نمی دونم چه فلسفه ایی داره شب 13 به در ، که حتی اگه نه استرس سرکار رفتن رو داشته باشی نه حتی دانشگاه و مدرسه و هیچ کار دیگه ایی ، باز 13 به در که تموم میشه دلم میگیره. شاید فکر میکنم خوشی های عید تموم شد و یک سال گذشت.
برای عیدمون خیلی برنامه داشتیم ولی همون 2-3 روز اول عید به این نتیجه رسیدیم که همه اشو بذاریم کنار و فقط استراحت کنیم. هر روزمون به عید دیدنی و خرید گذشت. اصلاً بعضی روزها وقت نمی شد استراحت کنیم :))
چند شب پیش دوستهام اومدن دیدن پسرم و کلی بهمون خوش گذشت و پس فرداش هم یکی از دوستهام با همسرش و اونیکی با برادرش رو برای نهار دعوت کردم خونمون. نهار خوراک زبون واسشون درست کردم که خدا رو شکر همه دوست داشتن. دوستم که با شوهرش اومده و در حال حاضر ساکن یزد هستند بارداره(مریم) . و وقتی فهمید زبون داریم گفت تا حالا نخوردم. اونیکی دوستم (نیلوفر ) واسش توضیح داد که خیلی خوشمزه است، مثل کله پاچه است. کله پاچه رو دوست داری که ؟! و مریم گفت نه ! منم جا خوردم و گفتم نه نیلوفر زبون اصلاً مثل کله پاچه نیست. خیلی خوشمره تره! سر سفره گفتم ببخشید نمیدونم دیگه دوست دارید یا نه، مریم جون که تا حالا نخورده و امیدوارم دوست داشته باشه. همسرم گفت : مثل کله پاچه است .دوست دارید که ؟!
من عموماً تعارف کردن رو اصلاً بلد نیستم و خدا رو شکر مهمون ها هم خوب بودند و اهل تعارف نبودند.و همگی کیفور شدن از نهار. برادر نیلوفر از آلمان اومده بود و دایی اش هم آلمانه. وقتی فهمید زبون داریم گفت دایی ام هر وقت میاد می بریمش فلان جا و فقط ساندویچ زبون سفارش میده.بعد از نهار هم شوهر مریم ایکس باکس اورده بود و دارت بازی کردیم.کلاً روز خیلی خوبی بود و خوش گذشت.
+ قراره ایشالله دنبال آموزشگاه زبان بگردم و هر دومون کلاس آیلتس فشرده بریم و فعلاً خودآموز آلمانی رو شروع کنیم. نتیجه گیریمون هم به اتمام رسید ، کشور مقصد آلمان شد.البته یکسری اتفاقاتی افتاده که هنوز اصلاً معلوم نیست مهاجرت کنیم یا نه ! شاید کار همسرم تهران جور بشه و قطعاً اگر اون چیزی که میخوایم باشه میمونیم ولی اگر شرایط کاری همین باشه گزینه امون مهاجرته!دلیل اینکه آلمانی رو هم جدی شروع نمیکنیم همینه! چون اصلاً معلوم نیست چی بشه ولی چه بمونیم و چه بریم نیازه که زبانمون رو تقویت کنیم.البته هنوز گوشه ی ذهنمون کانادا واسمون شیرین تر از آلمانه.
+ پسرم با صدای بلند زد زیر گریه. بغلش کردم. بهش گفتم پیششم اما طول کشید تا آروم گرفت. قطعاً فهمیده کنارش نیستم.بیشتر از یک هفته است شکمش کار نمیکنه . دیروز رفتیم دکتر و اوضاع تغییر خاصی نکرد، فردا دوباره باید بریم دکتر. پسرم داره تند تند بزرگ میشه. شیرین تر میشه. سرپا نگه اش میدارم و با دستهاش تکیه اش میدم به میز و خودش می تونه برای چند ثانیه بیاسته. برای نشستن خود مختارش خیلی تلاش میکنه. و من شدیداً عاشقتم پسر عزیزم.
عکس نوشت: خیلی سخته که نذارم با این همه تلاشی که می کنه تلویزیون نبینه :))
امروز رفتم خونه ی خواهربزرگه کمکش کنم برای سفر بیش رو ١٢٠٠ کیلومتر آنطرفتر در جوار خانواده ی شوهر ، به مناسبت چهلم پدرشوهرش.عصر به خاطر چهارشنبه سوری زود برگشتم که خطری نباشه اما از قضا یه سنگ خورد به شیشه ی ماشینم و چنان ترکی برداشت که انگار یه پاره آجر زدن به شیشه.چهارشنبه سوریمان هم به یمن حضور مبارک پسرم در خانه سر شد.
امشب غذا دادن به پسرم رو با فرنی آرد برنج شروع کردم، خدارو هزاربار شکر خیلی هم دوست داشت ، حتی خودش قاشق رو دست میگرفت و هول میداد توی دهن و کنارشو روی لپ حتی میریخت ! متاسفانه حالت رفلاکسش توی غذا خوردنش هم بود هنوز ، فردا میرم و با دکترش مشورت میکنم.
+دختر دایی ام یک هفته ی پیش دومین دخترش به دنیا اومد، طبیعی ، البته فقط اسمش طبیعیه ، نمیدونم به زور آمپول ها دیگه زایمان طبیعی چه معنی داره !به خاطر شرایط خطرناکی که واسش پیش اومده بود نزدیک بود بعد از زایمان مجبور به انجام یک عمل بشه که خدا رحم کرد و قضیه منتفی شد، نمیفهمم چه اصراری که به زور همه طبیعی زایمان کنن ، وقتی شرایط خطرناکه چرا بازم به زور آمپول زیر بار سزارین نمیرن، خواهر وسطیه هم تقریباً همین شرایط واسش پیش اومد ....
