بعد از ظهر احساس کردم پسرم خیلی بی حاله. حتی وقتی هم بیدار شد اصلا گریه نکرد.از صدای بلند جیغ هاش خبری نبود. بهش شیر دادم. توی بغلم احساس کردم میخواد بالا بیاره. بدنش گرم بود. به مامانم گفتم. مامانم اولش میگفت نه چیزی نیست. یه ذره آب اورد و با قاشق بهش میداد. اما پسرم نا نداشت قورت بده. همه رو پس میداد. مامانمم ترسید.تبشو گرفتم ۳۷.۷ بود. من نسبت به اتفاقات معمولا خیلی قوی هستم و هر چیزی به راحتی نمی تونه مستاصل ام کنه. اما از روزی که پسرم به دنیا اومده با کوچک ترین اتفاق که در مورد پسرم باشه شدیدا آشوب میشم. گریه ام بند نمیومد. چهره ی معصوم و از حال رفته ی پسرم رو که میدیدم اشک از چشم هام میومد.به آقای دکتر زنگ زدیم. گفت چون نوزاده نمیشه تجویز کرد ببرینش دکتر متخصص حتما".با چشم گریون رفتیم کلینیک کودکان. دکتر معاینه کرد.گفت چون نوزاده و تب داره باید تحت نظر باشه. ببرینش بیمارستان.اونجا بستری اش میکنن.رفتیم بیمارستان. پرستارا میگفتن برای تب ۳۷ درجه که بستری نمی کنن. صبر کن دکتر بیاد. توی همون حین یکی از پرستارا پسرمو حموم کرد.پسرم سر حال اومد .دلم برای گریه هاش تنگ شده بود. وقتی گریه میکرد من کیف میکردم که حالش خوب شده. دکتر اومد.خیلی معاینه کرد. گفت همه رفلاکس ها خوبه. تبش اومده بود پایین ۳۶.۵، گفت فقط یه خورده زرده که خودتون کنترلش کنید که بالا نره. خیلی دکتر خوبی بود و کلی وقت گذاشت و همه چیز رو کامل و دقیق چک کرد. حال پسرم خوب شده بود.و من اصلا اینگار رو ابرها بودم. غرق بوسش میکردم و دلم برای نق های هر شبش که کنارم میخوابید و میزد تنگ شده...
+ دکتر پرسید اسمش چیه ؟همسرم گفت والا. پرستاره گفت اوه،چه اسمی داره پسرمون...
اول قرار بود اسم پسرمون امیر باشه. وقتی روز قبل عید غدیر به دنیا اومد به دلم علی خیلی افتاد. به خصوص که توی اون استرس زایمان خیلی دست به دامن حضرت علی شدم برای سلامتی پسرم. همسرم هم دو دل شده بود. اما کمی که فکر کرد گفت نه همون امیر.و من نمی دونم چرا توی سرم مدام صفات حضرت علی میچرخید. عرفان. والا. به همسرم والا رو گفتم. اونم خیلی به دلش نشست. و اینطور شد اسم پسرمون شد والا. از اون طرف هم مادر شوهرم سرخود همه جا رو پر کرده بود که چون موقع عید به دنیا اومده اسمش علیه. و مدام به ما گیر میداد که اسمش علی باشه. همسرم موافقت نکرد. گفت ما علی صداش میکنیم...
