یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

اولین روز درسی

صبح ساعت ١٠ برای رفتن به اولین کلاسم که سومین جلسه اش بود راهی دانشکده شدم، مبحث درسی خیلی شبیه تصور من نبود و کمی دوست داشتنی تر بود ، تمام تلاشم را برای تفهیم درس کردم اما گاهی اصلاً موفق نبودم ولی در کل برایم کلاس رضایت بخشی بود بعد از کلاس پیش استاد رفتم تا برای اینکه بتوانم این درس را متوجه شوم راهنمایی بگیرم بر خلاف تصورم استاد اصلاً خوشش نیامد و اصرار داشت که درس را عوض کنم و این درس را ترم ها ی بعد بگیرم خوب منطقش هم درست بود، با مدیر گروه که صحبت کردم گفت درس دیگری نداریم که بخواهی تغییر دهی دوباره پیش استاد رفتم و استاد تاکیید داشت اصلاً درس را حذف کنم چون قطعاً مشکل پیدا خواهم کرد، اما با منطق من هم خیلی جور در نمی آمد که بخواهم از ١٢ واحد درسی ام که ٣ واحدش برایم حساب نمیشد ٤ واحد دیگرش را هم حذف کنم ، برای همین چارت کلاس ها ی پیشنیاز این درس را یادداشت کردم تا از هفته ی آینده سر کلاسشان بروم، برای اولین روز شروع درسی ام کمی تخلیه انرژی شدم واین اصلاً خوب نبود و نباید انگیزه ام را همین ابتدا برای ادامه ی راه از دست بدهم ، فکر میکنم این ترم سختترین ترم درسی ام باشد. در مسیر سلف تا خوابگاه مدام با خودم میگفتم یک سال سختی کشیدن به جایی نمیخورد ، باید به اندازه ی تمام سالهایی که آسوده گذراندم امسال را سختی بکشم .
بعد از ظهر هم یکی دیگر از کلاس های سنگینی بود که استادش هم از آن استادهایی بود که نه خطش را می توانستی بخوانی نه صدایش را بشنوی ، دیشب قبل از خواب یک ساعتی را با این درس درگیر شدم و از روی کتابی که قرض گرفته بودم چند صفحه ایی خواندم و امروز سر کلاس درست همان مباحثی که دیشب خوانده بودم را استاد مطرح کرد و مدام گریز به مطالب دیگر میزد که من اصلا سر در نمی آورد.
روز اول برایم خیلی سخت و نا امید کننده بود و مثل همیشه که تا به سختی های زندگی می رسیدم عقب می کشیدم امروز هم در این غروب پاییز تنها فکری که به ذهنم می رسد انصراف از دانشگاه است ، درست مثل همیشه که سریع پا پس می کشم، نمی دانم سال آینده این روزها کجا هستم و چه حسی دارم.
اما امروز روز سختی از نظر احساسی برایم بود و همیشه ترسی در وجودم هست که مبادا مثل دوره ی لیسانس درنهایت مجبور به رها کردن همه چیز شوم.اما اینبار هر طور که هست به آینده ی روشن و رسیدن به علاقه ایی که چندین سال در خودم پرورش داده بودم فکر میکنم و می دانم گذراندن ٩ ماه سخت هر چقدر سخت آنقدر ها هم نشدنی نیست که بخواهم نا امیدانه دست بکشم و مثل همان لیسانس که تا همین امروز غصه ی روزهای از دست رفته ام را میخورم افسوس موقعیتی که به دست آوردم و از دست دادم را بخورم.
اینبار من فرق کرده ام ، از آن دنیا برگشته ام .

