این پست من رو یادتونه؟(نسکافه)بله این آرزوی دیرینه من محقق شد. و قراره آخر این هفته بریم کنسرت رستاک ، و من بی نهایت سرشار از شوق ام. روزی که توی اینستاگرام دیدم قراره کنسرت بذاره قلبم شروع به زدن کرد و من خیلی وقت بود که از شنیدن هیچ اتفاقی اینطوری سر ذوق نیومده بودم. خب کمی حالم گرفته شد که دیر فهمیده بودم و تمام ردیف های جلو پر بود و من اون آخرهاش جا گیرم اومد و اون دوستمون که توی برگزاری کنسرت دستی بر آتش دارند گفت که اصلاً عوامل برگزار کننده این کنسرت رو نمی شناسه و فقط با عکاسش آشنا است و اگر شد واسمون یه کاری میکنه بریم جلو.و دقت کردید تا مدت ها هیچ اتفاقی توی زندگی نمیافته ولی یکهو همه چیز باهم اتفاق می افته. جمعه بعد از ظهر کنسرت رستاک ِ و ما چهارشنبه بعد ازظهرقراره بریم اراک خونه ی برادرشوهر و برای برگشت مکافات خواهیم داشت که چرا اینقدر زود برمیگردید و ما قطعاً نمیتونیم بگیم میخوایم بریم کنسرت چون نیشخندهای تمسخر آمیزشون با غرغر های زیر لبی و گاهاً بلند حالمون رو بد میکنه. و لی خب واقعاً خیلی خوشحالم که همسرم اینقدر خوبه که من رو درک میکنه و بهم قول داده به کنسرت برسیم .
از پس فردا هم قراره من برگردم سر کار. توی شرایطی که همه دارن نیروهاشون رو بیرون میکنن خنده دار نیست که من برم سر کار؟هر کی منو ببینه میگه خانم داره تعطیل میشه کجا اومدی؟! از جایی که احتمال ورشکستگی خیلی از کارخونه های وابسته به خودرو سازی و حتی خودِ خودرو سازها وجود داره همه چیز رفته زیر زربین تا به هر دلیلی تعدیل نیرو انجام بدن و مدیرمون گفت که ما میدونیم شما از خونه کارها رو کامل انجام میدین ولی حالا بحث حضور غیاب هم مهم شده و باید حضور داشته باشید و با توجه به شرایط اتون اگه واستون مقدرو نیست ما نیرو جایگزین معرفی کنیم و من هم سریعاً گفتم نه برمیگردم سر کار. خب خیلی فکرم درگیر والا بود چون والا توی سنی هست که شدیداً وابسته است و تنها گذاشتنش واقعاً سخته. با مامان صحبت کردم و مامانم راضی شدوالا رو نگه داره چون احتمالاً همه ی این اتفاقات موقته یا کلاً همه چیز از بین میره و همه از کار بی کار میشیم یا وضعیت خوب میشه و از زیر زربین خارج میشیم.با تمام وجودم از خدا میخوام وضعیت خوب بشه و دوباره چرخ اقتصاد و صنعت بچرخه ! نمیدونید تولید همین پراید آشغال چقدر برای خیلی از این کارگرها خوب بوده... از 5شنبه شروع کردم والا رو تنها گذاشتن خونه ی مامانم. روز اول با نیم ساعت شروع کردم که توی همون نیم ساعت 2 بار اشک ها صورتش رو خیس کرده بود و من کلی دلم پیشش بود ولی خب فکر میکنم بهترین کار ممکن رو دارم انجام میدم. قرار بود از شنبه (امروز)برم سرکار ولی به خاطر اینکه یک دفعه امیر رو تنها نگذارم صحبت کردم که از دوشنبه برم. امروز هم از ساعت 11 تا حالا والا رو خونه ی مامانم تنها گذاشتم و اومدم خونه ی خودمون به کارهام برسم و چقدر توی خونه جای سروصداها و شیطنت هاش خالیِ ! حتی جای اینکه بیاد به پام بچسبه و نذاره به کارهام برسم.
