این روزها تعداد مرخصی هایم زیاد شده ، چون واقعاً کار بی وقفه و دکتر رفتن و مدام از خانه یمان تا شهر در رفت و آمد بودن سخت است. برای همین وقتی سه شنبه بعد از ظهر بعد از کار با همسرم به شهر میایم و من 4 شنبه میروم دنبال سونوگرافی و دکتر و ماما و پنج شنبه هم مراسم شوهر خاله ام است و جمعه هم باز دعوتیم نمی توانم بروم و برگردم و اینطور میشود که مجبورم دو روز را مرخصی بگیرم. ولی امروز یکسری کارهایم را از خانه انجام میدهم تا ساعت کاری ام خیلی هم کم نشود.(بله ما آنقدر از زندگی در این شهر کوچک خسته شده ایم که هر وقت میخواهیم به شهر خودمان برگردیم حال کسی را داریم که از یک روستای بی امکانات قصد رفتن به شهر را دارد و از دیدن شهر و شلوغی اش شگفت زده میشویم :)) )
دیروز هم بعد از کارهای دکترم با خواهرم به کافی ایی که خیلی وقت بود هوایش در سرم بود رفتیم وکلی از باهم بودنمان انرژی گرفتیم. به پیشنهاد من پیاده رفتیم و برگشتیم و چون بدنم این روزها خیلی خشک شده است تا شب از پا دردو گرفتگی عضلات لنگ میزدم .
هفته ی پیش هم با مادرم رفتیم یک فروشگاه که لباس هایش را حراج زده بود و کلی لباس برای پسرم خریدم و آنقدر ذوق زده بودم که خدا میداند و دلم میخواست همه ی لباس های فروشگاه را بردارم برای پسرم .(عکس فوق کفشهایش است . زیرش یک پیراهن آبی فوق العاده شیک که وقتی تصور میکنم به تنش پوشاندم قند توی دلم آب میشود.) به قول همسرم وقتی لباس هایش را می بینم دلم آب میشود برای دیدنش. واقعاً تحمل و صبوری این ماهها آخر برایم سخت شده و هر روز در حال شمردن روزها هستم و همه اش میگویم کاش زودتر مرداد تمام شود. میدانم مرداد هم که بگذرد میگویم کاش زودتر شهریور تمام شود.
برای اسم پسرمان با همسرم به توافق نمیرسیدیم ، من دنبال انتخاب اسمهای مذهبی و ائمه بودم و همسرم اسمی که به مذاقش خوش بیاید.آخرش بین دو اسم با هم به توافق رسیدیم. اسم انتخابی همسرم پارسا بود و اسم انتخابی من امیر (لقب حضرت علی (ع) چون همسرم به هیچ عنوان برای انتخاب اسم علی راضی نمیشد) ، این دو اسم را موقع نماز مغرب لای قرآن گذاشتم و همسرم بعد از کلی دعا قرآن را باز کرد و اسم "امیر" برای پسرمان انتخاب شد.
