ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بعد از دوتا مهمونی پشت سرهم دیشب خیلی خسته ساعت ۱۱ روی تخت دراز کشیدیم و جزو معدود دفعاتی بود که خیلی سریع خوابم برد و از سروصدای امیروالا و همسرم هم بیدار نشدم. ساعت ۱۲/۵ بود که امیروالا صدام میزد. مامان مامان چایی اوردم . بیدار شدم و دیدم با سینی چایی که دوتا فنجون چایی توشه کنارم نشسته. و اون چایی نیمه سرد و تلخ دلچسب ترین چایی عمرم بود .
صبح هم ساعت ۷ شوهرم علی رغم همه ی تلاش هاش برای بی سروصدا رفتن سر کار ، من بیدار شدم و کمکش کردم وسایلش رو جمع کنه و زودتر بره.
بعد از اون هم از شدت حالت تهوع دیگه خوابم نبرد. صبحانه خوردم و فیلم دیدم. جاودانگی. خیلی دوست نداشتم فیلمش رو . ریتم به شدت کند و سکانس های تکراری اش خسته ام کننده بود. ولی یکسری ارتباط های جالب داشت .
قراره از این هفته کلاسهای دانشگاه شروع بشه و من هنوز از لحاظ جسمی خیلی روبه رو راه نیستم. و مثلا دیروز بااینکه مامان بابام و خواهر وسطیه خونمون بودن و خیلی تلاش میکردم خوش رو باشم ولی اون قدر حالم بد بود که حوصله ی حتی امیروالا رو هم نداشتم !!
ولی باید زودتر خوب بشم چون از کلی کارهام به خصوص زبانم عقب افتادم.
فردا هم باید برم آزمایش و سونو گرافی .