از صبح که بیدار میشم طبق روال هر روز با خودم میگم ، امروز کلی کار دارم. ساعت 6:30 اِ که دیگه کامل بیدار میشم. دیگه عادت کردم صبح ها زود بیدار بشم. البته من از بچگی هم سحر خیز بودم. اما موقع حاملگی و بعد از زایمان واقعاً نمیشد تا ساعت 10 نخوابم .
ظرف های دیروز رو که به خاطر قطعی آب مونده بود میشورم.چایی دم میکنم، برای پسرم تخم مرغ آب پز میذارم(دو روزه که شروع کردم) ماشین لباسشویی رو روشن میکنم و صبحانه رو آماده میکنم.همسرم بیدار میشه تا با هم صبحانه بخوریم.(الان تازه یادم افتاد امروز ماه رمضونه... من که نمی تونم روزه بگیرم ، همسرم هم امروز رو به خاطر اینکه ماموریت کاری باید میرفت روزه اش شکسته میشد و نمی تونست روزه بگیره، فکر نکنید ما بی دین ایمونیم :)) )وسط هاش پسرم بیدار میشه و صبحانه ی شروع نشده من نصفه میمونه. صبحانه پسرمو میدم و میشونمش روی تخت و بعدش خودم صبحانه میخورم.بعد از صبحانه دوتایی میریم حمام. حسابی خسته میشه و خوابش میاد اما حدود دو ساعت مقاومت میکنه و نمیخوابه .خب طبیعتاً بی حوصله هم هست. سعی میکنم آروم باشم و باهاش بازی کنم. تلاش میکنم بخوابونمش اما سماجت نمیکنم. خیلی خسته میشم اما در نهایت میخوابه. و من دوباره شارژ میشم برای ادامه ی کارها. لباس ها رو روی بند پهن میکنم و دوباره ماشین لباسشویی رو روشن میکنم.مرغ ها رو که دیروز همسرم خورد کرده بود میشورم(این مرغ ها ارزاق کارخونه ایی هست که توش کار میکردم و هنوز لطف دارن و با اینکه من مرخصی ام ارزاقم میرسه،البته همه اش به خاطر تلاش های همسرم بود) و مثل همیشه خودم رو فراموش کردم که نیاز به نهار دارم. به سرم میزنه و ران یکی از مرغ ها رو واسه خودم سرخ میکنم. به خودم نهیب میزنم که به خودت احترام بذار و یه نهار خوشگل آماده کن. ماست و شیره و سبزی هم اضافه میکنم. دلم میخواد با کلی آب و تاب نهار رو تزیین کنم اما حسابی گشنه شدم و هیچی نمی فهمم دیگه.ماشین لباس شویی برای بار دوم کارش تموم میشه. پسرم بیدار میشه. باهم کلی بازی میکنیم و سوپش رو بهش میدم. نماز میخونم .شروع به جارو کشیدن خونه میکنم. پسرم خوابش میگیره و جارو کردن خونه نصفه میمونه. چایی سیب ام دیگه دم کشیده. برای خودم میریزم و با شیرینی خامه ایی شروع به نوشتن میکنم.الان هم تایم یوگاست تا همسرم نیومده و پسرم بیدار نشده.(اپلیکیشنasana rebel برای کسایی که قبلاً یوگا کار کردن عالیه. البته simply yoga هم برای مبتدی ها خوبه)
+ ببخشید که حواسم نبود امروز ماه رمضونه ولی خیلی دوست داشتم امروز رو با جزئیاتش ثبت کنم. از فردا که همسرم روزه بگیره حس ماه رمضون به خونه ی ما هم میاد.امشب هم همگی خونه ی مامانم افطار دعوتیم. نیست که هموون روزه ایم!! من و خواهروسطی به خاطر شیردهی نمی تونیم روزه بگیریم. خواهر بزرگه هم مشکل معده داره نمیتونه. فقط مامان بابام روزه ان:))
نمی دونم چه فلسفه ایی داره شب 13 به در ، که حتی اگه نه استرس سرکار رفتن رو داشته باشی نه حتی دانشگاه و مدرسه و هیچ کار دیگه ایی ، باز 13 به در که تموم میشه دلم میگیره. شاید فکر میکنم خوشی های عید تموم شد و یک سال گذشت.