رفتنمان به خانه ی پدرم منتفی شد ، چون احساس میکردم پدرم راه دستش نیست برویم آن جا ، و حسم هم درست بود. اینطور شد که به پدر شوهرم گفتیم به مستاجر خانه ایی که 1.5 دنگ اش مال من است :)) بگوید بلند شود. آن بنده خدا هم یک زن و شوهر جوان هستند و با شندیدن این حرف کمی جا خورده بودند و گفته بودند اگر میخواهید کرایه را زیاد کنید ، پدر شوهرم هم گفته بود بحث کرایه نیست پسر خودم میخواهد بیاید. راستش ناراحت شدم از این که آنها را مجبور به جابه جایی کردیم ولی چاره ایی نداریم. و تمام دعایم برایشان این بود که انشالله یک خانه ی خیلی بهتر از خانه ی ما گیرشان بیاید. اینطوری اگر آنها انشالله تا شهریور بتوانند بروند ما دیگر مجبور نیستیم با صاحب خانه یمان برای روزهای بیشتر از قراردادمان بحث کنیم و جنگ اعصاب داشته باشیم. انشالله که همه چیز همین طور که تا الآن عالی بوده درست و سروقتش پیش برود. تعطیلات تابستانه ی ما هم از 9 تا 18 شهریور است و بسیار خوش موقع است. اگر بتوانم تا 9 شهریور را سر کار بروم تقریباً تا پایان قرار دادم را سر کار بوده ام و تعطیلاتمان موقع اسباب کشی است و نیاز به مرخصی نداریم. خدا را هزار بار شکر که همه ی اتفاقات هرچند سخت برای ما آسان میشود.خدایا هزار بار شکر
کمی از هم کار : یکی از همکارانمان برای اقامت ایتالیا خیلی تلاش کرد و بالاخره توانست با بورس فقرا جهان سوم برای رفتن اقدام کند. من اعتقاد دارم رفتن از ایران به هر قیمتی معنی ندارد و هرگز حاضر نیستم با این عنوان از ایران بروم. این در حالی است که مجبور شد قید مدرک فوق لیسانسش را که بیش از 10 میلیون برایش هزینه کرده بود بزند و دوباره از اول آنجا فوق لیسانس بخواند! خب باید درک کنم که بعضی ها خیلی سودای رفتن دارند آن هم به هر قیمتی. یک هفته ایی هست که یک نفر دیگر به جایش آمده و فعلاً در مرحله ی آموزش است و این بنده ی خدا هم از آن هایی بود که شغلش بندر عباس بوده و 6 ماه آنجا بوده و 6 ماه شهر خودش ، و با شرایط کاری سخت آنجا ، گرما و رطوبت شدید هوای جنوب و کاری که غالباً در خطوط گاز و نفت در محیط آزاد بوده ، کار اینجا را گذاشته روی چشمهایش و به جد در حال تلاش است که این شغل را به دست آورد و خیلی از محیط اینجا راضی است.
اواخر ماه پیش 4 نفر از کارگر های کارخانه به دلیل حقوق معوقه یشان از اردیبهشت ماه ، به مدت 2 دقیقه اعتراض کردند و کار نکردند. فردایش که آمدند سر کار گفتند قرداد شما تمدید نمی شود و بروید... و خیلی راحت اخراج شدند، بدون هیچ دردسری ، چون قراردادهایشان یک ماهه است و هیچ تعهدی ندارند. واقعاً تاسف بار است...
قرار بود به جای این آقای همکار جدید یکی از دوستهای همکارانمان بیاید. که از طرف شرکت این آقای جدید معرفی شد و قضیه ی آقای دوست مسکوت ماند. حالا آن بنده خدا هم با فوق لیسانس مکانیک و یک روزمه ی نسبتاً درخشان اپراتور یک دستگاه بود که از قضا آخر ماه پیش قراردادش تمام میشد و به دلیل از رده خارج بودن دستگاهی که این آقا اپراتورش بود قرار دادش را تمدید نکردند و ایشان بیکار شدند... خلاصه که با وجود خوب بودن اقتصاد صنعت خودرو ، فقط یک عده ی خاص دارند از سودش لذت می بردند و وضعیت کارگران و مهندسانش بی نهایت ناراحت کننده است...
جمعه آزمون مرحله سوم هوش برتر بود، و من با کمی حساب کتاب دیدم ضبط برنامه انشالله بعد از زایمان من خواهد بود پس میتونم توی مسابقه شرکت کنم، برای همین آزمون مرحله ی آخر رو که حضوری بود باید میدادم، آزمون توی دبیرستان البرز برگزار میشد.پنج شنبه بعد از ظهر راه افتادیم و توی راه کلی کیف کردیم، یک جایی کنار جاده نشستیم و چایی خوردیم، دم غروب بود و هوا ابری بارونی بود، بعد از اون هم یک مجتمع رفاهی بسیار شیک استراحت کردیم و از بس بوهای خوب به مشاممان میرسید همسرم طاقت نیورد و یک چیپس و پنیر خرید ، من هم خیلی خودم را کنترل کردم که نخورم و خیلی کم خوردم ، بعد از اون راه افتادیم سمت خانه ی برادر شوهر،حدود ساعت ١١ بود که رسیدیم و کمی نشستیم و بدون تعارف رفتم که بخوابم، این روزها خیلی بیشتر از قبل هوای خودم را دارم و حرفها و فکرها دیگران برایم مهم نیست.
