وقتی پسرم در حال غرولنده و کم کم ناله های تنهایی اش میشه گریه و من بدو بدو دستهامو میشورم و میرم توی اتاق و بغلش میکنم و پسرکم دو دست تپل و کوچولوش رو باز میکنه و خودشو توی آغوشم جا میکنه و سرش رو روی شونه ام میزاره و آروم میگیره ، دلم میخواد کل دنیا متوقف بشه و تا ابد پسرمو توی آغوشم نگه دارم و از آرامشش لبریز بشم.و اگه بعدش هم مشغول خوردن پرسروصدای دستش بشه که من مدهوشم :))
مجرد که بودم خرید رفتن اتفاق مضخرفی بود که از نظرم باید خیلی علاف باشم که با خرید حالم خوب شود. ولی این روزها اصلاً وقتی خرید نمیروم حالم بد میشود. مدام دلم میخواهد بروم هایپرمارکت های بزرگ و برای خانه خرید کنم . یا فروشگاه های بزرگ و بچرخم و لذت ببرم.یک جوری شده که به نظرم دو لذت وصف نشدنی در دنیا هست یکی خوردن و دیگری خریدن:)) اینطوری میشودکه باور میکنم ما آدم ها در هر برهه ی زمانی خودمان هم با خودمان متفاوت میشویم.
کلاس یوگا را دوباره شروع کردم. اما این بار یوگای لاغری .جلسه ی دوم دقیقاً به مدت 4 روز بدن درد امانم را بریده بود و مربی وقتی دید ما درب و داغون هستیم کمی تمرین ها را سبک کرد.با خواهر وسطیه با هم میرویم. بچه ها را میگذاریم خانه مامانم و میرویم. کلاس فوق العاده ایی است. توصیه میکنم اگر یوگا را برای ورزش انتخاب میکنید در انتخاب مربی خیلی وسواس داشته باشید. یوگا مربی حرفه ایی میخواهد.
اوایل هفته ی پیش واکسن 4 ماهگی پسرم را زدم . آنقدر اذیت شد که خدا میداند . 3 روز تب داشت و از زور درد مدام گریه و ناله میکرد و نمی توانست بخوابد . بلافاصله بعدش هم سرما خورد ولی خب شکر خدا همه چیز به خوبی تمام شد و این روزها پسرم دوباره آرام شده.البته خودم هم شدیداً مریض شدم ولی من کلاً اعتقاد دارم دوره ی پرهیز غذایی 3 روز است حتی اگر هم خوب نشده باشم پرهیز نمیکنم . برای همین دیشب بستنی و پیراشکی میل نمودم و الان هم چیپس های روی میز وسوسه گرانه دارند به من نگاه میکنند :))
هفته ی پیش با جاری و مادر شوهر حرف میزدیم که جاری گفت پدر شوهر خیلی مریض خوبی است و اصلاً غرولند و ناله نمیکرد. مادر شوهر گفت :" ولی من ... اینقدر بدم که خدا میدونه . باید بنالم و غر بزنم باید هی از دردم بگم وگرنه فکر میکنم خوب نمیشم . " دقیقاً نقطه ی مقابل من که اصلاً نمی توانم بنالم و در اوج مریضی خودم را مقاوم نشان میدهم و از انرژی منفی دادن به بقیه اصلاً خوشم نمیاید.
شدیداً در حال تمیز کردن اصولی خانه هستم و یک عالمه از وسایلم را بیرون داده ام و خودم را ملزم کردم تا چیزی را بیرون نداده ام حق خرید مشابه اش را ندارم. و حسابی هم بر تصمیمم پابرجا مانده ام و جمعه که با خواهرم و شوهرهایمان به مجموعه ی خرید رفته بودیم و خواهرم از مانتو فروشی بزرگی که حراج زده بود دوتا پالتو شیک و مناسب خرید اصلاً وسوسه نشدم که بخرم چون 4-5 تا پالتو دارم و خرید مجدد پالتو فقط اسراف است و جایمان را تنگ میکند.(درست است که آخرین پالتویی که خریدم مربوط به 2 سال پیش است ولی وقتی دوستشان دارم و هنوز نو هستند دلیلی برای خرید نیست.)
+امشب مسابقه ی هوش برتر من هستش . با اینکه اصلاً از خودم راضی نیستم چون اصلاً اون چیزی که میخواستم نبودم ولی به دلیل احترامی که برای شما قایلم اعلام میکنم که اگر دوست داشتید ببینید.
عکس نوشت : از حراجی ها کتاب و لباس خریده ام برای عیدی و هدیه تولد . امروز هم نشستم کادویشان کردم و کلی ذوق کردم.
صبح با صدای پاهای پسرم که به تاج تخت میزند بیدار میشوم، نگاهش میکنم، طبق معمول ٩٠ درجه چرخیده ، کلاهش رو که تا بینی اش پایین اومده بالا میدهم و چشمهای مثل گربه اش پیدا میشه ، غرق در خوشبختی میشم .باهم خوش و بش میکنیم، کارهایش را انجام میدهم و پسرم که فکر کنم یک ساعتی هست بیدار شده دوباره میخوابد .و من مشغول روزمره ی آرام خودم میشوم، آشپزخانه را مرتب میکنم، ظرف های دیشب را میشورم، چایی میگذارم برای صبحانه ، آشپزخانه سرد است ، همسرم دیشب گرمش شده بود و بخاری حال را خاموش کرده ، برای خودم میز صبحانه را می چینم، چایی شیرین دوست داشتنی ، تلفن های صبحگاهی ام شروع میشود، خواهر بزرگه ، مامانم ، خواهر وسطیه ، همسرم ... یک موزیک دوست داشتنی از رستاک میگذارم و مشغول صبحانه میشوم ، کارهای امروز را در ذهنم مجسم میکنم و برایشان برنامه ریزی میکنم.
