با همسرم داریم از سرکار بر میگردیم، من پشت فرمونم ، همکارهامونم باهامون اومدن ، اوایل شاید حس بدی بهم دست میداد از اینکه چهار تا پسر توی ماشین نشسته باشن و من رانندگی کنم ولی کم کم دیدم چرا تعریف اشتباه از اتفاقات خوب داشته باشم، من از رانندگی لذت میبرم ، حالا دید و یا تعریف بقیه هر چی میخواد باشه چه اهمیتی داره ؟
از توی مانیتور میبینم که همسرم زل بهم ، به دستهام که روی فرمونه ، با یه لبخند، میگم چی شده ؟ میگه یاد دوران دانشجویی امون افتادم، یک لحظه غرق اون روزها میشم و میرم توی شانه جاده ...
بالاخره همسرم فوق لیسانسش تموم شد و مدرکش رو گرفت و من برای فارغ التحصیلی اش یک هدیه ی فوق العاده خریدم و میخوام یه جشن کوچولوی دوتایی و اگر والا بیدار بود سه تایی بگیریم ، حسابی ذوق زده ام
این چند روز کلاس داشتم و حسابی سرم شلوغ بود در این حد که دیشب ساعت ١١/٥ رسیدم خونه، البته دیشب اولین باری بود که میرفتم خونه ی شاگردم و همیشه اونها میومدن، مامانم میگفت نترسیدی این موقع شب راه افتادی ؟ راستش اولش ترس که نه اما یکم احتیاط میکردم چون توی خیابونهای خلوت زمستان و اونوقت شب باید محتاط بود به خصوص که من با خونه ی خودمون خیلی فاصله داشتم و به مسیر هام اصلاً آشنا نبودم و دورترین مسیر ممکن رو از شدت خستگی طی کردم. ولی تجربه ی خوبی بود از مستقل بودنم، من دختر جسوری هستم و دوست دارم همه چیز رو تجربه کنم هر چند بعد از اینکه والا به دنیا اومد من خیلی خیلی خیلی محتاط تر از قبل هستم.
در کنار درآمدی که این چند روز داشتم و خودش حسابی حالم رو خوب میکنه شاگردم بود که خیلی من رو دوست داشت و این دختر جزو معدود کسایی بود که بعد از این سال ها داشت من رو به خاطر زیبایی هام تحسین میکرد، وقتی میگفت شما چشمهای خیلی زیبایی دارید هربار توی آسانسور خودم را با دقت بیشتری نگاه میکردم و میدیدم واقعاً چشمهای زیبایی دارم و کلی برای خودم ادا میومدم :))
امروز هم امتحانش را داد و خدا رو شکر خوب شده بود امتحانش و اینطوری من هم خیلی از خودم راضی بودم، هر چند واقعاً این سری نسبت به همیشه به خاطر تجربه یا هرچیزی خیلی بهتر درس میدادم و هر جلسه هم خودم شدیداً راضی بودم هم شاگردم البته سایت ریاضی با طعم نعنا هم خیلی کمکم کرد چون جزوهای خوبی داشت.
با اینکه کلاسهام این روزها زیاد بود کماکان زبان به قوت خودش بود و عجیب بیشتر دلم میخواد از ایران برم و همه رو تشویق کنم که برید .
همه ی موجودات از نظر والا توی دو دسته طبقه بندی میشن، توتو و هاپو ، ٢شب پیش بهش میگم بگو پیشی ،با تلاش زیاد میگه پوتو :))
امروز واسش میخواستم کارتون بذارم اما کارتونش روی تلویزیونمون تصویر نداشت و فقط صدا داشت ، صدای گربه توی کارتون میومد و امیر شگفت زده گفت : تووتووو ، و من واسم خیلی جالب بود که صدای حیوانات را داره تشخیص میده .
نظر سنجی : میخوام برای همسرم آیفون بخرم ولی آیفون ١٠ اصلاً دور از دسترسه برای ما یا 8 یا 7 با توجه به پولمون و تفاوت قیمتش یکی رو میخرم، به نظرتون همین روزها بخرم یا صبر کنیم شاید تا ٢٢ بهمن قیمت ها پایین تر میاد ؟
زندگی همیشه پر از اتفاقاتی است که فکرش را هم نمیکنیم، بعد از آخرین پستی که نوشتم وشدیداً هم حالم خراب بود همه ی اتفاقات یک جور دیگر شد. یک نفر به گوشی من زنگ زد که کلاس خصوصی برای فیزیک و ریاضی بازدهم میخواست. همسرم با یکی از مدیرهایمان حرف زد و توانست وقت بگیرد و ما سه نفر یک ماه دیگر هم سر کار میرویم.و من این روزها بین 5-7 ساعت می خوابم و کلی سرم شلوغ شده است و بی نهایت لذت میبرم. هر روز سر کار نمیروم چون از اول هم قرار داد من ساعتی بود! کلاس خصوصی دارم ، زبان میخوانم و یک شاگرد هم از خیریه ایی که مادرم آنجا کار میکند بهم معرفی شد که برایش برنامه ریزی کنم و چه پاداشی بالاتر از اینکه دیشب موقع خداحافظی گفت : ممنون خانم مهندس خیلی حالم خوب شد.با بچه های نوجوان کار کردن فوق العاده است و من هر وقت شاگرد دارم خیلی سرحال ترم.