امروز خانواده ی همسرم اومدند دیدن نوه اشون. برادر شوهرم ۳۰۰-۴۰۰ کیلومتر راه به خاطر دیدن پسرمون اومده بود. من توی اتاق بودم چون لباس مناسبی نداشتم. مادر شوهرم از بدو ورود شدیدا سرسنگین بود و من اصلا دلیل اش رو نمیدونستم. از همون اول هم مدام تلفن زنگ میخورد و همه فامیل نمیدونم چرا توی همین نیم ساعت یاد تبریک افتاده بودند. اوضاع درحدی قاطی بود که حتی اون بین از هوش برتر هم بهم زنگ زدند و کارگردان ازم سوال می پرسید و بین همه ی اینها مادر شوهرم مدام گیر میداد که به بچه شیر بده. بچه ام گشنه اشه. منم شب قبلش به خاطر ناآروم بودن پسرم ساعت ۴ خوابیدم و هنوز صبحانه نخورده بودم که خانواده همسرم اومدن. خلاصه کلافه شده بودم و ضعف کرده بودم. خواهر شوهرم داشت هدیه میداد و زندایی ام پشت تلفن حرف میزد. که یک دفعه دیدم قصد رفتن کردند. سریع از مامانم چادر گرفتم و رفتم دم در از بردار شوهرم و شوهر خواهرشوهرم تشکر کردم که اومدند و عذر خواهی.مادر شوهرم بدون خداحافظی رفت. برادر شوهرم سرسری جوابم رو داد و سریع رفت. اما آقای دکتر وایساد تبریک گفت .
بعد از یک ربع برادر شوهرم زنگ زد به شوهرم. شوهرم روی آیفون زده بود. با ادبیات خیلی دوست نداشتنی داشت از من گله میکرد. و کل حرفش این بود که خانمت خیلی بیشعوره که ما این همه راه کوبیدیم اومدیم و اون نیوند سلام تعارف کنه و فقط دم در اومد. گریه افتادم. بهش زنگ زدم و عذر خواهی کردم اما بازم شاکی بود و انگار اینکه ازش عذرخواهی میکنم هیچیه. همسرم با مامانم بحثش شد. سر خانواده اش. اومد تو اتاق. اونم گریه افتاد. هردومون گریه میکردیم. شوهرم از دست برادرش هم ناراحت بود که توی این شرایط تازه زایمان کرده ی من اینطوری برخورد کرده.شوهرم میگفت عقد که بودیم همه اش همین بساط بود...
یکی از هدیه های دوست داشتنی تولدم که یک هفته زودتر گرفتم :)
دیروز ، روز بسیار پر کاری بود برای من. کل خانواده ی همسرم مهمان ما بودند. مهمانی را با کمک همسرم خیلی خوب برگزار کردم و برای نهار ماهی شکم پر و چیکن استراگانف پخته بودم که واقعاً از خودم راضی بودم و غذاها واقعاً خوشمزه شده بود. سالاد کلم درست کردم با طراحی جدید و قشنگ.
جالب بود آقای دکتر که عموماً حرفهایش یک جور خاصی است و من اصلاً از حرفهایش دلخور نمی شوم بعد از تشکر برای نهار گفت : خانم مهندس با این غذایی که پختید دوباره ما را امیدوار کردید.*حرفی زد که دیدم چقدر خوب تغییر حال و عشق من به زندگی حتی توی غذا پختن هم مشخص است. و این عشق به کارهای خانه از وقتی به این شهر کوچک آمده بودیم در وجودم کمرنگ شده بود و حالا که شاغل شده ام دوباره مثل روزهای اول زندگی پر رنگ شده . با اینکه در طول این 1 سال و نیم من برای همه ی مهمانی هایم شدیداً زحمت میکشیدم و تلاش میکردم اما در نهایت از خودم ناراضی بودم و حالا با گفته ی آقای دکتر دیدم راست میگوید حالا دوباره چاشنی عشق به غذاهایم برگشته .