امروز که توی تاکسی تو را در آغوش گرفته بودم، با خودم گفتم ای کاش میشد همیشه کوچک میماندی تا هرکجا که میرفتم تو همراهم بود ، در آغوشم بودی ، همسفر و همراهم بودی ، کل راه تو از پنجره بیرون را نگاه میکردی و من غرق تماشای تو ، صورتت را آرام بوس میکردم و دست های کوچولو و تپل ات را در دستم میگرفتم و سکسه های تو سکوت ماشین را میشکست.
چه حسی ، چه عشقی بالاتر از این احساس مادرانه است وقتی تو میخندی و من با تمام وجود میخواهم دنیا همان جا تمام شود.چه حسی ناب تر از تمام روزهایی که مینشینم و نگاه میکنم که تو رشد میکنی و هر روز پر از تلاش و خلاقیتی .
+ دو روزی هست که پسرم نیم خیز میشود که بشیند ، و حتی وقتی میخوابانمش شدیداً مقاومت میکند . و این روزها شدیداً با در آوردن زبانش و آب دهانی که سرازیر میشود تلاش میکند حرف بزند.
حال پسرم به جای بهبودی بد تر میشد برای همین شنبه بردمش پیش دکتر خودش. شوهرم رفته بود فرودگاه دنبال مامان بابا و خواهرم. برای همین خودم تنها رفتم دکتر. بدو بدو شام که قرمه سبزی بود رو خونه ی مامانم بار گذاشتم و برنج رو دم کردم و رفتم دکتر. دکتر با دقت معاینه کرد و گفت برونشیت شده و دارو و اسپری داد. و علایم خطر رو بهم گفت و گفت هرکدوم از این علایم رو داشت باید ببرین بیمارستان بستری بشه. کمی ترسیدم. اما با خودم گفتم همیشه نفس دکترش خوب بوده و دکتر همیشه حجت را تمام میکنه و ته داستان رو هم میگه که نترسی. متاسفانه تمام داروهایی که دکتر کلینیک تجویز کرده بود رو گفت مصرف نکنه دیگه ، حتی گفت سیتریزین بدتر تحریک اش میکنه. خدا رو شکر که والا از همون اول سیتریزین رو هر کاری کردم نخورد.شب هم بعد از شام خواهرم میخواست برگرده خونه اشون. شوهرم اصرار کرد که می رسونیمش. وقتی رسیدیم خونه اشون حالا نوبت خواهرم بود که اصرار کنید بریم داخل و شب بمونیم :)) و از جایی که شوهر من همیشه پایه است شب موندیم. ساعت 12 بود که امیر بیدار شد. و من و خواهرم که 1-2 هفته بود همدیگرو ندیده بودیم کلی حرف نگفته داشتیم برای همین ساعت 2 همگی خوابیدیم. کم کم داشت خوابم میبرد که امیر به سرفه و گریه افتاد. هرکاری میکردم آروم نمیشد. شیر نمیخورد. 20 دقیقه بعداز صدای جیغ و سرفه های امیر خواهرم بیدار شد. سشوار روشن کردیم. راه بردیمش. صدای دریا واسش گذاشتیم تا کمی آروم شد.از شدت سرفه و گریه رنگش هم بریده بود و ساعت 4 بود که خوابش برد. بعدش هم کمی ناآروم بود ... صبح هم ساعت 8 بیدار شد. حالش کمی بهتر بود. اما سرفه های خلطی خیلی اذیتش میکرد. ساعت 11 نوبت دندان پزشکی داشتم . خواهرم من رو رسوند مطب و خودش با امیر رفتن خونمون.اونقدر گیج و خسته بودم و از فکر مریضی امیر بهم ریخته بودم که پول همراهم نبود.حتی کرایه ی تاکسی برگشت رو هم از خانم منشی قرض کردم چه برسه به پول دندان پزشکی :)) بالاخره خیالم از بابت دندان هام راحت شد ، عصب کشی چهار کاناله بود.فقط جراحی دندان عقلم میمونه که کلاً پرونده دندان هام بسته بشه
+خدا رو شکر دیشب هم بردمش دکتر برای چک. دکتر معاینه کرد و گفت خیلی حالش بهتره و اصلاً علایم قبل رو نداره و 5 روز دیگه دوباره برای چک بیارش. خیلی سخته وقتی ماسک رو میذارم روی صورت کوچولوش و اسپری میزنم .هربار بغض میکنم از دیدن این صحنه ولی هربار میگم خدا رو شکر که پسرم مشکل خاصی نداره و یک مریضی ، ویروس ، آلرژی یا هرچیز دیگه ایی که قابلیت درمان داره گرفته.
پ.ن: چقدر تاسف باره وضعیت کشورمون این روزها . سقوط هواپیمای مسافربری توی ارتفاعات و کشته شدن نزدیک 70 نفر انسان درد سنگینیه و چقدر قصی القلب شدن که اینقدر راحت درمورد این فاجعه ها حرف میزند و چقدر بد که مردم رو اینقدر احمق فرض میکنند و دلایل احمقانه برای سقوط هواپیما می آورند. نیازی نیست حتی اطلاعات علوم هوایی داشته باشیم اینقدر که این ها نامربوط حرف میزنن هرکسی میفهمه که همه ی این اتفاقات فقط یک دلیل داره. عدم مدیریت ، عدم برنامه ریزی و درنهایت بی فکری و بی اهمیت بودن جان و مال مردم ....