یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

روزهای گرم و کشدار تابستان


دیروز از صبح بسکوییت ترد میخوردم و به دستهای ورم کرده ام که مدام گز گز میکرد، نگاه میکردم و عذاب وجدان میگرفتم، ولی کمی که این گزگزها خوب میشد دوباره سراغ بسکویت ترد هایی که یک زمانی اصلاً دوستشان نداشتم، میرفتم و از خوردشان کیفور میشدم.
این روزها شدیداً دلتنگ مامان و بابام شده ام و یقین پیدا کرده ام که هیچ کس نمی تواند مثل پدر و مادر پشت و پناه آدم باشد، اصلاً یک خلا عجیبی دارم که نیستند، انشالله که سایه پدرومادر همه بالای سرشان باشد و پدر و مادر من هم به زودی از سفر برگردند، خدا کند یادم نرود که چقدر دوستشان دارم و از این به بعد همیشه احترامشان را نگه دارم و هیچ وقت خاطرشان را آزرده نکنم، برای همه ی عزیزان در سفر دعا کنید.
امشب مراعات غذایی ام را به هم زدم و کمی پیاز خوردم ، و با قرمه سبزی ظهر و نان و چایی پنیر انتظار یک معده درد شدید را می کشم ، ولی در نهایت ناباوری خدا رو شکر تا به حال همه چیز خوب بوده.
با همسرم تصمیم گرفته ایم زمان استراحتمان به جای بالا پایین کردن کانال های تلویزیون که ته اش هیچی ندارند فیلم ببینیم ، در همین راستا چند شب پیش به پیشنهاد همسرم فیلم بارکد را دیدیم ، البته طی دو سه مرحله ، که شدیداً فیلم بی محتوایی بود از نظر من ، برای همین تصمیم گرفتم مفاخر سینمایی را که ندیده ام ، ببینیم، اینبار نوبت پدر خوانده است.
باردارانه : این روزها خیلی زود رنج و پر توقع شده ام، از دست همه به راحتی دلگیر میشوم ، از همه خیلی انتظار دارم و چون براورده نمیشود از دستشان شدیداً دلگیر میشوم و یکهو دلم میگیرد و کار به گریه میرسد، کمر و دست و پا و دل درد هم که کلافه ام کرده ، گرمای اتاق محل کارمان هم بی حوصله ترم میکند، به خصوص که اخیراً کولرمان هم خراب شده و اصلاً خنک نمیکند و در عوضش بیش از یک تراکتور صدا میدهد و کار به جایی رسیده که صدای مهیب دستگاه های پرس در برابر کولر اصلاً به گوشمان نمیآید. خلاصه اش که روزهای سختی است،درست مثل روزهای اول مرداد که منتظر پایانش بودم الان هم منتظر پایان شهریورم، واقعاً ٨ ساعت کار در روز و بعدش کارهای خانه و اسباب کشی طاقت فرساست، ولی با این همه خدا رو شکر میکنم که فرصت کمی برای افسرده شدن و فکرهای بی خود و بی پایان دارم ،گرچه خستگی این روزها آزار دهنده شده ولی ترجیح میدهم جسم خسته ایی داشته باشم تا یک روح افسرده و داغون ... خدا رو شکر که شاغلم.
روزهای اول که قرار بود شاغل شود خیلی دل نگران شاغل بودن و بارداری بودم، به خصوص در یک محیط صنعتی و شدیداً مردانه ...اینکه نتوانم تا پایان قرار داد سر کار بروم اینکه کارفرما قرارداد را با من تمدید نکند و مرخصی زایمان هم بی معنی شود، اینکه در این شهر کوچک چطور یک پسر بچه چند ماهه را پیش چه کسی بگذارم و سر و کار بروم ؟! مدام از افراد مختلف می پرسیدم و هیچ وقت فکرش را نمی کردم که تا 9 ماه بارداری ام بتوانم سر کار بروم و همه اش به حال آنهایی که تا ماه 9 سرکار می رفتند غبطه می خوردم ولی امروز که وارد 9 ماهگی شدم خدا را هزار بار شکر میکنم که دل به دریا زدم و این چند ماه را برای خودم سابقه ی کاری کردم و انشالله 6 ماه مرخصی زایمان دارم و اینطور 1 سال سابقه کار پبدا میکنم.خیلی خوشحالم که 6 ماه پیش درست ترین تصمیم را گرفتم.
کارنامه: چند روز پیش همسرم با یکی از نیروهای کارخانه که از قبل مدام با همکار های بحث و جدل راه می انداخت و بی احترامی میکرد، بحث اش شده بود و خدایی نکرده نزدیک بود کار به دعوا بکشد، اون آقا به سمت همسرم حمله ور شده و همسرم فقط برای دفاع پرتش کرد عقب، که اون آقا هم پرت میشه به دیوار و کل محتویات دیوار پایین میریزه، بعد از ماجرا همسرم خیلی ترسیده بود و مدام خدا را شکر میکرد که اتفاقی نیافتاده ، جالب داستان اینجاست که اون آقا کل کارخانه رو پر کرده بود که همسر من را گرفته و کتک زده :)) ولی واقعاً فاجعه هایی که میبینیم و میشنویم به همین سادگی اتفاق می افتند، مراقب باشیم که عصبانیت کار دستمان ندهد ، صحنه هایی که ممکن است منجر به بی احترامی و درگیری شود قبل از هراتفاقی ترک کنیم ، اصلاً مهم نیست بگذار طرف مقابل بگوید بی عرضه ایم ، اصلاً مثل این آقا برودهمه جا را پر کند که طرفش را زده ، چه اهمیتی دارد، مهم این است که اتفاق پشیمان کننده ایی نیافتاده.همسرم به کمیته انضباطی کارخانه شکایت کرده و قرار شده موارد بررسی شود.