* بعد از حرف آقای دکتر خواهر شوهرم گفت دستپختت دارد به دستپخت من نزدیک میشود. همسرم خندید و گفت عاشقتم خواهر . و جاری ام گفت البته عاشق اعتماد به نفس ات :))
عموماً آدمی هستم که از دست بچه ها دلخور نمیشوم و میدانم که هراشتباهی از جانب بچه ها متوجه پدر و مادرهاست و جزو محالات است که به بچه ها ترش رویی کنم و گواهی حرفم اینکه اسم من زن عمو مهربونه است :)) ولی دیروز به قدری از دست بچه ها کلافه شده بودم که وقتی پسر برادر شوهرم (7 ساله) دم رفتنشان داشت نقاشی برایمان میکشید که به ما هدیه بدهد و دم در موقع خداحافطی نقاشی اش را داد و گفت هر وقت دلتان برایم تنگ شد نقاشی ام را ببینید. توی دلم گفتم زودتر برید که نبینمتون . تا این حد اعصاب نداشتم :)) از شکستن مرغ آمین بگیر تا سوراخ کردن باغچه ی صاحب خانه . یعنی هر بار که می آیند و می روند انگار بمب در خانه ام ترکانده اند. تازه بعضی کارها را خواهر شوهرم درست کرد و رفت از جمله شستن ملافه ی سفیدم که پر از کاکوئو شده بود.از دست جاری هایم هم خیلی دلخور شدم چون دیروز به جز موقع نهار اصلاً کمک نمیکردند مدام میرفتند توی اتاق و پیش هم بودند، به من هم میگفتند تو هم بیا. در صورتی که من میزبان بودم و اصلاً درست نبود توی اتاق برم .و این در صورتی است که مدام از بی فکری و تنبلی مادر شوهر و خواهر شوهر گله میکنند که اصلاً درک نمی کنند شرایط آدم را و دست به سیاه و سفید نمی گذارند. برای همین وقتی رفتند به همسرم گفتم از الان تا آخر عمرم در این بارداری یا انشالله بارداری های بعدی به هیچ عنوان مهمان به خانه ام راه نمی دهم. واقعاً اگر همراهی های فیزیکی و روحی همسرم نبود از دست رفتارهای خانواده ی همسرم که مختصری به آنها اشاره کردم تا صبح های های گریه میکردم.
امروز صبح برخلاف هر روز که من همسرم را بیدار میکردم ، همسرم صدایم کرد که آمده شویم برای کار. دست و پاهایم آنقدر درد میکردند و ورم کرده بودند که ترسیدم . به همسرم گفتم من امروز نمی توانم سر کار بروم می ترسم کار دست خودم بدهم و واقعاً نیاز به استراحت دارم. همسرم نگران زیاد شدن مرخصی هایم بود . چون تصمیم داشتیم 5 شنبه را مرخصی بگیریم و علاوه بر کارهای کلاس (دومین دوره ی کلاس برای کار) کمی هم استراحت کنیم و به طبیعت سری بزنیم . آنقدر خسته بودم که به همسرم گفتم من پنج شنبه را میروم سر کار و قید خوش گذارنی 5 شنبه را زدم.بعدش هم فهمیدم برق کارخانه را کلاً به خاطر یکسری مشکلات قطع کرده اند و رفتن من کاملاً بی فایده بود.
برای خودم در آینده : فرزندم را طوری تربیت کنم که نظم و انضباط را بلد باشد. وقتی فرزندم کوچک است و مهمانی میروم حواسم به فرزندم باشد که خراب کاری نکند و اگر کرد من باید جبرانش کنم. صاحب خانه تقصیری ندارد که جور بی نظمی های فرزندم و کوتاهی تربیت من را بکشد. باید حواسم باشد فرزندم لوس نباشد، فرزندم بی نظم و انضباط نباشد ، فرزندم بی ادب نباشد . و همه ی اینها وقتی اتفاق می افتد که اقتدار، نطم و ادب را در من و پدرش ببیند و یاد بگیرد. صرفاً داشتن بچه هایی که فقط خودم قربون صدقه اش بروم کافی نیست ، باید فرزندی داشته باشم که تا نسل ها بگویند خدا پدر و مادرش را بیامرزد عجب پسر/ دختری تربیت کرده.
عکس نوشت : ایشون ها گوجه های خوشمزه ی من بودند که الآن دیگه نیستند:)) فوق العاده خوشمزه شده بودند و مزه ی گوجه های دوران بچگیمان را میدادند. ما منتظر سبز شدن بقیه ی گوجه ها هستیم. یک روز بارونی قبل از رفتن به کارخانه این عکس رو گرفتم.