دوباره زندگی

امروز یکی از عجیب ترین و باور نکردنی ترین روزهای زندگی ام بود. صبح ساعت ٧ بیدار شدم و آماده ی رفتن به کلاس شدم ، از هم اتاقی ام خواستم اوتویش را بهم بدهد تا روسری نخی ام را که چروک شده بود اتو کنم، در حال اتو کشیدن بودم که نمی دونم یک دفعه چی شد و برق من را گرفت، تمام بدنم به شدت می لرزید و چند ثانیه ایی فقط از شدت برق می لرزیدم و هیچ کاری نمی توانستم انجام بدهم، باور کردم که دارم میمیرم ، به همسرم فکر کردم که اگر من نباشم چقدر تنها میشود، هیچ کاری نمی توانستم بکنم و حتی نمی توانستم کسی را صدا بزنم فقط سیم اتو را دو دستی چسبیده بودم و می لرزیدم، تمام تلاشم را کردم و با صدایی که از ته چاه می آمد جیغ زدم ، درست مثل وقتی خواب بدی می بینی و به سختی جیغ میزنی ، بچه ها داخل اتاق دویدند، با سرعت فقط می لرزیدم و هیچ چیز نمی فهمیدم ، یک دفعه لرزش قطع شد و دست هایم روی زمین افتاد ، یکی از بچه ها اتو را از برق کشید ، دستهایم هنوز می لرزید و ورم کرده بود و از شدت برق گرفتگی چند جایی از دست هایم عمیقآ سوخت ، حس خوبی نداشتم، هم اتاقی ام گریه می کرد و من می لرزیدم، کم کم متوجه دور و اطرافم میشدم، دوست هم اتاقی ام روبرویم نشسته بود و گریه می کرد و میگفت "تو را خدا یک چیزی بگو" با حال بدی که داشتم خیلی آرام گفتم "خوبم ، نگران نباش"
به همه چیز فکر می کردم، به کلاسم ، به همسرم ، به خانواده ام ، به فرصتی که خدا دوباره به من داد. در آن لحظه فقط به این فکر میکردم که بدترین نوع مرگ همین است ، اینکه خودت بفهمی داری میمیری ....وقتی تمام زندگی ام را در یک آن دیدم که دارم از دست میدهم.... همسرم... پدر و مادر و خواهرانم ... تلاشم برای آمدن به این رشته و دانشگاه.... احساس بدی بود که به یک باره همه چیز را از دست میدادم و چقدر بد که اینقدر دل بسته ی دنیایی شده ام که همه چیزم را یک روز می گیرد ، اما مگر غیر از این است که هم نشین خوب من تا تمام دنیاها کنارم می ماند و من حتی لحظه ایی که مرگ را در برابر چشم هایم دیدم به هم نشین خوبم فکر می کردم ، کسی که با آمدنش کامل تر شدم و از خیلی از گناه ها محفوظ شدم کسی که با آمدنش به خدای خوبم نزدیک تر شدم و روحم برای پذیرش سختی ها بزرگتر شد کسی که تکامل روز به روزم را در کنارش می بینم و احساس می کنم، حتی لحظه ایی که برق تمام اعضایم را می لرزاند به همسرم فکر می کردم به این که مردن بدون او چقدر مخوف و ترسناک است و من نمی دانم این همه وابستگی خوب است یا بد ....
از صبح فقط به این فکر کردم که چقدر خدا من را دوست دارد ، تا یک قدمی مرگ برد و برگرداند ، تا یادم بیافتد که من در این جهان عظیمش هیچ نیستم و با ذره ذره ی وجودم لمس کنم که لحظه ی مرگ از همه ی تعلقاتم باید دست بکشم از همسر مهربانم ، از درس و دانشگاه ، از خانه و لوازم هنری ام ، از کیف و کفش تازه ام از آیپدم ....
خدا من را خیلی دوست دارد که زمانی که شاید کمی به خودم مغرور شدم چنین اتفاقی را برایم پیشامد کرد که یادم بیافتد که من نمی توانم برای زندگی ایی که ثانیه ثانیه اش دست خداست برنامه بچینم.
امروز از کلاسم جا ماندم و صبح تا ظهر را بیمارستان بودم و تنها بودن در یک شهر غریب که زبان مردمانش را هم نمی فهمم گاهی آنقدر بهم فشار می آورد که سرم را پایین می انداختم و با دست محکم رو چشمم می کشیدم تا اشکم را کسی نبیند. هم اتاقی ام که شدیداً احساس عذاب وجدان می کرد و از دیدن صحنه ی برق گرفتگی من هم شدیداً ترسیده بود همراهم به بیمارستان آمد ، و چقدر این محیط بیمارستان سخت و دردناک است وقتی آن همه آدم بیمار و مریض را یک جا می بینی ، یکی تصادف کرده و خون از سرش کف سالن می ریزد یکی از ترس زبانش به لکنت افتاده یکی سر و پایش غرق به خون از درد می نالد و من مدام به آثار سوختگی دستهایم نگاه می کردم و پیوسته می گفتم خدا رو شکر ... خدایا شکرت... 
