یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

رژیم

تصمیم جدی گرفته ام از فردا رژیم بگیرم نه مثل 1-2 هفته ی پیش که تصمیم به رژیم گرفتم و به جای رژیم آنقدر خوردم که 2 کیلو هم اضافه کردم. با این که وزن من نرمال است اما خودم دوست دارم 10 کیلو وزنم را پایین بیاورم که حس بهتری داشته باشم. 

با خودم گفتم امروز روز آخر است پس هر چه دلم بخواهد بخورم که از فردا روزهای خویشتن داری شروع می شود. نتیجه اش هم خوردن 4 عدد بستنی عروسکی و خوردن نهار و شام مفصل پر از گوشت چرب گوسفندی و خوردن یک عالمه تخمه و دو عدد چیپس بود .

شب همسرم وقتی به خانه آمد من مشغول خواندن نماز بودم ، نمازم که تمام شد صدای خش خش پوسته ی پفک یا چیپس به گوشم رسید. از هول خوردن زودتر این خوراکی های مضر ِ خوشمزه با چنان شتابی دویدم که سرم به لبه ی در خورد و کمی بالا آمد و همسرم برایم آب قند درست کرد و من همان طور که دراز کشیده بودم و یخ روی سرم گذاشته بودم حواسم بود تند تند چیپس و ماست و موسیر را همراه همسرم بخورم و عقب نیافتم

+ بدون شک فردا یک روز عالی است :)

من همه دردمو...

گاهی فکر میکنم ای کاش میشد از این شهر ، از این کشور سفر کرد و رفت برای همیشه. از آدمهایی که دو رو برم هستند خسته ام.دلم میگیرد از خودخواهی هایشان و بی احترامی هایشان و فرق گذاشتن هایشان ولی در اوج ناراحتی با خودم میگویم تو خیلی ارزشمند تر از این هستی که خاطر خودت را به خاطر آدم هایی که تمام زندگیشان در خانه ی کوچکشان مبحوس است آزرده کنی. حرص نمی خورم ، عصبی نمی شوم و به جای گریه لبخند میزنم ولی هنوز آنقدر بزرگ نشده ام که ببخشم فقط ته دلم امید به روزی بسته  که ببینم از کرده ی خودشان با من پشیمان شده اند. 

عاشقانه خانه ی بزرگم را در این شهر کوچک و خلوت دوست دارم. هر بار که بر میگردم دلم نمی خواهد هیچ جای دیگر بروم. خانه ام را حتی با سوسک های گنده اش دوست دارم . این سوسک های چندش آور خیلی بی آزار تر از رفتارها و گفتارهای توهین آمیز هستند.

دیروز با خواهرم و دختر نازنینش برای خرید به city center  رفته بودیم . سبد خریدمان کم کم داشت پر میشد که صدای آژیر بلند شد و از بلندگو صدایی پیج میکرد که با حفظ آرامش مجموعه را ترک کنید.فاز دوم در بخش کارگاهی آتش گرفته بود.  همه میدویدند . من هم دختر خواهر نازنینم را بغل کردم و به سمت پله ها دویدم . سبد خریدمان را همان جا ول کردیم و فقط به خارج شدن فکر می کردیم.  بعد از نیم ساعت  از خروجی پارکینگ ِ پر ترافیک  خارج شدیم. تمام فکرم فقط به آن روزی بود که همه ی چیزهایی که به دست آورده ام را یک روزی مثل همین امروز ول می کنم و برای نجات خودم باید بدوم و مثل دیروز که افسوس خرید هایم را می خوردم یک روزی افسوس روزهایی که رفت را می خورم و چقدر آن روز نزدیک است. با همه ی این تغییر و تحولات روحی یکسری آدم هایی هستند که خودم را هم بکشم نمی توانم پشت سرشان حرف نزنم

+آرزویم خانم مهندس شدن در یک کارخانه ی بزرگ هواپیما سازی است چه بهتر که در ایران باشد .

+ نمیدونم چرا اینقدر لیلا فروهر را دوست دارم .

روزهای هنری من

این چند روز آنقدر درگیر کارهای هنری و مطالعه برای مسابقه شده ام که اصلاً فراموشم میشود که امروز از خواهر باردارم یا مادرم یا خواهر بزرگم خبری نگرفته ام. روزها تا آمدن همسرم آن قدر کار دارم که حتی نمی رسم نهار بخورم و بعد از آمدنش هم شام میخوریم و زبان می خوانیم و من خانه را مرتب میکنم ، قرآنم را میخوانم و میخوابیم.

اما خوب روزهای لذت بخشی است. کار هنری که در حال انجامش هستم پتینه کاری است . که تقریباً یک سالی بود میخواستم این کار را انجام دهم ولی دغدغه ی بزرگم این بود که نمی دانستم موادش را از کجا بخرم. حتی یک باری خواهرم به یکی از آموزشگاهای هنری رفته  بود و در مورد کلاسهایشان سوال کرده بود و در انتها پرسیده بود موادش را از کجا می توانم تهیه کنم و آن ها گفته بودند : "اول ثبت نام کنید بعد به شما خواهیم گفت !" تا بالاخره سر کلاس دکوراسیون داخلی که بودم مربی دوست داشتنی ام پیشنهاد کلاس پتینه داد و موادش را برای همه حتی آنهایی که کلاس را نمیخواستند ثبت نام کنند گفت و آدرس چند فروشگاه را داد و حتی گفت کدامشان کامل تر و کدامشان ارزان تر است.و از همان روز کار من هم شروع شد.

