ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
گاهی فکر میکنم ای کاش میشد از این شهر ، از این کشور سفر کرد و رفت برای همیشه. از آدمهایی که دو رو برم هستند خسته ام.دلم میگیرد از خودخواهی هایشان و بی احترامی هایشان و فرق گذاشتن هایشان ولی در اوج ناراحتی با خودم میگویم تو خیلی ارزشمند تر از این هستی که خاطر خودت را به خاطر آدم هایی که تمام زندگیشان در خانه ی کوچکشان مبحوس است آزرده کنی. حرص نمی خورم ، عصبی نمی شوم و به جای گریه لبخند میزنم ولی هنوز آنقدر بزرگ نشده ام که ببخشم فقط ته دلم امید به روزی بسته که ببینم از کرده ی خودشان با من پشیمان شده اند.
عاشقانه خانه ی بزرگم را در این شهر کوچک و خلوت دوست دارم. هر بار که بر میگردم دلم نمی خواهد هیچ جای دیگر بروم. خانه ام را حتی با سوسک های گنده اش دوست دارم . این سوسک های چندش آور خیلی بی آزار تر از رفتارها و گفتارهای توهین آمیز هستند.
دیروز با خواهرم و دختر نازنینش برای خرید به city center رفته بودیم . سبد خریدمان کم کم داشت پر میشد که صدای آژیر بلند شد و از بلندگو صدایی پیج میکرد که با حفظ آرامش مجموعه را ترک کنید.فاز دوم در بخش کارگاهی آتش گرفته بود. همه میدویدند . من هم دختر خواهر نازنینم را بغل کردم و به سمت پله ها دویدم . سبد خریدمان را همان جا ول کردیم و فقط به خارج شدن فکر می کردیم. بعد از نیم ساعت از خروجی پارکینگ ِ پر ترافیک خارج شدیم. تمام فکرم فقط به آن روزی بود که همه ی چیزهایی که به دست آورده ام را یک روزی مثل همین امروز ول می کنم و برای نجات خودم باید بدوم و مثل دیروز که افسوس خرید هایم را می خوردم یک روزی افسوس روزهایی که رفت را می خورم و چقدر آن روز نزدیک است. با همه ی این تغییر و تحولات روحی یکسری آدم هایی هستند که خودم را هم بکشم نمی توانم پشت سرشان حرف نزنم
+آرزویم خانم مهندس شدن در یک کارخانه ی بزرگ هواپیما سازی است چه بهتر که در ایران باشد .
+ نمیدونم چرا اینقدر لیلا فروهر را دوست دارم .
انشالله که دوتامون از این شهر بریم حالا کشور بمونه واس بعد اول از این شهر بریم
اومدم بلاگ اسکای دیدم نوشته میخام رژیم بگیرم تا وارد شدم دیدم تویی :)) جالللب بود
من که یه خورده دور شدم و خیلی حالم بهتر شده اما کاش بازم دورتر بشم. انشالله بتونی از اینجا بری جایی که همه چیز بر وقف مراد باشه
کلا ًجالبم
اتفاقا دیروز خبرشو خوندم خدارو شکر کسی چیزیش نشد
عجب مجموعه ی خبرسازیه خدایی اینم از آتیش سوزی :)) ای کاش که من هم میتوانستم تز این شهر کنده شوم و برووووم هااا برووومممم
آره خدا رو شکر. حیف خرید های ما
واقعاً زندگی با این مردمان سخته ... خیلی سخت...
سلامی به شیرینی دلتون میشه خواهش کنم به سایت ما هم سر بزنید واقعا دمتون گرررررم مرسیییییییی از لطفتون
9865
سلام عنوانت برام جالب بود و نوشته ات جالبتر
بیایی خوشحالم می کنم
افتخار بدهی سرفرازم