دوستم تا ساعت ١٠ بیمارستان کنارم می ماند و ما منتظر نشسته ایم که پزشک جراح بیاید و من را معاینه کند ، اصرار می کنم که دوستم برود و به کلاسش برسد و او با بی میلی با اشک در چشم سفارش می کند دکتر هر چه گفت خبر بده ... دوستم که می رود بیشتر غریب میشوم و وقتی برای نوار قلب و پانسمان به این طرف و آن طرف می روم و می پرسند بیمارت کو ؟ و من می گویم خودم هستم با تعجب نگاهم می کنند و باز می پرسند همراه نداری؟ و من نمی خواهم با وجود کسانی که آنقدر دوستم دارند کسی فکر کند که من تنها هستم ، توضیح میدهم نه ، دانشجو هستم ، صبح در خوابگاه این طور شد ... نبودن مهربانانه ی همسرم را بیشتر از همیشه احساس می کنم.  پزشک جراح نمی آید و می گویند باید بستری شوی ، نمی خواهم بستری شوم وقتی پزشک طب می گوید مشکلی نیست و پزشک بخش سوختگی می گوید نیازی به بستری شدن نیست فقط شنبه به مطبم بیا تا روند پیشرفتت را ببینم ، با رضایت خودم مرخص میشوم و با تاکسی به دانشگاه برمی گردم.
کل راه از خدا می خواهم که من را به خاطر همه ی گناهانی که کردم ببخشد و کمکم کند تا دیگر از این روز به بعد حق هیچ کس را بر گردنم نندازم ، آنقدر زندگی این روزها سخت شده که واقعا ً تشخیص کار درست و گناه خیلی سخت است . باید مطالعاتم را بیشتر کنم ، باید آدم شوم، یک راست به مسجد دانشگاه میروم و فقط یک رکعت را به جماعت میرسم ، با خودم عهد می بینم که نماز هایم را فقط اول وقت بخوانم، بعد از نماز و نهار به دانشکده میروم و برای مهمانی درخواست میدهم و از خدا میخواهم که اگر به صلاحم است موافقت شود(نذر یک ختم قرآن میکنم) تا ساعت ٥ درگیر کارهای مهمانی هستم و در نهایت خانم مسئول فرم پر از امضای من را می گیرد و می گوید در کمیسیون مطرح می شود و جوابش هفته ی آینده می آید .
با همسرم تلفنی حرف میزنم می گوید یکی از اتوبوس های شرکتشان چپ کرده و گویی شکر خدا اتفاق خاصی نیافتاده و چند نفری را به بیمارستان فرستاده اند ولی مشکل جدی نیست. خدا رو شکر می کنم که امروز با همه ی حوادثش ختم به خیر شد.
وقتی به خوابگاه بر می گردم تنها هستم و غروب و اتفاقات سنگین امروز بغض می شود در گلویم و می ترکد ، های های گریه می کنم و کمی سبک می شوم....
امروز یک قسمت بد از یک سریال برای من بود از همان قسمت هایی که اگر کنترل تلویزیون دستت باشد حتماً میزنی جلو تا حس و صحنه های بدش در ذهنت نماند .... هنوز صدای جیغ خوف ناک خودم در سرم هست...
خدایا از فرصت دوباره برای انسان زندگی کردن بی نهایت سپاسگذارم .... خدای خوبم من را یک لحظه به حال خودم مگذار...
خوابگاه ، دانشگاه بوعلی سینا ، همدان

سفر به دانشگاه

پاییز همیشه فصل دوست داشتنی من بود و برایم تداعی کننده احساسات ناب و عجیب است ، با اینکه چندین سال است که از مدرسه دور مانده ام باز هم مهر که می آید بی اختیار برای خودم میخوانم "باز آمد بوی ماه مدرسه ...بوی شادی های راه مدرسه " و همه ی ظهر هایی که از دبستان گچ کِش می رفتیم و در جیب مانتویمان قایم می کردیم و با دوستهایم روی تیر آهن های ساختمان های نما نشده خط می کشیدیم تا به خانه برسیم ، می افتم.گاهی دلم خیلی هوای آن محله و خانه های نما نشده اش را که حالا به جای هر کدام چند طبقه بالا رفته و یا نمای سنگ و آجر یا چوب شده اند ، را می کند.