وسایل و رنگ هایی که خریدم کل صندوق عقب ماشینم را گرفت و البته خوب هزینه ی خیلی زیادی هم برداشت که بی نهایت عذاب وجدان داشتم ولی مدام با خودم تکرار میکردم حالا که قدم در این راه  برداشته ام باید به نتیجه برسم و مثل خیلی از کارها نباید وسط کار نا امید شوم. تا حالا از عملکرد خودم برای شروع به نسبت راضی بودم ولی هنوز به درجه ایی نرسیدم که از خودم رضایت کامل داشته باشم و شب ها مدام به فکر و طرح های مختلف برای بهتر شدن کارم فکر میکنم و خیلی فکرها برای فروش کارهایم دارم .

هربار که عذاب وجدان می گیرم برای هزینه ایی که کردم به همسرم میگویم یعنی من اندازه ی یک گوشی آیفون از این زندگی حق ندارم؟ و او هم می خندد و میگوید کشتی من را دختر. چرا حق داری . هر چی خریدی حق داری از این به بعدش هم هر چه لازم داری بخر اصلاً هر چیزی که تو را خوشحال و امیدوار کند ارزش دارد. و من آرام میگیرم .

دیروز با خودم فکر میکردم چرا الان که باید فقط به فکر لذت از زندگی  ، مسافرت و تجربه  شب های پر خاطره با هم باشیم . شب ها هر رودیمان آش و لاش فقط منتظریم که بخوابیم و کل لذت از زندگیمان همان یک ساعت شامی است که شاید توی حیاط و شاید پای تلویزیون با هم بخوریم و حرف بزنیم. البته اصلاً از این وضعیت ناراضی نیستم و خدا رو هزار بار شکر میکنم چون جایی هستیم که شاید خیلی ها آرزویش را داشته باشند و من بی نهایت از زندگی ام راضی هستم اما خوب با وجود قسط و وام هایی که داریم نمی توانیم انکار کنم که شام خوردن توی یک رستوران آن هم شاید 4-5 ماه یک بار مثل آن روزها به دلم نمی چسبد چون مدام ته ذهنم دغدغه ی کم آمدنم دخلمان را دارم .

+وقتی خانه دار شدیم هر کجا با هر اندازه باید راضی باشم و نباید به خاطر به دست آوردن یک خانه ی بزرگتر یک جای بهتر خوشی ها ریز و درشت زندگی را از خودمان بگیریم.باید قانع بود و لذت برد .

+ تیر ... ماه روزهای خوب و به یاد ماندنی ام دارد تمام می شود. یادم هست 13-14 ساله که بودم در کلاس زبان یک بار موضوع لکچر این بود که کدام ماه را بیشتر دوست دارید و من نوشتم تیر چرا که ماه تولدم است . و ماه زیبای تیر با تولد من شروع شد و سالروز تولد همسرم و ازدوجمان هم توی همین ماه جا خوش کرد تا دیگر رقیبی نداشته باشد.

+ عکس فوق از اولین کار من با کاغذ ترانسفر هست که بسیار کار ساده و راحتیه و چون برای اتاق خوابم بود خیلی تلاش کردم شبیه سرویس خوابم شود.ایراد زیاد دارم  و بهتر هم خواهم شد. مطمئنم 

کمی تغییر

صبح وقتی برای نماز صبح بیدار شدم با وجود اینکه دیشب دیر هم خوابیده بودم اما خوابم نبرد و این شد که ساعت 6 لباس هایی که تازه کار شستوشویشان تمام شده بود را پهن کردم ( به خاطر  کم باری مصرف برق لباسشویی را قبل از خواب روی تایمر می گذارم تا صبح روشن شود و قبل از ساعت 6 یا 7 کارش تمام شده باشد.) حیاط را جارو کردم و به گل ها آب دادم و فرش پهن کردم و همسرم نان سنگک تازه خرید. صبحانه را با همسرم با صدای گنجشک ها و نسیم سحری خوردیم .آنقدر در آن هوای خنک و بوی سبزه صبحانه می چسبید که اگر چاییمان تمام نشده بود حتماً یک نان سنگک کامل را تمام می کردیم. 

بعد از کارهای خانه و مطالعه نوبت به یوگای هر روزه ام رسید و درست مثل همان روزهایی که کلاس می رفتم موقع ریلکسیشن آخرش خوابم برد و چقدر هم آن خواب 5-10 دقیقه ایی می چسبد و انرژی می دهد . بعد از چرت اختتامیه ی یوگا بر خلاف میل درونی ام که مرا به سمت چایی قهوه ایی سوق میداد چایی سبز دم کردم و لذت یک روز متفاوت را برای خودم به انتها رساندم .

+مشغول کار جدیدی آن هم از نوع هنری شده ام. شب ها از ذوق رویاهایم خوابم نمی برد.