تا ظهر خانه برادر شوهر بودیم . جاری ام کمی از دست مادر شوهر شاکی بود اتفاقاتی که برای من عادی است و برای اون چون دوره سخت و غیرقابل تحمله .سعی کردم آرامش کنم و بهش بفهمانم که شرایط من همیشه همین است و غیر از این باشد تعجب می کنم :)).
ساعت ٣ راه افتادیم سمت آزمون، برخلاف انتظارم از جمعه ظهر شهر خیلی شلوغ بود و همین دلیل شد ٢٠ دقیقه دیر به جلسه برسیم و زمان را از دست دادیم، من سه هزار سوال خوانده بودم ولی همسرم حدود ٢٣٠٠ سوال، وقتی سر جلسه از هم جدا شدیم و من تند تند سوال های تخصصی را جواب میدادم همه اش به فکر همسرم بودم که آن ٧٠٠ تای نخوانده اش چقدر بد میشود، یک صلوات فرستادم و از خدا خواستم خودش کمکش کند، در کل آزمون را خوب دادم و قطعاً اگر زمان داشتم خیلی بهتر میشد ، جو هوش برتر خیلی دوست داشتنی است و هر بار با کلی انرژی مثبت از این جو بیرون می آیم،و هر دوباری که برای ضبط سری قبلی برنامه با کلی خاطره و حس خوب برگشتم.بعد از آزمون فهمیدم سوالات موضوعی که همسرم نرسیده بود کامل بخواند ، اشتباهاً ناقص چاپ شده بود و به جای ٣٠ سوال فقط ١٥ سوال چاپ شده بود ، که از قضا ١٥ سوال از همان بخش های اولی بود که همسرم خوانده بود، و این شد که همسرمم هم آزمونش را خوب داده بود واین موضوع فوق العاده خوشحالم کرد.و باز هم بهم ثابت شد وقتی خدا بخواهد همه چیز یک جوری ، جور میشود که باورش نمی شود کرد.
بعد از آزمون خیلی دوست داشتم با همسرم کمی توی خیابان انقلاب و کتابفروشی هایش پرسه بزنیم ولی با توجه به مسیر و حال خودم منصرف شدم، انقلاب یکی از خیابان های مورد علاقه ی من است که هر بار که میروم آنجا حالم عالی میشود.جمعه بود و بساط گل فروش های کنار جاده بهشت زهرا به راه بود. از همسرم خواستم یک دسته گل بخریم. و همسرم چون اصلاً از گل خریدن خوشش نمی آید و اعتقاد دارد پول حرام کردن است اولش مخالفت کرد. اما با اصرار من قبول کرد. وقتی دید دختر و پسرهای کوچک آنطور دنبال ماشین ما می دوند تا یک دسته گل رز 40 تایی را 10 هزار تومن بفروشند با نهایت رضایت یک دسته گل خرید. و من سرمست از عشق شدم.
برای اذان مغرب رسیدیم قم و به درخواست من بعد از چند سال قسمتمان شد برویم زیارت حرم حضرت معصومه، که بیش از حد شلوغ و گرم بود ، بعدش هم یکسره به راهمان ادامه دادیم و حدود ساعت ١ رسیدیم خانه.
صبح آنقدر خسته و کوفته بودم که ترجیح دادم شنبه را مرخصی بگیرم و استراحت کنم و به کارهای عقب افتاده ام از جمله نوشتن وب لاگم برسم.