خداحافظ شهر کوچک

خیلی دوست دارم از لحظه لحظه روزهایم بنویسم . اما صبح تا بعد از ظهر سرکارم و بعدش هم آشپزی و لابه لایش جمع وجور کردن وسایل برای اسباب کشی . شب ها هم زودتر از 11:30 نمی توانم بخوابم . البته باز هم میدانم لابه لای کار هایم فرصت نوشتن دارم اما لپ تاپ همیشه مشغول است و همسرم شدیداً درگیر پایان نامه اش است و باید تا شهریور کارهایش را تمام کند تا انشالله شهریور دفاع کند. (ضرب المثلی هست که می گویدسپلشت آید و زن زاید و  مهمان عزیزت برسد دقیقاً حال این روزهای ماست :))  )

از اینکه از این شهر کوچک میرویم بی نهایت خوشحالم ، خصوصاً که به خانه و محله ایی برمیگردم که یک سال زندگی آنجا برایم جزو بهترین روزهایم بود و احساس عشق و آرامش در آن خانه با همه ی خاطرات تلخ و شیرینش آنقدر برایم پر رنگ بود که بعد از دوسال هنوز یکسری از حال و هوایش که شاید برای خیلی ها عادی باشد ، برایم بوی عشق دارد. مثل اولین باری که ماشین لباسشویی ام را روشن کردم و لباس ها را پهن کردم و بعد از ظهرش بوی تمیزی و نور غروب آفتاب از لابه لای دیوار مشبک تراس روی لباس ها افتاده بود و لبخند من از شدت ذوق قابل کنترل نبود. اولین باری که دوستهایم آمدند خانه ام و محبوبه گفت بوی قرمه سبزی ات از پایین پله ها می آمد و سرمست شدم از لذت. وقتی هنوز دوستهایم میگویند در حسرت کیک ات که نتوانستیم بخوریم مانده ایم آنقدر که چیز پخته بودی و ما دیگر جا نداشتیم. عیدی که با همسرم آلکور خریدیم و کابینت های جیگری رنگ و زشت آشپزخانه را صفا دادیم ، کف پوش هایی که با پدر و مادرم از فروشگاهی که همسرم با کلی پرس و جو بهش رسیده بود را از  سهروردی خریدیم ، و وقتی به فروشنده گفتم همسرم آمده بود ... سریع گفت همان آقایی که قدش خیلی بلند بود ؟ :)) این مشخصه ی بارز همسر من است. حتی وقتی برای پروژه ام پیش یکی از استادهایی که همسرم هم با ایشان کلاس داشت می رفتم و گفتم همسرم شاگرد شما بوده و معرفی کردم ، گفت آهان همونی که قدش بلنده . و من تایید کردم و استاد دوباره گفت که خیلی خیلی قدش بلنده :))

