به نظر من یکی از حس های شدید خوشبختی وقتی ِکه تغییرات بچه ات را در راستای بزرگ شدن ببینی و واقعاً مادرهای شاغلی که از این نعمت دورهستن خیلی حس مادری واسشون کمرنگ میشه، ای کاش میشد همه جای دنیا به همه مامان های شاغل تا ٢ سال مرخصی داد که هم بچه حس آرامش مادر رو بگیره هم مادر حس ناب مادر بودن رو ! خیلی از روزها وقتی امیروالا خودش رو روی زمین می اندازه و دراز میشکه تا توجه باباش رو جلب کنه و حتی اگه این کارو توی اتاق خودش انجام بده و ما مثلا توی اتاق خودمون باشیم اونقد صدا از خودش در میاره که بیایم ببینیم چی شده و اون همونطوری که روی شکم خوابیده به باباش خیره میشه و منتظره باباش قربون صدقه اش بره و بغلش کنه، حتی خیلی وقت ها از توی بغل همسرم خودشو پرت میکنه پایین که این پروسه قربون صدقه روی و محبت تکرار بشه و یا مثلاً وقتایی که میدوإ سمت من و چشماشو می بینده و خودشو توی بغلم پرت میکنه ، به بچه هایی فکر میکنم که بنا به هر دلیلی از این محبت ها محروم هستن !
امشب هم همسرم ماموریت به مزد و مواجب با هزینه ی خودش میره ! شام هم خونه ی مامانم دعوت بودیم چون خانواده ی شوهر خواهرم میخواستن بیاین برای تبریک خونه جدید ! مهمونی دلچسب و خوبی بود .ساعت ١٠-١٠:٣٠ بود که رفتن و ازجایی که پسر من بین ٩-١٠ میخوابه ، خوابش پرید و تلاش من برای خواب کردنش بی فایده بود بالاخره شوهرم راضی شد با ماشین بریم بیرون که بخوابه و امیروالا سریع خوابش برد، وقتی توی خیابون ها بی هدف می چرخیدیم به همسرم گفتم چندسالی هست که بی هدف خیابون ها رو گز نکردیم هر بار که از خونه اومدیم بیرون حتماً کاری داشتیم، از کنار فست فودی که قبلاً با هم رفته بودیم و کلی ازش خاطره داشتیم و حالا عوض شده بود رد شدیم ، از کنار مبل فروشی بزرگی که بعد از کتابخونه میومدیم باهم مبل های آنچنانی اش رو نگاه میکردیم ، از خیابان پر خاطره دوران مجردی که چقدر وقت داشتیم همین طوری فقط میومدیم بیرون و مغازه ها و آدم ها رو نگاه میکردیم .
دلم کمی ذهن آزاد میخواهد ...
ییلاقات ماسال- شهریور 93
صبح دوستم sms میدهد رتبه ارشد ...؟! و من یادم می افتد که امروز روز اعلام نتایج است . دو رشته ی تحصیلی ام را برای ارشد امتحان داده ام. نتیجه را که می بینم خیلی راضی میشوم از خودم . با وجود 1 ماه درس خواندن درصد منفی ندارم و تقریباً خوب است. رشته ی اصلی را احتمال نمیدهم دولتی دانشگاه خوبی قبول شوم اما رشته ی شناور احتمالش هست. من هم که با خط کشیدن دور شبانه ، پیام نور ، غیر انتفاعی و آزاد انتخاب هایم را بی نهایت محدود کرده ام . واقعاً با هزینه های هنگفت این دانشگاه ها و مدرکی که اصلاً به هیچ دردی نمیخورد دلیلی نداشتم به دانشگاهی غیر از دولتی که خودش هم که یک عالمه هزینه دارد فکر کنم. به خصوص که ارشد برای رشته های فنی هیچ کاربردی ندارد و فقط پلی است برای دکترا (هیچ کاربرد که می گوییم یعنی واقعاً هیچ ... تازه بد تر از همه یک مهندس را از فیلد مهندسی جدا میکند و درگیر املا و انشاهای اثباتی می کند ) بد ترش هم من با شرایط فعلی زندگی ام نمی توانم هر دانشگاهی را برای تحصیل انتخاب کنم. اگر به خودم بود قطع به یقین یکی از دانشگاه های شمال کشور را انتخاب میکردم شاید معقول نباشد ولی دلم میخواهد حداقل دو سالی را جایی زندگی کنم که دلم میخواهد . حرف هیچ کس را هم باور ندارم که زندگی با مردمش سخت است. من که هر جا پدر و مادرم و حالا همسرم رفتند برای زندگی رفتم و با مردم و شهر ها هم مشکلی نداشتم و هر جا بودم را دوست داشته ام. چه برسد به جایی که از دوران بچگی اعلام آمادگی برای زندگی و حتی ازدواج را در آن خطه ی سبز رنگ کرده بودم که حرف کودکانه ی من سالهای مایه فرح دیگران بود و تا سال ها از زبان پدر و مادرم که برای دیگران تعریف می کردند می شنیدم که خانم مهندس میگفت :" من میخواهم همین جا ازدباج کنم." ولی آن حرف کودکانه یک رویای دراز شد در سرم. وقتی 2 سال پیش با همسرم برای اولین بار به ییلاقات ماسال سفر کردیم رویای زندگی در این کوهستان های سبز در رویاهایم سبز تر شد.