پ.ن1: مریم میرزاخانی درگذشت و اینستاگرام و تلگرام پر شده از این خبر ، وقتی فهمیدم در اثر سرطان سینه فوت شد شوکه شدم، عجب سرطان عجیبی است که اینطور سریع و گسترده خانم ها را از پا در می آورد... حتی اگر چند سال قبلش در یک کشور که میگوید جهان سوم است و جاده هایش و ماشین هایش ایمنی ندارد ، با اتوبوس به ته دره برود زنده می ماندو چند سالی به پیشرفت بشریت خدمت میکند و بعد یک روزی که در ینگه دنیا با نهایت امکانات اگر خدا بخواهد از این دنیا میبردش. روحش شاد...
پ.ن 2: همان طور که مشخص است این نوشته ، شنبه 96/04/24 نوشته شده و امروز با نهایت سرعت :دی آپدیت شد. این روزها اتفاقات زیادی برایمان می افتد و هنوز تکلیف خانه مشخص نیست. از طرفی پدرم اصرار دارد که همین جا بمانیم و شاید مستاجرش تا آن تاریخ نتواند خانه را تخلیه کند. از طرفی وقتی به بعد از زایمان و حال و هوایش و غربت این شهر کوچک و تنهایی فکر میکنم دلم میگیرد ، از آن طرف هم رفتن و زندگی با مادر شوهرم در آن زیرزمین که آدم نفسش بند می آید خیلی سخت است. آگهی های اجاره ی خانه را هم که بالا پایین میکنم می بینم حداقل باید 30-20 میلیون پول پیش داشته باشی با ماهی 600-700 تومن تا یک جایی قابل سکونت گیرمان بیاید.کم کم جمع کردن وسایلم را باید شروع کنم چون میدانم که 1-2 ماه خیلی زود میگذرد. زمان اسباب کشی ما درست وقتی است که من نه ماهه هستم و پدرم و مادرم مکه اند!دعا کنید همه چیز ختم به خیر شود.
پ.ن 3 : یک ماهی هست که ظاهرم تغییر کرده و نشان میدهد که یک خبر هایی هست. به خصوص محدوده بینی :)) اوایل همسرم گیر داده بود که بعد از زایمانت حتماً برو دماغت را عمل کن و من خوب خیلی دلم می شکست که همسرم اینطور با ظاهرم برخورد می کند ولی بعد که فهمید این افزایش حجم به خاطر بارداری است اعتراف کرد که : " با خودم هر روز میگفتم چرا بینی ات اینقدر بزرگ است. یعنی من تاحالا ندیده بودم؟! حالا که فهمیدم به خاطر چیه آرام گرفتم " . امروز یک آقایی از IT کارخانه آمده بود سیستمان را درست کند. دماغ عملی و لاغر. خودم را که باهاش مقایسه میکردم می دیدم عجب هیبتی دارم :)) ولی با همه ی اینها خدا روشکر ظاهرم طوری نیست که اگر کسی نداند بفهمد و این باعث شده هنوز توی محیط کار راحت باشم. انشالله که تا ماه 9 بتوانم به کار کردنم ادامه بدهم. هر بار که خواهر شوهر من را می بیند میگوید تو چرا اصلاً معلوم نیست بارداری؟ نکنه بچه ات خیلی ریز باشد؟! ولی من فقط میخندم و میگویم به این چیزها نیست. انشالله سالم باشد.
پ.ن 4: ساندویچ مونت کریستو به ادامه مطلب پست قبل اضافه شد.