یادم هست روزهایی که به این شهر می خواستیم بیایم هم خیلی خوشحال بودم و وقتی برادر شوهرم نامحسوس میخواست به من بفهماند که غربت توی شهر بی امکانات سخت است من لبخند می زدم و میگفتم من هرجایی که بخواهم بروم آنجا را دوست خواهم داشت. و همین طور هم بود. خیلی از بعد از ظهر ها آبجوش برمیداشتم و با همسرم میرفتیم پیاده روی و بعد توی پارک می نشستیم چایی یا کاپوچینو میخوردیم و کلی کیف میکردیم. گاهی هم از سوپر مارکت روبروی پارک آنقدر چپیس و پفک و تخمه میخریدیم که نمی رسیدیم همه اش را بخوریم. شام را توی حیاط میخوردیم و من با حوصله میز را می چیدم  و از لحظه لحظه هایمان با دوربین جدیدم عکس میگرفتم و تمام زندگی و لذت هایش برایم همین بود.صبح سوار اتوبوس میشدم و بعد از دوساعت میرسیدم به آموزشگاه و با علاقه سر کلاس دکوراسیون داخلی می نشستم و تغییراتی که یاد میگرفتم در خانه اعمال میکردم و همه هم این تغییرات را تحسین میکردند.با پتینه کاری آشنا شدم و روزهایم را با این کارهای هنری شب میکردم و از هنرمند بودنم لذت می بردم و حتی وقتی گردن درد میگرفتم از بس سرم پایین بود لذت میبردم. 

ولی این روزها واقعاً این شهر دلم را زده و همه ی روزها و خاطرات خوبم در اینجا با یک پایان تلخ به انتها میرسد. از اینکه این همه خانه دیدیم برای کرایه و مردمش اینطور بی انصاف بودند ، از اینکه برخورد صاحب خانه اینقدر با ما بد بود ذهنیت مثبت ام از این شهر و مردم تغییر کرد و الآن لحظه ها را میشمارم برای رفتن از این شهری که حتی با پایان بدش نمی توانم فراموش کنم که خاطرات خیلی خوبی را اینجا داشتم. شاید هم حال و هوای بارداری ام باشد و بعدش که حالم خوب شد دلم برای اینجا تنگ شود. حداقل مطمئنم دلم برای بوی نان تازه که صبح و بعد از ظهر در حیاط خانه می پیچید و هر وقت میخواستیم نان تازه سر سفره یمان بود تنگ میشود( نان بربری درست کنار خانه یمان بود و نان سنگک هم حدود 2-3 دقیقه با خانه یمان فاصله داشت)