پ.ن : شاگردم که برای ریاضی می آید از لحاظ مالی وضعیت خوبی دارند ولی با وجود استعداد خوبی که دارد به خاطر استرس شدید از درس فاصله گرفته و حتی خیلی نمی تواند مدرسه برود. شاگرد دومم که برای برنامه ریزی می آید ، پدرش فوت کرده و خواهر دومش مشکل روحی دارد و شدیداً از لحاظ مالی در مضیقه اند ولی چنان روحیه و انگیزه ایی دارد که آدم را شارژ میکند.
والا نوشت : یکی از تفریحات پسرم در آوردن کفش ها از جا کفشی و ریختن آنها توی مینی واش است و کلی با این کار مشغول میشود. دیشب صدایش را شنیدم که داشت غر میزد رفتم سراغش دیدم انگشتش لای در مینی واش گیر کرده و بدون هیچ گریه ایی فقط من را صدا میکرد که در مینی واش را واسش باز کنم. و من واقعاً میمیرم برای پسرم که اینقدر مظلوم و دوست داشتنی است.
جمعه طبق هماهنگی های صورت گرفته ساعت 10 عزم رفتن کردیم که به کنسرت برسیم.دم رفتن مادر شوهر گیر داد شوهرش بره نوار قلب بگیره چون گویا قرص هاشو نخورده بود و یکم حالش خوب نبود. پدر شوهر هم میخواست شهر خودمون نوار قلب بگیره اما خب بالاخره مادرشوهر موفق شد و رفتن درمانگاه . شوهرم هم بعد از پدرش نوار گرفته بود و مادر شوهر میگفت اصلاً ما به خاطر همسر گفتیم برن نوار بگیرن :/ خلاصه ساعت 1 راه افتادیم و عجیب من اصلاً حرص نخوردم.ساعت 5 رسیدیم خونه مادر شوهر اینا و تا ماشین ها را عوض کردیم و از اون جا راه افتادیم شد 5:30 (چون با ماشین پدر شوهر رفته بودیم اراک) پدر شوهر هم گیر داده بود که کجا میخواین برین بمونید میخوام کباب درست کنم (مثلاً ما بچه ایم و با کباب گول میخوریم، البته که آدمی که از سفر برگرده حال کباب پختن نداره!!) آخه ما نمی تونستیم بگیم که میخوایم بریم کنسرت چون اصلاً اینجور کارها توی خانواده ی همسرم تعریف نشده است و داستان واسمون درست میشه. خلاصه والا توی راه خوابید گذاشتیمش خونه ی مامانم و راه افتادیم. که یادم افتاد من کیفم رو خونه مادر شوهر جا گذاشتم. اینقدر حالم بد شد و اعصابم خورد شد که خدا میدونه خیلی جلوی خودم رو گرفتم که نزنم زیر گریه. بلیط ، تبلت ، گوشی ، کارت شناسایی هر چیزی که لازم بود را جا گذاشته بودم. برگشتیم خونه مادر شوهر. اینقدر قیافه ام داغون بود که پدر شوهر تا من رو دید گفت خیلی خسته ایی نه ؟! و دیگه دلشون سوخت و گیر ندادن که بمونید و کجا میخواین برین. چون مسافت ها از هم دور بود ساعت 7 شده بود و سانس ما 5:30 شروع میشد. وقتی رسیدیم ساعت شده بود یک ربع به هشت و کسی نبود به نگهبان گفتیم که ما از سانس قبل بودیم و... نگهبان گفت نمیشه بلیط بخرید. گفتیم آقا به مسئولش بگو بیاد گفت من مسئولش ام بلیط اتون سوخته! گفتیم خب باشه بلیط سانس بعد رو بده. گفت پر شده. گفتم من همین الان چک کردم سه ردیف آخر خالیه. گفت خب پس وایسید مسئولش بیاد. گفتم منم از اول همین رو گفتم. ساعت 8 بود که آقای مسئول اومد.داستانمون رو گفتیم. گفت آخر همه بیاید ببینم میشه کاری کرد یا نه! ما هم رفتیم روبروی همون جا که بساط فلافل فروشی ِ و دوتا ساندویچ فلافل خوردیم و ساعت 8:30 برگشتیم. یه آقای دیگه بود که بسیار بسیار فرد محترمی بود. وقتی گفتیم قضیه چیه خیلی با احترام بهمون دوتا ردیف صندلی نشون داد و گفت توی این دو ردیف می تونید بشنید. بعد فهمیدیم این آقا اسپانسر رستاک ِ ! واقعاً چقدر آدم ها با هم فرق دارند!!
و کنسرت ساعت 9 شروع شد... من اولش از شوق اشک میریختم و خیلی ذوق زده بودم و تا آخر کنسرت با همه ی آهنگ ها خوندم و کیفور شدم و واقعاً بهترین کنسرتی بود که رفتم فوق العاده بود. تفاوت این کنسرت با همه ی کنسرت هایی رفته بودم این بود که هم خود رستاک خیلی پرشور و عاشق بود هم تماشا چی ها ! خیلی خاص بود. مثلاً کنسرت بابک جهانبخش ، هوروش بند و ... اصلاً یه همچین حسی نداشت و من بیشتر احساس میکردم خواننده اومده یه پولی دربیاره و بره . بی صبرانه منتظرم دوباره کنسرت اش رو برم.از اون روز حسابی پر انرژی ام.عالی ام . فوق العاده ام :)