این مدت که سر کار میرم اصلاً روزها و شب هایم را نمی فهمم، آنقدر زود همه چیز دارد می گذرد که باورم نمیشود یک هفته ی دیگر ماه هفتم هم تمام میشود، با این وجود لحظه شماری می کنم برای هفته ی اول مهر و دلم میخواهد این دوماه هم هرچه زودتر تمام شود. این یکی دوهفته هم با همسرم بعد از ظهرها بعد از کار و کمی استراحت مشغول آماده شدن برای سومین مرحله آزمون ورودی هوش برتر میشدیم و شب ها برگه ی سوال به دست خوابمان می برد،این بود که واقعاً خسته میشدم و صبح ها ساعت ٦ که بیدار میشدم آنقدر کار برای انجام داشتم که ساعت ٨ اصلاً نای رفتن سر کار نداشتم و تازه دلم میخواست یک دل سیر بخوابم، این همه حجم کار و خستگی کمی بی حوصله ام کرده بود، نتیجه اش یک بحثی بین من و همسرم شد، و من از همسرم شدیداً دلگیرشدم و با وجود اینکه بحثمان تمام شده بودمن هنوز ته دلم ازش گرفته بود، تا اینکه بعد از بحثمان به حل ریشه ایی موضوع پرداختیم و همسرم مثل همیشه گفت من که می گویم بگو کمک ات کنم و خودت نمی خواهی، همسرم راست میگفت ، اما من هم از اینکه مدام بگویم اینرا بردار، اینکار را بکن ،این را بگذار، اینرا جمع کن و از این دست خورده فرمایش ها کلافه میشوم، تازه حالت بدترش زمانی است که یک خواسته را باید چندین بار بگویم و دست آخر اینقدر همسرم پشت گوش می اندازد که عصبی میشوم و خودم آن کار را انجام میدهم و باز بحثمان میشود، و من این بار فکر چاره کردم ، روی یک برگه برنامه ی روزانه غذا پختن را در طول هفته بین خودمان تقسیم کردم، اولش همسرم زیر بار نمی رفت و میگفت من صبح ها نمی توانم زود بیدار شوم صبحانه آماده کنم، من غذا پختن بلد نیستم و من با توجیه روزهای نقاحت بعد از بارداری که نمی توانم کاری کنم قانع اش کردم که باید یادبگیرد، با این فکر کار را به طور کامل به همسرم سپردم و مسئولیت را تماماً به خودش واگذار کردم بدون اینکه مدام بخواهم غر بزنم و بگویم چه کند و چه نکند، اینطوری روزهایی که شام و صبحانه با همسرم است هم به کارهای خانه بیشتر میرسم هم زمان بیشتری برای استراحت دارم، اولش با سابقه ایی که از همسرم داشتم چشمم آب نمیخورد از پسش برآید و خودم را آماده کردم بودم که اولش خیلی سخت باشد و من باز بخواهم غرولند کنم و بینمان بحث شود، ولی از جایی که همسرم به آشپزی علاقه دارد ،شب اول یک خورشت بادمجان عالی پخت و من به جز یکسری کمک های کوچک اجازه دادم صفر تا صد با خودش باشد تا باور کند که مسئولیت این کار با خودش است ، و باور کردنی نبود این اعتماد به نفسی که به همسرم دادم باعث شد احساس مسولیت شدید کند و سفره بیندازد و جمع کند و تمام تلاشش را بکند که همه چیز عالی باشد. خلاصه که فوق العاده بود و فردایش هم ساعت ٧/١٥ همسرم برای اولین بار در طول چند سال زندگی مشترکمان صدایم زد که پاشو بیا صبحانه آماده است و من با صحنه ی عکس فوق مواجه شدم و سرشار ازعشق شدم که همسرم به این خوبی مسىولیتش را پذیرفته و از پسش به خوبی بر آمده،و باور کردم که تقصیر خودم بوداین همه مدت اجازه ندادم همسرم خودش را ثابت کند.
تازه فهمیدم همسرم دوست دارد کاری را بهش بسپاری و بدون اینکه یاد آوری کنی و بکن و نکن راه بیاندازی اجازه بدهی خودش را ثابت کند و باور کنی که می تواند انجام بدهد و مدام توی دست و پایش نپیچی که تو نمی توانی بگذار من بکنم. البته به شرط آنکه کاری که بهش می سپاری را دوست داشته باشد.
کمی صبر و برخورد درست اتفاق های نشدنی را میسرمیکند، اینکه یک روز بیاید و همسرم من را برای صبحانه بیدار کند یک آرزوی محال بود که اینروزها محقق شد. هیج وقت روزهای اول زندگیمان باورم نمیشد همسرم یک روزی اینقدر خوب و مهربان درکنارم باشد و هوای زندگیمان را داشته باشد.
پ.ن : جای شما خالی امشب همسرم با ذوق وصف نشدنی ساندویچ مونت کریستو برای شام درست کرد .