پ.ن1: همیشه خیال میکردم حال آدم همه اش  دست خودش است. ولی بعضی وقت ها نمی شود خوب بود . واقعاً نمی شود. افسردگی بارداری برایم غیر منطقی بود . تا اینکه یک جورهایی خودم بهش دچار شدم. یک هفته ایی حال خیلی بدی داشتم و آن قدر از دست همسرم دلخور بودم که حتی سرکار هم بی اختیار گریه میکردم . خیلی تلاش میکردم به خاطر پسرکم ناراحت نباشم و گریه نکنم ولی نمیشد. همسرم کلافه میشد از حال من چون عادت نداشت من را اینطور ببیند و پیش خودش مدام میگفت ما که بدتر از این ناراحتی ها را با هم داشتیم ولی خانم مهندس سریع کوتاه می آمد و همه چیز خوب میشد ، اینبار که من خیلی هم کار بدی نکردم چرا اینقدر کشش میدهد! با همسرم خیلی حرف زدم حتی برایش نامه نوشتم ، از دلخوری هایم ،از بی توجهی هایش ،  از حال و هوایم ، از نیازهایم ، از اینکه از او چه می خواهم و ... و آخر هفته اش که به شهرمان برگشتیم و خانواده ام را دیدم کمی حالم بهتر شد و وقتی همسرم من را به یک کافه ی زیبا برد تا این یک هفته را از دلم در بیاورد حالم خیلی بهتر شد. بماند که فردایش با خواهرهایم به رستوران رفتیم و سر یک موضوعی باز همسرم کاری کرد که من شدیداً دلخور شدم اما اینبار حال خودم بهتر بود و خیلی زود فراموش شد.

پ.ن2: پدر و مادرم جمعه ی هفته ی پیش عازم مکه شدند و واقعاً جای خالیشان شدیداً احساس می شود و از خدا میخواهم به سلامتی برگردند . خواهرهایم آش پشت پا پختند و از جایی که من نمی توانستم بروم و شدیداً دلم به هوس آش افتاده بود خودم برای خودم آش پختم :)) و فردایش بردم سر کار و به همکارها هم دادم. 

پ.ن 3: کمی از خانواده ی همسرم دلگیرم چون با وجود اینکه میدانند پدر و مادرم مکه هستند و خودم باردار و شاغل و اسباب کشی هم دارم ، حتی یک بار هم بهم زنگ نزدند... به جایش خواهر شوهرم دیشب میگوید فردا خانه هستید ما بیایم برای دخترم انتخاب رشته بکنید ؟! من هم گفتم حداقل بگذارید جمعه بیاید که ما هم سر کار نباشیم و سر فرصت برایش انتخاب رشته بکنیم! از آن طرف هم یکی از جاری هایم شدیداً سرسنگین شده است که چرا برای تولدش بهش زنگ نزدم و توی اینترنت بهش تبریک گفتم!! نمیدانم شاید من این روزها کمی حساس شدم ولی خیلی از دستشان دلگیرم ....

عکس نوشت: عکس فوق مربوط به دوسال پیش ، همین روزها ... روزهای اول که به این خانه آمده بودیم.

مسابقه ایی در راه است

جمعه آزمون مرحله سوم هوش برتر بود، و من با کمی حساب کتاب دیدم ضبط برنامه انشالله بعد از زایمان من خواهد بود پس میتونم توی مسابقه شرکت کنم، برای همین آزمون مرحله ی آخر رو که  حضوری بود باید میدادم، آزمون توی دبیرستان البرز برگزار میشد.پنج شنبه بعد از ظهر راه افتادیم و توی راه کلی کیف کردیم، یک جایی کنار جاده نشستیم و چایی خوردیم، دم غروب بود و هوا ابری بارونی بود، بعد از اون هم یک مجتمع رفاهی بسیار شیک استراحت کردیم و از بس  بوهای خوب به مشاممان میرسید همسرم طاقت نیورد و یک چیپس و پنیر خرید ، من هم خیلی خودم را کنترل کردم که نخورم و خیلی کم خوردم ، بعد از اون راه افتادیم سمت خانه ی برادر شوهر،حدود ساعت ١١ بود که رسیدیم و کمی نشستیم و بدون تعارف رفتم که بخوابم، این روزها خیلی بیشتر از قبل هوای خودم را دارم و حرفها و فکرها دیگران برایم مهم نیست.

تا ظهر خانه برادر شوهر بودیم . جاری ام کمی از دست مادر شوهر شاکی بود اتفاقاتی که برای من عادی است و برای اون چون دوره سخت و غیرقابل تحمله .سعی کردم آرامش کنم و بهش بفهمانم که شرایط من همیشه همین است و غیر از این باشد تعجب می کنم :)). 