زن بودن سخت ترین و زیبا ترین کار دنیاست. با همسرم تصمیم گرفته ایم بچه دار شویم. نه به خاطر حرف های سنگین دیگران و نیش و کنایه هایشان فقط به خاطر دل خودمان. حتی فکر به حس مادر بودن شور و شعف عجیبی در دلم می اندازد ولی اینکه تکلیف خودت با زندگی ات معلوم نیست سخت میشود. اینکه به ادامه دادن برای درس فکر میکنم و خواهر بزرگم میگوید اگر میخواهی بچه دار شوی پس فقط به درس خواندن در شهر خودت فکر کن. به سر کار رفتن فکر میکنم و کار و بچه با هم در یک اقلیم نمی گنجند. برای خودم اولویت بندی کرده ام اما راضی نیستم. برزخ عجیبی است مثلث : فرزند ، درس ، کار! ولی وقتی به یکی از استاید دانشگاه فکر میکنم به خودم میگویم همه چیز شدنی است. خانم دکتری که در اغلب کارخانه های صنعتی ردی از طرح هایش هست و نامش را که می شنوند همه ابراز ارادت می کنند. خانم دکتری که یک دانشگاه را فقط با نام او می شناسند و میگوید همان دانشگاهی که خانم دکتر آنجا درس می دهد، سلام برسانید خدمتتشان عجب انسان بزرگواری هستند ایشان . علم و صنعت یک شهر بزرگ به احترام خانم دکتری ایستاده است که وقتی حامله شد حتی ماه های آخر بدون اینکه نفس کم بیاورد 60 طبقه پله دانشکده را بالا می آمد و به تدریسش ادامه میداد . و هیچ چیز حتی رویای تربیت یک فرزند موفق مثل خودش مانع از ادامه دادن به راهش نشد و مثل من زانوی غم بغل نکرد که اگر نشود چه....!