همیشه مدرسه و درس خواندن را دوست داشتم و هیچ وقت هم مانند شوهرم که اصلاًًَ مدرسه را دوست ندارند شاگرد اول نبودم.این بار هم مثل مهر هرسال برایم بوی تازگی و کفش ها نوی جفت شده کنار کیف تازه ام را می داد. و تجربه ی یک پایه ی بالا تر با همان شوق و ذوق همیشگی ام درست مثل تجربه ی اول دبستان ،اول راهنمایی و .... این بار با همه ی ذوق و شوقم مثل تجربه ی هربارِ یک پایه ی جدید کیف و کفش نو خریدم و راهی شدم اما به یک شهر دیگر ... شهری که حدود ١٠ سال پیش با اردوی مدرسه برایم شهر خاطر ساز دوست داشتنی شد و سفری که با همسرم به همدان داشتیم به جز خاطرات خوب و حس های دوست داشتنی چیز دیگری از این شهر سردسیر درست مثل زادگاه اصلی خودم ، در ذهنم نماندت و همه ی این جاذبه ها کل وجودم را یک جفت پا می کند که به سمتش بروم و از انتخاب این شهر با همه ی سختی ها و حرفهایی که پیش خودم و پشت سرم می زنند راضی باشم.
و اگر برگردم به همان دوران سر خوشی نوجوانی هایم یادم می افتد که هر شب قبل از خواب به بزرگترین آرزویم که منجم شدن بود فکر میکردم. اینکه منجم بزرگی شوم و با همه ی توان نجوم را در کشورم که شاید بتوان گفت زادگاه نجوم بشری است ترویج دهم و پاک و خالصانه خدمت کنم، به کشورم، به همه ی دخترانی که مانند خودم فکر های بزرگ در سر داشتند و دارند . وارد زندگی و دانشگاه که شدم فهمیدم همه چیز به آسانی یک رویای شبانه نیست وخیلی باید محکم و قوی بود تا در راه زندگی کم نیاورد ، در این چند سال حداقل فرصت ورزیده کردن خودم را داشتم تا بتوانم وارد جامعه ایی شوم که خوب و بدش قابل تشخیص نیست و آدمهای زیادی هستند که هنوز متحجرانه به زندگی نگاه می کنند و تمام تلاششان را هم می کنند که نگاه تو همانی شود که آن ها می خواهند ، آن وقت باید آدم هایی را در زندگی برای خودم داشته باشم که با انرژی مثبتشان بتوانم راه را تا انتها بروم، وقتی دیروز بعد از چند ماه دوباره دوست های خوب دبیرستانم را در یک کافه ی دل نشین می بینم و بهشان می گویم که نجوم همدان قبول شده ام و آنها شعف زده از جا می پرند و در آغوشم می گیرند حالم زیر و رو می شود ، وقتی مدام تبریک می گویند و یادم می اندازند که اینجا همان جایی است که آرزویش را داشتم از خودم راضی میشوم،وقتی خواهرم بدرقه ی راه در آغوشم می گیرد و می گوید چقدر بزرگ شدی خواهر کوچولو ، باور می کنم که حالا آنقدر بزرگ شدم که بتوانم به رویاهای شبانه ام برسم، یاد داستان قصه های مجید می افتد که در اولین سفرش تنهایی به شیراز دفتر خاطراتش را برداشته بود و از ریز و درشت سفرش می نوشت ، حالا همه چیز دستخوش تکنولوژی شده ولی روحیه ی زندگی کردن هنوز هم مثل همان سالها نیاز دارد خاطره شود و یک جایی ثبت شود حالا این بار در آیپدی باشد که خودش یک عالمه داستان دارد و مفید و مختصرش هدیه ی قبولی دانشگاه، از طرف پدر و مادرم است.مهم این است که میخواهم این مرحله از زندگی ام را یک جایی ثبت کنم و این مهم برایم پیش آمد .
و نمیدانم که چه حکمتی است که امسال هم که وارد یک پایه ی جدید میشوم آلرژی  سرفه های مکرر که منجر به اشک میشود دوباره سراغم آمده ، درست مثل ترم اول لیسانس ، کلاس اول دبیرستان ... 
پ.ن : میخواهم خودم را به نوشتن مودبانه وادارم