ساعت ٣ راه افتادیم سمت آزمون، برخلاف انتظارم از جمعه ظهر شهر خیلی شلوغ بود و همین دلیل شد ٢٠ دقیقه دیر به جلسه برسیم و زمان را از دست دادیم، من سه هزار سوال خوانده بودم ولی همسرم حدود ٢٣٠٠ سوال، وقتی سر جلسه از هم جدا شدیم و من تند تند سوال های تخصصی را جواب میدادم همه اش به فکر همسرم بودم که آن ٧٠٠ تای نخوانده اش چقدر بد میشود، یک صلوات فرستادم و از خدا خواستم خودش کمکش کند، در کل آزمون را خوب دادم و قطعاً اگر زمان داشتم خیلی بهتر میشد ، جو هوش برتر خیلی دوست داشتنی است و هر بار با کلی انرژی مثبت از این جو بیرون می آیم،و هر دوباری که برای ضبط سری قبلی برنامه با کلی خاطره و حس خوب برگشتم.بعد از آزمون فهمیدم سوالات موضوعی که همسرم نرسیده بود کامل بخواند ، اشتباهاً ناقص چاپ شده بود و به جای ٣٠ سوال فقط ١٥ سوال چاپ شده بود ، که از قضا ١٥ سوال از همان بخش های اولی بود که همسرم خوانده بود، و این شد که همسرمم هم آزمونش را خوب داده بود واین موضوع فوق العاده خوشحالم کرد.و باز هم بهم ثابت شد  وقتی خدا بخواهد همه چیز یک جوری ، جور میشود که باورش نمی شود کرد.

بعد از آزمون خیلی دوست داشتم با همسرم کمی توی خیابان انقلاب و کتابفروشی هایش پرسه بزنیم ولی با توجه به مسیر و حال خودم منصرف شدم، انقلاب یکی از خیابان های مورد علاقه ی من است که هر بار که میروم آنجا حالم عالی میشود.جمعه بود و بساط گل فروش های کنار جاده بهشت زهرا به راه بود. از همسرم خواستم یک دسته گل بخریم. و همسرم چون اصلاً از گل خریدن خوشش نمی آید و اعتقاد دارد پول حرام کردن است اولش مخالفت کرد. اما با اصرار من قبول کرد. وقتی دید دختر و پسرهای کوچک آنطور دنبال ماشین ما می دوند تا یک دسته گل رز 40 تایی را 10 هزار تومن بفروشند با نهایت رضایت یک دسته گل خرید. و من سرمست از عشق شدم.

برای اذان مغرب رسیدیم قم و به درخواست من بعد از چند سال قسمتمان شد برویم زیارت حرم حضرت معصومه، که بیش از حد شلوغ و گرم بود ، بعدش هم یکسره به راهمان ادامه دادیم و حدود ساعت ١ رسیدیم خانه.

صبح آنقدر خسته و کوفته بودم که ترجیح دادم شنبه را مرخصی بگیرم و استراحت کنم و به کارهای عقب افتاده ام از جمله نوشتن وب لاگم برسم.

پ.ن1: مریم میرزاخانی درگذشت و اینستاگرام و تلگرام پر شده از این خبر ، وقتی فهمیدم در اثر سرطان سینه فوت شد شوکه شدم، عجب سرطان عجیبی است که اینطور سریع و گسترده خانم ها را از پا در می آورد... حتی اگر چند سال قبلش در یک کشور که میگوید جهان سوم است و جاده هایش و ماشین هایش ایمنی ندارد ، با اتوبوس به ته دره برود زنده می ماندو چند سالی به پیشرفت بشریت خدمت میکند  و بعد یک روزی که در ینگه دنیا  با نهایت امکانات اگر خدا بخواهد از این دنیا میبردش. روحش شاد...