دوران نقاهت سخت و کوتاهی را پشت سر گذاشتم و خدا رو شکر خیلی بهترم ولی هنوز ضعف و سر گیجه دارم .دیروز از شدت ضعف و عفونت آنقدر کلافه بودم که حوصله ی هیچ کاری را نداشتم . چند باری آمدم بنویسم اما منتظر اعلام نتایج مسابقه ایی بودم که حدود یک هفته ی پیش آزمونش را در وخیم ترین حالت ممکن دادم. ساعت 7 قرار بود آزمون برگزار شود(اینترنتی) و من تا ساعت 7:15 مهمان داشتم. بعد از رفتن مهمان ها هم به پیشنهاد همسری اول با اسم خودش وارد سامانه شدم( هر دویمان را برای شرکت در مسابقه ثبت نام کردم) زمان آزمون 30 دقیقه بود و تا ساعت 7:45 فرصت داشتیم که آزمون بدهیم. سوالات نسبتاً ساده و قابل حل بود . 15 سوال هوش بود که ما 12 تایش را زدیم و من یک دفعه دیدم ساعت 7:45 شده و بدون اینکه به همسری اجازه بدهم حتی آن سه سوال باقی مانده را شانسی بزند از سامانه خارج شدم. هر 12 سوال هم درست بود. نوبت من شد و سوالها بسیار سخت تر از سوالهای همسری بود.اما خودم را نباختم و مشغول شدیم. وسط های آزمون بودم که از استرس حالم بد شد و مجبور شدم (گلاب به رویتان) بروم دستشویی.... همسری مدام صدا میزد خانم مهندس بیا دیگر... آمدم و دوباره رفتم.... خلاصه که 10 دقیقه ایی را به همین دلیل از آزمون جا ماندم. اما خدا همسری را خیر دهد در نبود من 2-3 سوالی را برایم جواب داد.استرس من یک جنبه ی مثبت هم داشت آن هم اینکه ذهنم را باز میکرد و سوالاتی که شاید در حالت معمول نتوانم جواب بدهم را تند تند روابطش را پیدا میکردم و حل میکردم و همسری با چشمهای باز نگاهم میکرد و بعد از آزمون گفت: " بیا بیینم چطور آن دو سوال را حل کردی. من اصلاً نفهمیدم چی شد!" سوال آخر را هم موس را بردم روی گزینه که کلیک کنم که آزمون بسته شد و وقت آزمون تمام شد و دلم برای آن یک سوال خیلی سوخت. خلاصه که از 15 تا سوال با آن شرایط وخیم 13 تایش درست از آب در آمد و اسمم در 300 نفر برگزیده جا گرفت و قرار بود دیروز نتایج نهایی را که حدوداً نفرات نصف میشدند را اعلام کنند. از صبح مدام از بستر بیماری چک می کردم و خبری نبود. اعلام کردند اسامی را آخر شب اعلام می کنند و کردند. همه ی اسامی را پشت سر گذاشتم . اسمم نبود. با دقت اسامی ذخیره را هم نگاه کردم نبود. با نا امیدی به همسری گفتم قبول نشدم. همسری گوشی را از دستم گرفت و با دقت نگاه کرد که یک دفعه گفت:" اینها . اسم تو اینجاست توی اسامی اصلی!!! "
باورم نمیشد و دست و پایم یخ کرده بود و نگاهم روی اسمم مانده بود و مدام پس ذهنم می گفتم شاید این اسم من نباشد . ولی بود .مدام از همسری می پرسیدم یعنی من قبول شدم ؟ دیشب توانایی هایم به خودم اثبات شد و همسری قول داد که در راه این مسابقه حسابی هوایم را داشته باشد.
پ.ن: آخرین مسابقه ایی که برایش تلاش زیادی کردم و بی نتیجه بود مربوط به سوم دبستان بود .مسابقه ی بازیهای دبستانی . سال قبلش خواهر بزرگترم شرکت کرده بود و برده بودنشان اردوی رامسر و در کشور سوم شدند. من هم خیلی تلاش کردم تا وارد تیم استان شوم ولی انتخاب نشدم . حرفهای مادرم به دیگران از همان سال ها خیلی در ذهنم پر رنگ و شفاف ماند:" خانم مهندس خیلی تلاش کرد اما موفق نشد " " بیچاره دخترم ، از خواهر بزرگترش بیشتر تلاش کرد ولی نتوانست موفق شود" "خواهر خانم مهندس اصلاً تلاشی نکرد اما برای مسابقات انتخاب شد طفلک دخترم با آن همه تلاش نتوانست برود. دلم خیلی برایش سوخت " و درست از همان سال ها دلسوزی مادارانه ی مادرم این باور را به من داد که من با همه ی تلاش هایم موفق نخواهم شد. و شاید یکی از دلایلی که هیچ کدام از لوح افتخار هایم را نگه نداشتم و همیشه فکر میکردم این تقدیر نامه هایی که به من میدهند هیچ اهمیتی ندارد، همین بود. از روزی هم که برای این مسابقه ثبت نام کردم مدام حرفهایی ته ذهنم جان میگرفت که تو تلاش هم بکنی نمی توانی موفق بشوی. اما انتخاب من از بین 3300 نفر برای اثبات بهترین بودنم کافی بود.
