خودم میگم کارهامو بکنم میام خاطراتمو می نویسم، بعد مشغول کار میشم و درست لحظه ایی به خودم میام که همسرم بین در ایستاده و میگه بیا دیگه و من ساک نهار رو برمیدارم و میگم تو ماشینو بزن بیرون اومدم.و این رویه ی هر روز تکرار  میشه .

اوایل هنوز انرژی ام بیشتر بود و گاهاً تا ١١ بیدار بودم ولی یه روزی مثل دیشب از خستگی جلوی تلویزیون ساعت ٩ خوابم میبره و الان هم که ساعت ٨/٥ إ چشمهام اونقدر خسته است که دارم لحظه شماری میکنم برای خواب :)) قید نهار فردا رو زدم و گفتم سیب زمینی آب پز ساندویچ میکنم  و به جای پخت و پز مشغول نوشتن بشم. نمیدونید که چقدر منتظر اون دو روز تعطیلی توی هفته های آینده هستم  فقط حیف که ماه رمضونه و من هم نمی تونم روزه بگیرم و همسرم روزه است و یه خورده کا ر سخت میشه ولی میخوام کلی برنامه بچینم واسه هر دومون.

همکارهای من به جز همسرم ٤ تا پسر دیگه ان که رنج سنی اشون بین ٢٦-٢٨ ساله و من شدیداً علاقه دارم که هر مجردی رو می بینم به جرگه ی متاهل ها وارد کنم ، امروز هم با همکاری همسرم مقدمات آشنایی یکی از دوستهام و یکی از همکارها پیش اوردیم ، ایشالله که هر چی صلاحه پیش بیاد ، ولی واقعاً ناراحت میشم وقتی می بینم اکثر آقایون کارخونه مجردن حتی توی رنج ٣٥-٤٥ سال .

شدیداً دنبال پیدا کردن خونه ایم تا از اینجا جابه جا بشیم و کرایه کمتر بدیم، ولی مشکل اینجاست که قیمت خونه های اینجا با شهر اصلی که ١٠٠ کیلومتر فاصله و هیج امکاناتی نداره یکیه ، فقط به خاطر دوتا شهرک صنعتی که اطراف این شهره و مستاجر نسبتاً زیاد شده دندون گرد کردن و کرایه هاشون نجومیه ، مثلاً یه خونه دیدم ٣٥ میلیون رهن !!! یعنی وقتی اومدیم بیرون همکار همسرم که معرف بود گفت میخواست خونشو بفروشه ؟؟؟اونم توی شهری که تنها امکانش داشتن سوپر مارکته ، ساعت ١٠ شب دیگه نمیشه بیرون رفت و ساعت ١٢ شب فقط شغال توی خیابون هاست !!! 

یادمه یه شب همسرم با همکارش میخواست بره تهران، ساعت ١١ پلیس راه باهم قرا ر گذاشتن، همسرم از ساعت ١٠ رفت بیرون منتظر ماشین ولی دریغ ، ساعت ١٠/٥ کلافه اومد خونه و من پیشنهاد دادم که می رسونمش ، از خونه ی ما هم تا پلیس راه ٠/٥ ساعت راهه، وقتی همسرم رو رسوندم و توی جاده ی تاریک و بدون چراغ داشتم برمی گشتم نزدیک بود با دو تا شغال تصادف کنم ، نزدیک شهر که رسیدم نگاهم به ساعت خورد که ١٢ شب بود ، هر چی آرامش داشتم یک دفعه بهم ریخت و تا خونه رو فقط صلوات فرستادم ، وحشتناک ترین صحنه هم اون موقعه ایی بود که باید پیاده میشدم و در و باز میکردم و فقط خدا خدا میکردم سگی ، شغالی نپره توی حیاط ... هر وقت به اون شب فکر میکنم با خودم میگم عجب جسارتی داشتم و چطور این کار رو کردم.

+ انقدر حرف برای گفتن دارم که یاد میره کجا بودم و چی میخواستم بنویسم :))

+ این روزها انقدر گرفتگی عضلات پیدا کردم که گاهی بلند شدن و راه رفتن برایم خیلی سخت میشه . 2-3 هفته ایی هم هست که مچ دست چپم شدیداً درد میکنه و به محض اینکه به شهرمان بروم باید مچ بند بخرم. وقتی هجوم درد ها عضلانی کارایی ام رو پایین میاره یاد بیمارهای MS می افتم که چقدر مقابله با این بیماری و از دست ندادن روحیه سخته . من که میدونم موقت و زود گذره کلافه میشم. خدا رو شکر به خاطر نعمت بزرگ سلامتی... انشالله که خدا همه ی بیمار ها رو شفا بده. 

+انتخابات هم تموم شد و من همسرم با وجود هم عقیده بودن به دو نفر متفاوت رای دادیم . به این میگن دموکراسی:))

عکس نوشت : عکس مربوط به ماهگرد اردیبهشت ماهمان است. همان روزی که نرفتم سر کار و از لحظه لحظه ی خونه بودنم استفاده کردم.گل ها از حیاط خانه چیده شده است :))