برای عیدمون خیلی برنامه داشتیم ولی همون 2-3 روز اول عید به این نتیجه رسیدیم که همه اشو بذاریم کنار و فقط استراحت کنیم. هر روزمون به عید دیدنی و خرید گذشت. اصلاً بعضی روزها وقت نمی شد استراحت کنیم :))
چند شب پیش دوستهام اومدن دیدن پسرم و کلی بهمون خوش گذشت و پس فرداش هم یکی از دوستهام با همسرش و اونیکی با برادرش رو برای نهار دعوت کردم خونمون. نهار خوراک زبون واسشون درست کردم که خدا رو شکر همه دوست داشتن. دوستم که با شوهرش اومده و در حال حاضر ساکن یزد هستند بارداره(مریم) . و وقتی فهمید زبون داریم گفت تا حالا نخوردم. اونیکی دوستم (نیلوفر ) واسش توضیح داد که خیلی خوشمزه است، مثل کله پاچه است. کله پاچه رو دوست داری که ؟! و مریم گفت نه ! منم جا خوردم و گفتم نه نیلوفر زبون اصلاً مثل کله پاچه نیست. خیلی خوشمره تره! سر سفره گفتم ببخشید نمیدونم دیگه دوست دارید یا نه، مریم جون که تا حالا نخورده و امیدوارم دوست داشته باشه. همسرم گفت : مثل کله پاچه است .دوست دارید که ؟!
من عموماً تعارف کردن رو اصلاً بلد نیستم و خدا رو شکر مهمون ها هم خوب بودند و اهل تعارف نبودند.و همگی کیفور شدن از نهار. برادر نیلوفر از آلمان اومده بود و دایی اش هم آلمانه. وقتی فهمید زبون داریم گفت دایی ام هر وقت میاد می بریمش فلان جا و فقط ساندویچ زبون سفارش میده.بعد از نهار هم شوهر مریم ایکس باکس اورده بود و دارت بازی کردیم.کلاً روز خیلی خوبی بود و خوش گذشت.
+ قراره ایشالله دنبال آموزشگاه زبان بگردم و هر دومون کلاس آیلتس فشرده بریم و فعلاً خودآموز آلمانی رو شروع کنیم. نتیجه گیریمون هم به اتمام رسید ، کشور مقصد آلمان شد.البته یکسری اتفاقاتی افتاده که هنوز اصلاً معلوم نیست مهاجرت کنیم یا نه ! شاید کار همسرم تهران جور بشه و قطعاً اگر اون چیزی که میخوایم باشه میمونیم ولی اگر شرایط کاری همین باشه گزینه امون مهاجرته!دلیل اینکه آلمانی رو هم جدی شروع نمیکنیم همینه! چون اصلاً معلوم نیست چی بشه ولی چه بمونیم و چه بریم نیازه که زبانمون رو تقویت کنیم.البته هنوز گوشه ی ذهنمون کانادا واسمون شیرین تر از آلمانه.
+ پسرم با صدای بلند زد زیر گریه. بغلش کردم. بهش گفتم پیششم اما طول کشید تا آروم گرفت. قطعاً فهمیده کنارش نیستم.بیشتر از یک هفته است شکمش کار نمیکنه . دیروز رفتیم دکتر و اوضاع تغییر خاصی نکرد، فردا دوباره باید بریم دکتر. پسرم داره تند تند بزرگ میشه. شیرین تر میشه. سرپا نگه اش میدارم و با دستهاش تکیه اش میدم به میز و خودش می تونه برای چند ثانیه بیاسته. برای نشستن خود مختارش خیلی تلاش میکنه. و من شدیداً عاشقتم پسر عزیزم.
عکس نوشت: خیلی سخته که نذارم با این همه تلاشی که می کنه تلویزیون نبینه :))