دیروز بالاخره طلسم شکسته شد و آخرین امتحان که معرفی به استاد نقشه کشی صنعتی 2 بود را هم دادم. امتحانی که قبل از عید دادم نمره اش خوب شد و راضی کننده بود ، ولی امتحان دیروز با اینکه خیلی آسان تر و تسلط خودم هم روی درس بیشتر بود خیلی رضایت بخش نبود. دیر رسیدن نیم ساعته ام باعث شد وقت کم بیاورم به اضافه ی اینکه حال مزاجی خودم هم اصلاً روبه راه نبود. باید صبر کنم تا این نمره هم ثبت شود و اگر معدلم زیر 16 شد ، معرفی به استاد جبرانی هم میگیرم .(انقلاب 10 ، تاریخ 10 )
دیروز از دانشگاه که بر میگشتم اتفاقی رسیدم به فولدر بنیامین بهادری آلبوم سال 1384. هوا ابری و بارانی بود. درست مثل همان روزی که هدفون توی گوشم بود و از پنجره اتوبوس ایران پیما به جاده ی نم دار نگاه می کردم . عاشق شدم کاش ندونه ، دست دلم رو نخونه، اگه بدونه میدونم ، دیگه با من نمی مونه. (هربار که صدای بنیامین را می شنوم با اینکه خواننده ی مورد علاقه ام به هیچ وجه نیست بی اختیار زیر لب خدابیامرزی برای همسرش میگویم. )درست رفتم به 11 سال پیش که اردوی مدرسه، ما را برد به همدان . اراک بودیم که هوای ابری نم ناک شد و صدای بنیامین درگوشم خاطره ایی می ساخت به یاد ماندنی که الآن با وجود 11 سال انگار همین چند روز پیش بود.تمام لحظاتش برایم شفاف و روشن است.
آن روزها بادی به غبغ می انداختم که من MP3 Player دارم آن هم از نوع بهترین مارکش Creative(که این روزها به گمانم منسوخ شده) و احساس غرور شدیدی داشتم.دیروز کل مسیر داشتم به دوران نوجوانی ام فکر میکردم. آن روزها یک سری چیزها نیاز زود گذر من بود و نیاز داشتم بر آورده شود گه گاهی مادرم درک میکرد و گاهی هم نمیکرد. البته چون مادر من شاغل بود فرصت آنچنانی نداشت که روی تک تک رفتارهای من ریز شود و من زیر زربین باشم به همین خاطر کارهایی که مادرم درک نمی کرد را در خلوت نبودش انجام میدادم یا تنهایی یا همراه خواهر هایم. آن روزها توی شهر کوچکی که ما زندگی میکردیم خیلی چیزها معنی نداشت و درک این موضوع برای ما که در آن سطح بالایی از انرژی بودیم خیلی سخت بود . وقتی دهه ی 80 با 206 مشکی که راننده اش خواهرم بود و عشق به سرعت ارثیه ایی بود از دایی خدا بیامرزم به ما ، در شهر می چرخیدیم محال بود که 3-4 تا ماشین دنبال ما راه نیافتند و سر به سر مان نگذارند. گردش های سه نفره ی دخترانه ، خریدن CD Man و MP3 Player و... اینترنت و بیرون رفتن با دوستها و تنهایی رفتن به شهر دیگری که خواهرم دانشجوی آن جا بود کل لذت های ما از دوران بود که خیلی وقت ها مادرم با همه نه و غر ها یش با تمام وجود همراهم بود و همین باعث شد اصل را نگه دارم ، هر چند گاهی یک جاهایی دست و پایم لرزید و خطاهایی هم کردم اما خدا رو شکر آنقدر بزرگ نبود که نشود جبرانش کرد چون همیشه اعتقاد داشتم که خدا حتی آنجاهایی هم که مادرم نیست ، هست و حواسش به من هست.جوانی کردیم و لذت بردیم و هیچ وقت در دلم حسرتی نماند که ای کاش.... همه ی این ها را نوشتم برای خودم که در آینده با فرزندم یادم باشد که باید درکش کنم و باید هرگز یادم نرود که من هم در زمان خودش خواسته هایی از نظر مادرم غیر معقول داشتم. زمان ما یک چیزی تابو بود و زمان آیندگان چیزهای دیگری اگر تابو شکسته ام باید درک کنم که فرزندم هم تابو شکن باشد.
*عکس از خودم.امروز