پ.ن 2: همان طور که مشخص است این نوشته ، شنبه 96/04/24 نوشته شده و امروز با نهایت سرعت :دی آپدیت شد. این روزها اتفاقات زیادی برایمان می افتد و هنوز تکلیف خانه مشخص نیست. از طرفی پدرم اصرار دارد که همین جا بمانیم و شاید مستاجرش تا آن تاریخ نتواند خانه را تخلیه کند. از طرفی وقتی به بعد از زایمان و حال و هوایش و غربت این شهر کوچک و تنهایی فکر میکنم دلم میگیرد ، از آن طرف هم رفتن و زندگی  با مادر شوهرم در آن زیرزمین که آدم نفسش بند می آید خیلی سخت است. آگهی های اجاره ی خانه را هم که بالا پایین میکنم می بینم حداقل باید 30-20 میلیون پول پیش داشته باشی با ماهی 600-700 تومن تا یک جایی قابل سکونت گیرمان بیاید.کم کم جمع کردن وسایلم را باید شروع کنم چون میدانم که 1-2 ماه خیلی زود میگذرد. زمان اسباب کشی ما درست وقتی است که من نه ماهه هستم و پدرم و مادرم مکه اند!دعا کنید همه چیز ختم به خیر شود.

پ.ن 3 : یک ماهی هست که ظاهرم تغییر کرده و نشان میدهد که یک خبر هایی هست. به خصوص محدوده بینی :)) اوایل همسرم گیر داده بود که بعد از زایمانت حتماً برو دماغت را عمل کن و من خوب خیلی دلم می شکست که همسرم اینطور با ظاهرم برخورد می کند ولی بعد که فهمید این افزایش حجم به خاطر بارداری است اعتراف کرد که : " با خودم هر روز میگفتم چرا بینی ات اینقدر بزرگ است. یعنی من تاحالا ندیده بودم؟! حالا که فهمیدم به خاطر چیه آرام گرفتم " . امروز یک آقایی از IT کارخانه آمده بود سیستمان را درست کند. دماغ عملی و لاغر. خودم را که باهاش مقایسه میکردم می دیدم عجب هیبتی دارم :)) ولی با همه ی اینها خدا روشکر ظاهرم طوری نیست که اگر کسی نداند بفهمد و این باعث شده هنوز توی محیط کار راحت باشم. انشالله که تا ماه 9 بتوانم به کار کردنم ادامه بدهم. هر بار که خواهر شوهر من را می بیند میگوید تو چرا اصلاً معلوم نیست بارداری؟ نکنه بچه ات خیلی ریز باشد؟! ولی من فقط میخندم و میگویم به این چیزها نیست. انشالله سالم باشد.

پ.ن 4: ساندویچ مونت کریستو به ادامه مطلب پست قبل اضافه شد.

یک جمعه ی آرام

برای جمعه ی هفته ی پیش برنامه ریزی کرده بودم که با آمدن مامان بابا و خواهرم به هیچ کدام از برنامه هایم نرسیدم و این شد که بعضی هایشان که در طول هفته هم انجام نشد موکول شد به امروز. بعد از یک هفته ی پر کار واقعاً یک جمعه در خانه بودن می چسبد. دیشب طبق روال هر شب ساعت 10:30 خوابیدم و صبح هم ساعت 7 بیدار شدم. از صبح تا الان هم کلی از کارهایم را انجام دادم . از شستن حیاط تا مرتب کردن آشپزخانه.

یک سری چیز ها در زندگی ام کمرنگ شده که تصمیم گرفتم جمعه ها که فرصت بیشتری برای به خودم رسیدن دارم بهشان بپردازم. مثل کتاب خواندن ، مثل زبان خواندن ، مثل لاک زدن :)

