ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
روزهای خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم چه روحی و چه جسمی.ولی خدا رو شکر الان خیلی همه چیز آرومه.ولی خیلی کار دارم.دلم میخواد سر فرصت با حوصله بیام و بنویسم برای همین هر روز به تعویق می اندازم نوشتن رو.
صرفا جهت ثبت وقایع:اسباب کشی انجام شد و بعد از یک هفته اوضاع خونه تقریبا مرتبه.ولی هنوز کلی تمیز کاری دارم.امروز پسر همسایه امون اومد خونه امون و با امیروالا بازی میکردن.بعد هم مامانش صداش زد و امیروالا هم دنبالش.رفتن توی کوچه.
کار این روزهای امیروالا فقط اینه که یا پشت در حیاط یا پشت در خونه وایسه و بگه ددر.
دیشب سرمیز شام بودیم که یهو کتری ام سر رفت.شتاب زده بلند شدم که زیرش رو خاموش کنم که امیروالا گفت:بدو مامان.
الان هم خسته از تمیزکاری آشپزخونه روبروی کولر نشستم و حسابی هم سرما خوردم.
دیروز رفته بودیم برای همسرم عینک بخریم و از جایی که امیروالا عاشق عینک توی مغازه شگفت زده شده بود و عینک میخواست.منم بهش گفتم برو به آقا بگو بهت عینک بده. و در کمال ناباوری دیدم از پشت پیشخوان دنبال فروشنده راه افتاده بود و مدام صداش میکرد.آقا...آقا... ولی آقای فروشنده بهش اخم کرد.امیروالا هم اومد سراغ من.چند دقیقه بعد آقای فروشنده رفت و واسش بادکنک اورد.یکم با بادکنک بازی کرد ولی بازم عینک میخواست.به فروشنده گفتیم واسش عینک بیاره و اونم عینک ها رو زد و چند دقیقه روی چشمش بود و خسته شد برگردوند.از جایی که عینک همسرم گرون شد واسه امیروالا عینک نخریدیم(شاید هنوز پذیرفتن این قیمت ها خیلی راحت نباشه ولی عینک همسرم ۱میلیون و ۳۰۰ بود و عینکی که برای امیروالا میخواستیم ۲۱۰ تومن...)وقتی خریدمون تموم شد و خداحافظی کردیم امیروالا رفت پشت پیشخوان و آقای فروشنده رو صدا زد.عمو...عمو... و باهاش خداحافظی کرد. و من واقعا عشق کردم از اینکه اینقدر خوب ارتباط برقرار میکنه و هنوز باورم نمیشه اینقدر خوب تونست خواسته اش رو از یک غریبه بخواد.
این روزها شدیدا درگیر جمع کردن وسایل بودیم.صبح تا بعد از ظهر مشغول بودیم و بعد از ظهر کلاس زبان و بعد افطار و خستگی... این مدت اصلا حواسم به امیروالا نبود برای همین پسرم یکم بی حوصله بود نبود باباش هم مزید علت میشد.ولی خدا رو شکر امروز بالاخره تموم شد.قرار بود امروز بریم تهران ولی کابینت های خونه مقصد هنوز آماده نشدن.برای همین همسرم با یکسری وسیله با مادر شوهر رفتن و من با مامان بابام قراره هر وقت خونه آماده شد بریم.کلاس زبانمم تموم شد و این یک هفته اصلا فرصت نکردم زبان بخونم الان هم لابه لای این همه کار اصلا تمرکز و انگیزه زبان خوندن ندارم.و ایشالله وقتی توی خونه ی جدیدرفتیم دوباره شروع میکنم و دارم به این فکر میکنم چقدر زندگی بدون انگیزه و هدف کسل کننده است.
فردا هم کلی کار بانک و بیمه و اینها دارم.امیدوارم فردا کابینت ها آماده بشه و ما فردا راه بیافتیم.
زندگی من جوری شده که یقینا اعتقاد پیدا کردم آدم از یک لحظه بعدش هم خبر نداره...
جمعه ظهر بود که همسرم رفت تهران و قراره چهارشنبه شب برگرده.وقتی رفت خیلی دلم گرفت و سخت بود.توی ماشین کلی گریه کردم و بعد از مدت ها دوباره سردرد شدید سراغم اومد.قرص هم خوردم ولی خیلی تاثیری نداشت.یادم رفته بود کلاس فرانسه دارم.که همسرم زنگ زد و با عجله خودم رو رسوندم.شب با اینکه مامانم خیلی اصرار کرد بمونم ولی من رفتم خونه خودمون.میخواستم تنها باشم و نبود همسرم رو بیشتر لمس کنم.خیلی جای همسرم خالی بود ولی سعی میکردم قوی باشم.چایی درست کردم.حوصله هیچ کاری نداشتم.امیروالا هم خواب بود و بهترین وقت بود واسه زبان خوندن.اما اصلا حوصله نداشتم.هرطور که بود با زور خودم رو نشوندم سر زبان.امیروالا گریه افتاد و رفتم خوابیدم.تا صبح اصلا نه من نه امیروالا راحت نخوابیدیم.
باید کم کم وسایلم رو جمع کنم انگار رفتنمون واقعا جدیه.دلم واسه این شهر و خانواده و خونه و محله امون تنگ میشه.به خصوص محله امون، خانه بازی و پارک دم خونمون، سالن مطالعه ... با خودم فکر میکنم شاید این سفر یه آمادگی خوب واسه مهاجرت باشه...
این چند روز مدام سردرد دارم و تازه یادم افتاده که چه سردردهایی قبلا داشتم و خداروشکر ٢سالی هست که خبری ازشون نیست مگه اینکه جزیی.
امروز بعد از ظهر با خواهرم رفتیم پارک، که هم از روزهای کنارهم بودن بیشتر استفاده کنیم، هم بچه ها یکم بازی کنن.
دست و دلم به هیچ کاری نمیره، نه زبان خوندن، نه جمع کردن وسایل، اینترنتمم تموم شده، تلویزیون هم که روشن نمی کنم، منم و یه خونه ی سوت و کور ... ولی آخرش میرم زبانمو میخونم ...
+توی اینستاگرام یه لایو بود که خانمه از زندگی اش میگفت، اینکه توی زلزله بم از کل خانواده پنج نفره اشون فقط اون مونده، واقعاً منقلب شدم، وقتی از لحظه ی زیر آوار میگفت، از اینکه مردن رو کامل لمس کرده، درکش میکردم، چون تجربه اش رو توی یک موقعیت دیگه داشتم،از اینکه همه ی آرزوهات و فکرات هیچی میشه، من اونجا یادم گرفتم که هیچ چیز مال من نیست، هیچ چیز ... وقتی داری میمیری دستت واقعاً خالیه ...حتی لباس های تنت هم مال تو نیست، یادمه اونروز با خدا عهد بستم نمازهامو اول وقت بخونم ... اما عهدم رو شکستم، امیدوارم که دوباره یادم بمونه که خدا چه لطفی بهم کرده...
اون خاطره و سفر کردن از این شهر به اون شهر توی این چند سال زندگی مشترکمون، بهم ثابت کرد توی این دنیا هیچ تعلق خاطری نباید داشت.