یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک مادر دانشجو

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

ویروس لعنتی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جاری ... جنس

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حال خوب کتاب

http://s9.picofile.com/file/8334944276/%D9%85%D8%A7%D9%87_%D8%B9%D8%B3%D9%84_%D8%AF%D8%B1_%D9%BE%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%B3.JPG

دیروز با همسرم رفتیم برای تولد پسرم یکسری خرید انجام بدیم. مقوا ، الکلیل و ... برای تزیئنات . یک فروشگاه لوازم و التحریر نزدیک خانه ی ما هست که حسابی هم  بزرگ بود. اصلاً حالم از این رو به اون رو میشود وقتی توی کتابفروشی یا لوازم التحریر قدم میزنم و دلم میخواد همیشه اونجا بمانم. و یکی از شغل های مورد علاقه ام داشتن یک کتاب و لوازم التحریر فروشی بزرگ توی قلب شهرِ. همینجوری با ذوق به همه جای مغازه سرک میکشیدم . روی پیشخوانش پر بود از ماگ و آینه جیبی و مگنت و... همسرم از آینه جیبی ها خوشش آمده بود. من هم خیلی دوستشون داشتم. گفت اگه میخوای بردار. به خاطر اوضاع اقتصادی این روزهامون گفتم نه! همسرم گفت بی خیال پول بردار. منم به ذهنم رسید و گفتم اینو بردار واسه سالگرد عقدمون بهم بده. همسرم آینه رو با یه ماگ خیلی خوشگل برداشت برای کادو سالگرد عقدمون :) وقتی از فروشگاه اومدیم بیرون همسرم گفت این ماگ را برداشتم تا وقتی رفتی فرودگاه همه اش یاد من باشی. ( برادر شوهر اسمم رو برای یک استخدامی توی فرودگاه نوشته و حالا مدارک رو بررسی میکنن و اگر تایید شدم برای مصاحبه باید بروم.البته لازمه اش تسلط به زبان انگلیسی و فرانسه است)

بعد از اون هم رفتیم عینک دودی جدیدم رو تحویل گرفتیم. که این هم به کادوهای سالگرد عقدمان اضافه شد.بعد از عینک فروشی هم خواهرم زنگ زد و باهم رفتیم یکی از فروشگاه های مورد علاقه ی من و خورده ریز برای خونه خریدم.خلاصه که اوضاع اقتصادیمون خیلی خرابه :))

شب هم رفتیم خونه مامانم و توی تراسشون شام خوردیم و کلی حال خوبم خوبتر شد.

امروز هم با وجود ضعف جسمانی از صبح کارهای شرکت رو انجام دادم وبالاخره تمام شد. الان هم والا را خواب کردم تا به کارهای تولدانه ام برسم.پسرم این روزها که میبینه حسابی سرم شلوغه خودش کلی با خودش بازی میکنه . حتی میره توی اتاق و اونجا برای خودش با وسایل اتاق بازی میکنه. یکی از صحنه های عاشقانه ایی که میتونم ببینم وقتیه که میرم توی اتاق و پسرم رو در حالی که به کمد تکیه داده و داره با توپ سبزش بی صدا بازی میکنه میبینم.دیروز پسرم درحال تلاش بود که به کاکتوس پشت تلویزیون دست بزنه. من هم با صندلی و میز و این داستان ها راهش رو بستم. که دیدم از زیر میز نهار خوری رفته و خودش رو به پشت میز تلویزیون رسیده و با احتیاط داره به طرف کاکتوس ها دست دراز میکنه.

کتاب پس از تو را شروع کردم و 70 صفحه ایی اش را امروز خواندم.میدونم دوست داشتنی خواهد بود ولی نظرم رو وقتی تموم شد میگم.

عکس نوشت : عکس مربوط به دیروزه ، من در این شرایط کتاب میخوانم :))

- نمی خوام قضاوت اشتباه بکنم. ولی من یک ماه پیش خانه ی جاری ام بودیم وبه دوتا جاری هام گفتم که 16 شهریور میخوایم تولد والا را بگیریم و چون تولد اولش هست از الان برنامه ریزی هاتون رو بکنیدکه حتماً باشید. که جاری بزرگه حتی تقویم اورد و برنامه هاشو بالا و پایین کرد. حالا فهمیدیم اونیکی جاری ام میخوان برن مشهد. بعد از اون هم که محرم شروع میشه و نمیتونیم تولد بگیریم. حتی ما گفتیم هفته ی قبلش که عید غدیره (چون والا عید غدیر به دنیا اومد) که برادر شوهر گفت فرداش راهی هستیم و 16 ام برمیگردیم. خلاصه که با شناختی که از جاری ام دارم فکر میکنم همه اش با برنامه ریزی باشه! نمیدونم شاید هم اشتباه فکرمیکنم.

ندارد

دیروز با همسرم نوبت دندون پزشکی برای روکش داشتیم. اول من رفتم و بعد همسرم. این دکتر رو من از بچگی می شناسم و بیشتر از 10 ساله که همه ی کارهای دندون پزشکی ام رو پیش این دکتر انجام میدم. همسرم باب صحبت رو باهاش باز کرد و کلی با هم حرف زدن. یکی از پسرهاش استرلیا است و یکیشون آلمان. به همسرم گفته بود اگه ایران بمونی به خودت،خانمت ، بچه ات ظلم کردی.و این شد که دوباره همسرم هوای رفتنش قوت گرفت.

این چند روز صبح تا شب میرفتم خونه ی مامانم برای کمک. اسباب کشی کردن ولی وسایل همه اش پروپخشه. دیروز دیگه اینقدر خسته بودم نرفتم تا یه کم استراحت کنم و دوباره امروز برم.

نمیدونم چرا باید اینقدر از خانواده شوهرم بدم بیاد. هرچی هم به خودم میگم تو لایق مهر و محبتی ، قلب تو بزرگه و جایی واسه نفرت نداره ولی یه جاهایی خودشون نمیذارن. مثلاً دیروز خواهرشوهر زنگ زده به همسرم و ازش خداحافظی کرده برای رفتنشون به مشهد، بعد به من زنگ نزده ، تازه شبش پسرشم فرستاده خونمون بدون اینکه به من چیزی بگه که من آمادگی داشته باشم حتی یه شام بپزم ! بعد صبح دیدم sms زده که ما رفتیم مشهد خداحافظ و زنگ گوشیت خط نمیداد! میخواستم بگم تلفن خونه نبود زنگ بزنی ؟ بعد صبح زنگ زده خونمون منم داشتم امیر رو میشستم پسرش میگه زندایی مامانمه جواب میدم. یک کلام نگفت گوشی رو بده به زندایی ! بعد حالا زنگ زده خونه چون همسرم موبایلش رو جواب نمیداده و با شوهرم کار داره.یا حتی مثلاً برای تولد همسرم 200 هزار تومن پول داده بعد میگه ای وای من نمیدونستم تولد خانم مهندس هم هست ، یه شلوار واست خریدم بعد بهت میدم!! خیلی از دستشون عصبانی ام خیلی. اصلاً قیافه هاشونو که می بینم هیستیریک میشم!

تا پسرم خوابه من برم سراغ زبان خوندن که بعدش باید برم خونه ی مامانم . من کلی کارهای مهم تر از صحبت در مورد اینجور آدم ها دارم.فقط نوشتم که کمی سبک بشم.