ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
صبح خواب برف میبینم، خواب میبینم کل شهر سفید پوش شده و حداقل ٢٠ سانتی برف روی زمین نشسته، کلیه مداراس و ادارات و کارخانه جات هم تعطیل شده اند، البته این فقط یک خواب بود که ١٠ سال پیش حقیقت روزهای زمستانی شهر کوچکمان بود ، وقتی بیدار شدم و پشت پنجره رفتم از کل برف های خوابم فقط کمی بارانش باریده بود و هوا مه آلود بود، اول دبیرستان بودم ، پدرم صبح ها من را می رساند مدرسه ، آن روزها جیره ی روزانه ام از مامان ٢٠٠ تومان بود و گاهی پدر علاوه بر جیره ی روزانه ام یک هزار تومانی در می آورد و من که نمیدانستم با آن هزار تومانی چه کار کنم چشم هایم برق میزد و در هوا می قاپیدمش ، آن روزها کرایه ی اتوبوس از شهر محل تحصیلم تا شهر زندگیمان که ٧-٨ کیلومتر فاصله داشت ٥٠ تومان بود، از آن اتوبوس بنزهای قدیمی که یک در کشویی عقب داشت و هیچ وقت هم باز نمیشد.یک روز صبح طبق روال همیشه با پدرم راهی مدرسه شدیم، هوا مه بود ،به اول جاده که رسیدیم مه به اوج خودش رسید و حتی یک قدم جلوتر را هم نمیشد دید ، و مسیر هر روزیمان را اشتباه رفتیم، اگر آن روزها تعداد ماشین ها انقدر زیاد بود همان آنروز تصادف های وحشتناکی میشد ، البته محال است با وجود این همه خودرو بازهم آن روزها تکرار شود . به خودم نهیب میزنم که خاطره بازی بس است یک روز پرکار انتظارم را میکشد و من باید از زیر پتو کنار بخاری نگاه کردن به مه سبک را بی خیال شوم و یک چایی دم کنم و روز را شروع کنم.
بعداً نوشت : این دو روز کسالت شدید داشتم و تقریباً تمام روز را در حال استراحت وبالا و پایین کردن اینترنت بودم و الان فقط احساس بطالت عجیبی دارم ، برای همین از خدا میخواهم که همیشه حالم خوب باشد تا روزهایم پراز کار و انرژی باشد.
وقتی پست قبلی را نوشتم و نصف نوشته ام پرید از بلاگ اسکای خیلی دلگیر شدم اما راستش نمیخواهم برای چندمین بار خانه ام را عوض کنم و خاطرات پراکنده ام را در هزار و یک وب لاگ دنبالش بگردم، تکنولوژی آدم را خیلی تنبل می کند ، یک زمانی بود که پروسه ی روشن کردن کامپیوتر و وصل شدن به اینترنت نیم ساعتی طول میکشید و بعد با عشق می نوشتم، مسافرت و دوری از آن کامپیوتر های تراکتوری هم به معنی نبودن چند روزه در وب لاگ بود ، اما حالا حتی حالش را هم ندارم از روی مبل بلند شوم و لپ تاپ را روشن کنم حتما باید در حالت ریلکسیشن پست بگذارم وگرنه اصلاً بی خیالش میشوم
برای امروز کلی برنامه داشتم اما حال خرابم همه چیز را به هم ریخت و حتی حداقل های هر روزه را که پختن شام است را هم نتوانستم انجام دهم، من کریسمس را خیلی دوست دارم ، نه بخاطر اینکه جشن اجنبی هاست و ما ایرانی ها هم اجنبی زده ایم ، نه ! خاطره ی خوش کریسمس سال ٨٤ به قدری برایم دلچسب بود که مدام میخواهم مرورش کنم.
از جایی که من حتی از نوجوانی هم عاشق کادو دادن و جشن گرفتن بودم هر بار منتظر بهانه ایی بودم برای هدیه دادن ، جزو خوشحالی هایم این بود که برای خواهرم در روز تولدش ٧ عدد هدیه بخرم ، آن سال کاملاً یک دفعه ایی تصمیم گرفتم برای اعضای خانواده ام به مناسبت میلاد حضرت مسیح هدیه بخرم و همین طور هدیه ایی هم برای خودم ، برف آمده بود و من از تنها پاساژ شهرمان یک عطر معرکه برای خودم خریدم ، به خانه که برگشتم با آموزشی که از تلویزیون دیده بود یک حباب لامپ را برداشتم و پر از خورده های کاغذ رنگی کردم و یک جعبه ی صورتی هم درست کردم و هدیه هایم را شب کریسمس به خانواده ام دادم و بوی آن عطر هنوز بعد از ١١ سال در سرم تاب میخورد و دوست داشتم آن خاطره را مرور کنم دوباره ...
البته من خیلی درگیر روزها نیستم، اعتقاد دارم جشن کریسمس را هر وقت بخواهم می توانم بگیرم ، البته اگر ذوق و شوق اش با به تاخیر انداختنش کور نشود.
مطلبی که در پست قبل گذاشته بودم و پرید در مورد موقعیت کاری که قبلا نوشته بودم و اینکه ممکن است انشالله دوباره موقعیت برایم به وجود بیاید بود.توضیحاتش را میگذارم برای وقتی نتیجه مشخص شد .دعا کنید که انشالله درست بشود و من هم برای خودم خانم مهندسی شوم ، راستش اگر شاغل بشوم خیلی بیش از حد از خودم راضی خواهم شد.
راستی اگر دوست دارید کریسمستان مبارک
از ته دل ارزو می کنم یه شغل با محیط مناسب و مرتبط با تحصیلاتتون با حقوق خوب نصیبتون بشه چون تو این مورد روحیه ای مشابه شما دارم و میدونم چه حسی داره
ممنون از دعای خوبتون