دیروز به خواسته ی من با همسرم رفتیم بیرون تا برای همدیگر هدیه بخریم. هدیه سالگرد ازدوجمان . امروز سومین سالگرد ازدواج ما می باشد. نمیدانم چرا سالگرد عقد برایم همیشه پر رنگ تر است و 23 شهریور را همیشه مجلل تر برمیگذار میکنم.(باورم نمی شود که نزدیک پنج سال از اولین روز با هم بودنمان میگذرد). بیچاره سالگرد عروسیمان همیشه غریب واقع شده است.امروز هم حتی اگر بخواهم، دستم برای برگزاری یک مراسم دلچسب باز نیست. دلیل اش هم وجود دختر خواهر شوهر کنکوری ام است که نزدیک دو هفته ایی هست مهمان ما شده که اینجا بهتر درس بخواند و من با توجه به سابقه ی مشاوره بودنم در قلم چی راهنمایی های لازم را انجام دهم. با این حال دیروز بعد از ظهر برای خرید هدیه چندتا مغازه ی این شهر کوچک را بالا و پایین کردیم و همه چیز آنقدر گران و زشت بود که به این نتیجه رسیدیم که هدیه مان را بعداً  از شهر خودمان بخریم.ولی دست خالی هم به خانه برنگشتیم و من یک ست ظرف درب دار گلی گلی خریدم و یک بسته استیکر برای خودم . 

اول تصمیم داشتم برای امشب به رستورانی در شهر کناری شهر محل سکونتمان که کمی از شهر ما بزرگ تر است برویم که با تصور آشپزخانه های کثیف و مواد اولیه ی بی کیفیت منصرف شدم . و تصمیم فعلی ام درست کردن پیتزا برای افطار و یک کیک توت فرنگی است.ایده ی بهتری به ذهنم نرسید البته اگر مهمان نداشتم کلی برنامه می چیدم ولی خب معذب میشوم به خصوص جلوی خانواده ی همسر. نمیدانم شاید هم اشتباه باشد و نباید اصلاً بودنشان را در نظر بگیرم و کار خودم را بکنم اما هنوز به این مرحله نرسیده ام.

+پدر و مادرم امسال عازم مکه هستند و به مخالفت های ما سه خواهر هم اصلاً توجهی نکردند و اعتقاد دارند یک واجبی است که بر گردنمان است و باید برویم. بماند که من خودم هم با این سفر اصلاً موافق نیستم اما یاوه گویی های مردم آزار دهنده تر است و بد تر از همه فکر اینکه قرار است چه بشود و این سعودی ها چه خوابی برای زائران ایرانی دیده اند. شب هایی بود که از فکرشان خوابم نمیبرد و با گریه میخوابیدم. ولی الان کمی آرام ترم و دعا میکنم که اگر قرار است خدایی نکرده به  عزت و جان پدر و مادرم  خدشه ایی وارد شود این سفر کنسل شود.نمیدانم چه حکمتی است که بعد از نزدیک 10 سال انتظار برای حج امسال قسمت پدرو مادرم شود.از طرفی هم نمی خواهم وقتی راهی سفر هستند مدام نه بیاورم ولی دلم اصلاً راضی به رفتنشان برای این سفر نیست.

+ شوهر خاله ام چند روزی است که بیمارستان بستری شده و متاسفانه اول کلیه ها و اخیراً مغزش هم از کار افتاده و فقط یک معجزه میتواند کمک کند که به زندگی اش برگردد. می توانم بگویم شوهر خاله ام را بیشتر از خاله ام دوست داشتم. چون صورت خندان و مهمان نوازی همیشگی اش و اخلاق خوشش را هیچ کس نداشت و من حتی یک خاطره ی بد هم از شوهر خاله ام ندارم. بنده ی خدا شب اول که بیمارستان بستری بود حسابی کیفور شده بود از تجهیزات و رسیدگی و برای دایی ام با ذوق تعریف میکرد شام بهم چلو کباب دادند. ولی فردایش که حالش بد شده بود به مادرم گفته بود دعا کنید بمیرم و راحت شوم. و از آن شب تا به حال بیهوش است.... برای سلامتی همه ی بیمارها دعا کنیم....

عکس نوشت: یک سالی هست که از خرید این کتاب گذشته و به جز چند صفحه ایی هنوز فرصت نکرده ام بخوانمش. باورتان میشود در عکسم چایی نیست ؟:))