پ.ن١: سابقاً بعد از شام آشپزخانه را مرتب میکردم و از اینکه ظرفهای دیشب را صبح بشورم اصلاً خوشم نمی آمد ولی این روزها با وجود پسرکم بعد از شام مشغول پسرم میشوم و بعد از ٢-٣ هردویمان بیهوش میشویم .بچه ها ریتم بسیار منظمی دارند ، البته هر کدام یک جور، چه شب بیداری هایشان چه خواب شبانه شان،
پ.ن٢: باز هم هوش برتر :)) اینبار همسرم هم جزو شرکت کننده هاست و هفته ی آینده سه شنبه مسابقه ی من و چهارشنبه مسابقه همسرم است ،اینبار بر خلاف همیشه برنده شدن برایم مهم است و باید باهم تلاش کنیم، شما هم دعایمان کنید.
پ.ن ٣: دیشب خواب دریایی را میدیدم که فقط در عکس ها دیده بودمش ، خواب دریایی شبیه دریای خلیج مکزیک .... آرامش و زیبایی خیره کننده ، ولی در خواب آنقدر سرم شلوغ بود که فرصت نمیکردم کنار دریا باشم .حتی خواب آن همکارمان را که رفته ایتالیا دیدم.(یعنی تعبیرش این است که میخواهیم از ایران برویم ؟:)) ، یک زمانی اصلاً علاقه ایی به مهاجرت نداشتم ولی الان خیلی دوست دارم ٤-٥ سالی از همه حتی از شهر و دیارم دور باشم )
پ.ن٣: پدرشوهرم که کمرش را جراحی کرده بود ، حالا عفونت کرده ، باز باید برود اتاق عمل و دبرید و .... ، برای سلامتی همه ی مریض ها دعا کنید.
عکس نوشت : دیروز صبح با یک حال و هوای عالی چایی را گذاشتم دم بکشد و یک موزیک آروم . هوس میکنم عود روشن کنم و باشکلات هایی که همکارمان از دبی برایمان آورده بنشینم کنار بخاری و وب لاگ بنویسم. اما آنقدر درگیر کارها میشوم که ساعت میشود یک. ولی من از حال و هوایم نمیگذرم و عکسم را می گیرم.
بالاخره شهریوری که انتظارش را می کشیدم رسید و خیلی زود دارد روزهایش خط می خورد . بین هجوم کارها لحظه ایی سراغ لپ تاپ می آیم تا کمی استراحت کنم. به سرم می زند بیایم سراغ وب لاگم و ببینم پارسال این روزها در چه حالی بودم. یک عالمه انرژی مثبت میگیرم از حال خوب روزهای سال گذشته و این چند خط یادم می اندازد که آری چقدر شهریور دوست داشتنی است ."روز اول شهریور از خدا خواستم که ماه خوبی را برایم رقم بزند و خودم با کلی امید و انگیزه تصمیم گرفتم یکی از بهترین ماه های سال را برای خودم بسازم. شهریور برای من ماه خوبی بوده و هست . 4 سال پیش اواخر همین ماه بود که با همسرم پیوند پایداری بستیم که همیشه کنار هم بمانیم. "
امسال هم شهریور برایم خیلی زیبا و پر از هیجان خواهد بود. دیروز آخرین روز کاری ام بود و 10 روز تعطیلات تابستانه ایی که یک عالمه برنامه برایش دارم. امروز خانه ماندم تا خورده ریز ها را هم بسته بندی کنم و انشالله فردا جابه جا شویم. برویم شهر خودمان . برویم همان خانه ی دوست داشتنی و پر از عشقی که دلم خیلی برایش تنگ شده، هرچند وقتی یادم می افتد که برج روبروی خانه یمان تا به حال حتماً تکمیل شده و منظره ی اتوبان و کوه را از من دریغ می کند کمی دلم میگیرد. اما باز هم آنقدر آن محله و خانه برایم دوست داشتنی است که سریع فراموشم میشود، حتی فراموشم میشود که 100 متر از اینجا کوچک تر است و حتماً خیلی جایمان تنگ میشود، ولی باز هم پر از ایده و فکرم برای استفاده ی بهتر از فضاها .
باز هم یک عالمه گلایه دارم از خانواده همسر از صاحب خانه حتی از خواهر بزرگه ، اما ترجیح می دهم حال خوبم باقی بماند و باور کنم آرامشم خیلی دوست داشتنی تر از گلایه هایم است .
++ هشت ماه تمام شد و من نه ماهه شده ام.(حدود 36 هفته ) از الان آمادگی هر اتفاقی را دارم .این روزها پسرم را خیلی بیشتر از هر روز دیگر دوست دارم و خدا رو شکر می کنم بابت داشتنش. تنها دعایم سالم بودنش است. (التماس دعا دوستان خوبم )
+ همه وسایل را جمع کرده ام حتی قوری و چایی را ، دیگر این خانه جای ماندن نیست:))